رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#نبض_سرنوشت
#پارت_31
- اما من میدونم. دوسش داری؛ ولی نه به اندازه قبل. خودتم خوب میدونی؛ قطعا نمیخوای عشق رو...
پریدم تو حرفش و گفتم:
- آره هنوز دوسش دارم؛ ولی نه اونقدر که دیگه بهش صدمه نزنم!
چند بار زد تو پیشونیش و گفت:
- ماهان بچه بازی رو بزار کنار.
تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد.
سرابی...
#نبض_سرنوشت
#پارت_30
ابروهاش بالا پرید.
- پس کی؟
- دختر خاله آوا
با تعجب گفت:
- پیدا شده ؟
- گم نشده که جلو چشممون بوده مثل همیشه آقاجون خواسته بیاد تو خانواده و همه گفتن چشم.
سری به تاسف تکون داد.
- خیلی بیشعوری نباید خبر به این مهمی رو زودتر بگی؟ حالا دختره چی داره که تو قبول کردی؟ خوشگله؟...
#نبض_سرنوشت
#پارت_29
کتم و برداشتم و گفتم:
- من رفتم شماها راحت باشید
مریم خندید و گفت:
- مارو ببین واسه کی داریم حرف میزنیم.
جوابش رو ندادم و اومدم بیرون. به طرف شرکت حرکت کردم و به امیر پیام دادم که امروز میام شرکت.
واسه اولین بار خوشحال شدم که نرفتم شرکت آقا جون و با امیر شریک شدم .
درسته...
#نبض_سرنوشت
#پارت_28
با پوزخند گفت:
-جواب بده، از نگرانی درش بیار؛ البته این قضیه هم براش توضیح بده.
رد تماس دادم.
-به تو ربطی نداره. برو کنار میخوام برم با آقاجون حرف بزنم
-باش برو مثل همیشه بیکس و کار. برای تو که عادیه. میدونی وقتی آقاجون چیزی بخواد هیچکس رو حرفش حرف نمیزنه. وقتی بگه...
#نبض_سرنوشت
#پارت_26
نگاهی بهش انداختم و بیخیالی گفتم.
-بگن که چی؟ من به پول دیشب نیاز داشتم.
خندید.
-نوه حاج فریدون معینی باشی و واسه پول مسابقه بدی!
پوزخندی زدم.
-نوه حاج احمد معینی باشی و دختر بازی کنی و شرط بندی .
خندش قطع شد که ادامه دادم:
-من به پول کسی نیاز ندارم خودم واسه به دست آوردنش...
#نبض_سرنوشت
#پارت_25
جوری نگاهش کردم که آذین خندید.
-این یعنی نبندی، خودم دست به کار میشم.
آیلین تو خفهای بهش گفت و رو به کرد.
-اگه عاشقانه نبود؛ پس خندههاتون این وسط چی بود. بعد تازه زن دایی سهیلا هم یه جوری نگاهتون میکرد.
سعی کردم نخندم.
-چه جوری مثلا ؟
سرش رو خاروند.
-چه میدونم از این...
#نبض_سرنوشت
#پارت_24
سریع رفتم تو اتاق و درو بستم .
پشت در نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. مطمئن بودم طاقت نمیارم امروز.
کاش میشد بزنم بیرون؛ اما نمیشه!
بلند شدم و مانتوم رو در آوردم و آویزون کردم .سر و وضعم رو مرتب کردم و رفتم بیرون و نشستم رو مبل.
سامان سرشو از گوشیش در آورد و لبخندی زد...
#نبض_سرنوشت
#پارت_23
به زور به طرف اتاقش رفتم و آروم وارد شدم.
با دیدنم اومد طرفم و درو بست.
اشاره کرد به صندلی.
-بشین
-ببین من..
-گفتم بشین!
رفتم نشستم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
روبروم نشست و زل زد تو چشمام و دقیقا این چیزی بود که من ازش واهمه داشتم.
-خیلی عوض شدی
نگاش کردم و گفتم :چی؟...
#نبض_سرنوشت
#پارت_22
چشماش گرد شد قبل اینکه بخواد حرف بزنه گفتم:
-خیال پردازی نکن. خودش چند ساله دانشجو اصفهان بود و منم در نبودش تو خونش بودم .الانم درسش تموم شده میخواد برگرده؛ منم باید بگردم دنبال خونه. سوالی نیست؟
لبخند مسخرهای زد.
-با تشکر از توضیحات کامل و دقیق شما استاد.
-خواهش...
#نبض_سرنوشت
#پارت_21
نگاهی بهم میندازه.
-نه بابا مگه میخوای بری ختم مگه! اون آبی نفتیه قشنگه.
لباسی که گفته رو دستم میگیرم.
-آیلین یه خورده میترسم. تو این دوباری که خانواده معینی دور هم جمع شدن زیاد خوشایند نبوده!
آیلین سری تکون میده و میگه حق داری تازه تو دوبارش بودی. هر وقت خونه آقاجون...
#نبض_سرنوشت
#پارت_20
با ذوق میگه:
-باشه؛ پس، بهار حواست باشه سوتی ندیها!
سوار ماشین میشم و نگاهی به ماهان میندازم.
دلم میخواست ساعتها بشینم و نگاهش کنم.
چقدر محتاج آ*غو*شش.
محتاج حرف زدنهاش.
آروم کردنهاش؛ اما...
نگام رو ازش میگیرم و با سوار شدن آیلین حرکت میکنم.
-باورم نمیشه
بدون...
#نبض_سرنوشت
#پارت_19
گاهی باید ﺁﺭﺍﻡ بری
آنقدر ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ..
رﻭﺯﯼ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺪﺍﯼ ﻗدمﻬﺎیت ﺗﻨﮓ شود!
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﺖ دﻕ کند.
این ﺳﺰﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺪرت ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩاند…
"عسل"
واسه اولین بار خوشحالم از بردم.
نه برای پولش نه؛ فقط واسه اینکه بهشون ثابت کنم من از پس خودم بر میام.
از ماشین...
#نبض_سرنوشت
#پارت18
تمام حواسم رو به مسیر میدم.
نمیدونم راه از همیشه تاریکتره یا من اینجوری فکر میکنم!
ماشین ها یکی یکی از هم، سبقت میگیرن.
انگار دوتاشون باهم هستن، که نمیذارن جلوتر از اونها حرکت کنم.
عصبی دندون قروچهای میکنم و دنده رو عوض میکنم.
میذارم همین جوری ادامه بدن. جلوتر...
#نبض_سرنوشت
#پارت17
-پنجاه میلیون. اگه ببری بیشتر از همه واسه خودت نفع داره؛ پس تلاشتو دو برابر کن.
بیحوصله سری تکان میدهم .
رها با لحن شیطونی میگه: عسل این رفیق مهران زوم کرده روت ها!
آب دهنم رو قورت میدم و آروم نگاهی بهشون میندازم.
سینا نگاهم میکند و به سامان چیزی میگوید.
سعی...
#نبض_سرنوشت
#پارت_16
نوچی کرد و گفت: بیخیال چی بشم؛ مگه آرشام هفته دیگه برنمیگرده؟ تو هم آدمی نیستی تو اون خونه باشی وقتی خودش هست! با پول امشب میتونی خونه که میخوای رو بگیری. دیگه مشکل چیه؟
سرم رو بین دستم گرفتم.
از طرفی حق با اون بود و از طرفی دیگه سینا دیروز زنگ زد بهم گفت قراره امشب بچه...
#نبض_سرنوشت
#پارت_15
تا خواستم مخالفت کنم بهار زحمتش رو کشید.
-اما آقا جون میخواستیم با بچه ها بریم به گشتی بزنیم!
ماهان بدون توجه به حرف بهار از همه خدافظی کرد و نشست تو ماشین. به سختی سوار شدم و درو بستم .
"ماهان"
وقتی آقاجون پیشنهادش رو داد کلی خوشحال شدم.
میخواستم بدونم کجا زندگی میکنه...
#نبض_سرنوشت
#پارت_14
دایی فرید لیوان دوغ رو سمتم میگیره.
-هنوز نیومده عزیز شدی ها!
دایی فریبز پوزخندی میزنه و میگه:
-مخصوصا واسه آقا جون؛ خوش به حالته دیگه!
حرفاشون رو درک نمیکنم.
طعنهها و تنفر کلامشون رو!
فکر کنم برای بار اول زیادی احساسات به خرج دادن واسم!
لیوان رو از دستش میگیرم و زیر...
#نبض_سرنوشت
#پارت_13
همشون خندیدن و آیلین گفت:
-این سینا پسر دایی فریبرز و اون کناریش سامان برادرش.
لبخند زورکی زدم و باهاشون دست دادم.
اشاره به دختر دیگهای کرد و گفت: خواهرم آذین و اینم بهار دختر دایی فرید!
بهار با پوزخند نگام کرد.
-چه سوپرایز خوبی دست آقا جون درد نکنه
سعی کردم تنفر کلامش...
#نبض_سرنوشت
#پارت_12
-وای خدای من
متحیر زل زده بودم به عسلی که فقط من رو نگاه میکرد و به هیچچیز دیگه توجهی نداشت!
"عسل"
لبخند بیجونی زدم و لیوان را از دستش گرفتم.
نشست کنارم و گفت:
-هیچوقت فکر نمیکردم اینجا تو خونه آقا جون دختره آوا رو ببینم.
-ساره دختر آوا اسم داره به خدا! این صد بار...