رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
آینده
ساعت ۲۱:۴۵
زندان مرکزی تهران
صدای کوبیده شدن درهای سلول و پچ پچ زندانیها به حدی زیاد بود که انسانی کارکشته هم نتواند چشم روی هم بگذارد، چه برسد به کسی که اولین شب حبسش را میگذراند؛ اما نه برای پسری که زیر نظر بهترین افسر روسیه آموزش دیده بود.
- هی تازه وارد؟...هوی خوشگله! میدونم خواب...
#شبیخوننیرنگ
#پارت۱
نام اثر: #شبیخوننیرنگ
نویسنده: #حدیثه_ببرزاده
لحظه به لحظه پریشونتر میشدم. تصویر گنگ و مبهم کمکم واضح و روشن میشد.
خودش بود، خودِ خودش! با سر و صورت خونی و چشمهای لبالب از نفرت زل زده بود به من.
قدم به قدم نزدیکتر میاومد و ضربان قلبم بیشتر به اوج میرسید.
خونسردی...
#پارت۲
بعد از اتمام عملی که داشتم، در حال چای خوردن بودم که هیراد رو دیدم.
بعد از احوال پرسی کوتاهی که کردیم، با لحن جدیای گفت:
- میخوام باهات راجب موضوعی صحبت کنم.
با تعجب به صورت جدیش نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم و بعد از خوردن چای، منتظر بهش خیره شدم و ازش خواستم تا صحبتش رو بکنه...
#پارت۱
جلوی تلویزیون نشسته بودم و به ظاهر حواسم پی تلویزیون بود، اما ذهنم مشغول مسائل چند وقت اخیر بود. سردرگم بودم و درست رو از غلط تشخیص نمیدادم. تو این گیر و دار هم خانوادم نمک روی زخم شده بودن.
همون موقع مامان با بشقاب میوه اومد و کنارم نشست.
میوه رو بهم داد و تشکری کردم، گیلاسی تو دهنم...
#پارت۱
نگاه خشمگینش را به چشمان قهوهای رنگ و درشت مرد دوخت که با لبخندی مضحک خیرهاش بود. اگر موقعیتش را داشت قطعا گردنش را میزد:
- فکر کردی از جونم سیر شدم که وارد همچین دم و دستگاه مزخرفی بشم؟
با این حرفش لبخند از صورت صاف و گرد مرد پر کشید و کمی از آتش درونش را خنثی کرد، خوب میدانست که...
#پارت۱
سه روز دیگه عروسیمه. خانوادهم همه در تلاطم مقدمات عروسین؛ ولی من، عروس خانوم، کسی که باید بیشتر از همه در تلاطم و استرس عروسی باشه؛ بیخیال، یه گوشه کز کردم، به مادرم و خواهرم که دارن راجب مدل لباسشون باهم دیگه حرف میزنن؛ نگاه میکنم.
به خواهرم که موهای خرمایی رنگش توی صورتش ریخته بود و...
فصل اول - راز درون:
دامن بلند سبز رنگ کهنهاش را بالا میگیرد و همانطور که زیر لـ*ـب شعری کودکانه را زمزمه میکند، پلههای فرسوده و ترک خورده را پایین میآید. با رد کردن هر پله موهای بلند و صافش تابی خورده و روی صورتش میریزند.
سرخوشانه پلهها را یکی پس از دیگری رد میکند و نگاهش روی خانههای...
#پارت۱
صداهایی در سرم طنین می اندازند. صداهایی ناشی از انفجار، درد و خون!
لرزش بدنم نشان از ترس دارد. انگار قلبم را از قفس بیرون میکشند و قرار است به خوابی ابدی فرو بروم.
او ترسید، انگار من ترسیدم! او درد کشید، انگار من درد کشیدم! او خوابید؛ ولی من هنوز هستم!
باز هم تصورات مسخره به ذهنم هجوم...
#پارت۱
عصبی بودم،سعی میکردم تن صدام بالا نره و هوار نشم رو مردی که دست کم دوبرابر سن خودم عمر داره؛ موهام رو با خوشونت فرستادم زیر شالم و رو به آقای موسویی گفتم:
-آقای موسوی من اون قرار داد رو امضا شده میخوام.اگه بتونیم ساخت اون مجتمع تجاری بزرگ رو بگیریم خیلی جلو میوفتیم خیلی!
-خانم هرکاری از...
سرم رو روی خاک سرد و بی روح گذاشتم و چشمهام رو بستم.
ذرههای خاک به پوستم نفوذ میکرد و پوست سمت چپ صورتم که بر روی خاک بود میسوخت.
هقهقهام اوج گرفت، پیراهن گلگلیش رو به خودم فشردم، دوباره عطرش زیر بینیم پیچید و قلبم بیقراری کرد، اتفاق تازهای نبود. دوباره قلبم راز رو با تمام وجود...