رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
کمرش را از درد گرفته بود و نگاه بیچارهاش بر روی کوزه بزرگ پر از آب بود. چگونه آن را بلند کند و به داخل سالن ببرد؟ نگاهش در اطراف چرخید، اما کسی در این قسمت نبود. از یک راهرو باریک کنار در حیاط گذشته و خود را به پشت اتاقکها رسانده بود. یک چاه آنجا قرار داشت که آب آشامیدنی کل خانه از همانجا...
#پارت۳۵
«حلقه آویز»
دوباره پاهام اختیارم رو در دست گرفته بودن و من رو گوشه به گوشهی شهری میبردن که طداعیگر خاطرات شیرینی بود.
لـ*ـبهام همراه هر قدم اصوات منظمی رو تکرار میکردن.
-بهش بگید بگرده، یکی داره اینجا تو تب داغ نبودش میسوزه...
داشتم میسوختم، از سردی هوای شبم که بدون ماه روشنایی...
#پارت۳۵
نگاهش دقیق و تیز بود:
_کی میدونه الان خالهی راهبه بیکر در چه وضعیه؟
_نمیدونم، هیچکس، اصلا اهمیت نداره!
_چرا استر اهمیت داره، خالهی راهبه بیکی مرده! و سال پیش به دلیل کهولت سن در سن نود و چهار سالگی مرده، یعنی وقتی الیزابت به دنیا میاد اون خاله هشتاد و دو سالش بوده؛ به نظرت یه...