رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت۱۹
#آیناز
شاید هم شنیده بود؟ چون صورتش طوری نشون میداد که معذب شده! لعنتی آخه الان چه وقت جواب دادن به تماس مامان بود با اینکه میدونستم چی میگه. با لبخندی که به زور روی صورتم نشونده بودم گفتم:
- معذرت میخوام، مهم بود باید جواب میدادم.
- خیر خواهش میکنم فکر کنم مزاحم شدم الان شرایط...
#پارت۱۷
#آیناز
دستپاچه گفت:
- چی رو باید بگم که نمیدونی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- اولا که از این به بعد خودم میخوام رو همه چیز نظارت داشته باشم پس بهتره به فکر یه اتاق جدید باشی...
خندیدم و ادامه دادم:
- وای نه! بهتره دنبال یه شغل جدید باشی؟
اخمی کرد و گفت:
- واضح حرفتو بزن مهرا!
باهمون...
#پارت۱۵
#آیناز
طوری برخورد میکردن که انگار بدهکارم شدم. نمیتونم درک کنم پیش خودشون راجب من چی فکر کردن! فکر کردن ابلهم؟ یا بیملاحظم که میلیونها دارایی رو در اختیار وحید قرار دادم تا بر بادش بده؟
هرچی که پیش خودشون فکر میکردن تا اینجا بود، دیگه صبر منم حدی داره و تموم شده حالا وقت نشون...
#پارت۱۱
#آیناز
ابرویی بالا انداختم و دست به سـ*ـینه نشستم. کمی به جلو متمایل شدم و گفتم:
- فکر میکنم به توافق رسیدیم؟
اون هم به جلو خم شد و جواب داد:
- بله بله، قبل از حضورم تحقیق کرده بودم دربارهتون و میدونم که در عرض یک سال که از شروع فعالیت رسمیتون تو حوضهی حقوق و وکالت میگذره چه...
#پارت_۹
#آیناز
- خب کاری داشتی؟
دستهاش رو تو جیب شلوار پارچهایش برد و بیمقدمه و یکهو زمزمه کرد:
- حق امضا!
نه امکان نداره تا این حد به خودش جرات بده! بهت زده گفتم:
- حق چی؟
- تو که از من بهتر میدونی حق امضا... میدونم سرت شلوغه و وقت نداری برای همین نیازی نیست دیگه هی بیای کارخونه برای...
#پارت_۵
#آیناز
طی کردن کارهای ترخیص در کمترین زمان تموم شد. از تجهیزات پزشکی بیمارستان، به خاطر سفارش دکتر آویز دست به خاطر مچ ترک برداشتهی سپیده خریدم و دوباره به اتاق برگشتم.
- خب حالا اینو چطوری ببندم؟
نگاهی کرد و گفت:
- بلد نیستی نبندا! میزنی میشکنی بدتر میشه.
دهن کجی کردم و گفتم...
این سکوت سنگین و حوصله سر بر بالاخره توسط مامان شکسته شد.
- عزیزم؟ میشه اون ظرف لازنیا رو بدی؟
پلک زدم و سعی کردم آروم باشم. همین که دستم رو به سمت ظرف چینی لازانیا بردم، وحید دستش رو زودتر جلو آورد و ظرف رو برداشت. انگشتهام که کنار ظرف خشک شده بود رو جمع کردم و دوباره با غذام مشغول شدم.
-...