رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...رها آرام گفت:
- چشم.
الهیبگردم. مطمئن بودم، اگه کسی اینجا نبود، درس عبرتی به این پسر میداد که فراموش نکند.
بیحرف کنارم نشست و استاد شروع کرد به درس دادند.
کلاس تموم شد و با بچهها از کلاس خارج شدیم، که داد رها رفت هوا.
- پسره عوضی..
و دوباره برگشت داخل کلاس..
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...که ناگهان، کلاس ترکید.
چشمهایم را کامل باز کردم. وایخدای من درست میبینم؟!
استاد سرش را از روی کتاب بالا آورد و خیره شد به تخته.. یکدفعه همۀ صداها قطع شد. به رها نگاه کردم رنگاش شده بود عین گچ.. سفید سفید.. روی تخته عکس استاد جدید بود که مثل دلقک درست شده بود.
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...و رها را در آ*غو*ش گرفتند. بالاخره استاد هم آمد داخل کلاس و شروع کرد به درس دادند. در کل کلاس تمام حواسم به درس بود ولّی سنگینی نگاه کسی را روی خودم احساس میکردم، ولی هر بار که بر میگشتم تا نگاهش را غافلگیر کنم، پیدایش نمیکردم. بیخیالش شدم و به درس گوش سپردم.
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...به یکدیگر از کنار هم رَد میشدند. بدون آنکه تصور کنند شاید، روزی سرنوشتشان به یکدیگر گره بخورد!» رسیدیم سر خیابون دانشکده از سیاوُش خواستم نگه داره و اونم مطیعانه و بدون هیچ حرفی ماشین را نگه داشت.
با خداحافظی کوتاه از ترنم اَزشون جدا شدم و داخل دانشگاه شدم.
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...زل زد توی چشمهام:
- و یکی در به در شد، تنها شد!
میان اشکهاش لبخندی زد و گفت:
- اینو یادت رفت بگی داداش، ولی حالا یه نفر برام مونده، پس تو خودت رو ازم نگیر!
اشک داخل چشمام جمع شد. رویم را برگرداندم و سرم را میان دستانم گرفتم و در رویای پایان این بازی گم شدم.
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...«بیتو واسه نفس کشیدن، هوا نموند»
«بیهم میمیریم شبیه زنجیریم، یه لحظه دور ازهم آروم نمیگیریم!»
«بارون دیونگی داره»
«عاشق که بی عشقش طاقت نمیاره»
«بیهم میمیریم شبیه زنجیریم، یه لحظه دور از هم آروم نمیگیریم!»
«بارون دیونگی داره»
«عاشق که بیعشقش طاقت نمیاره»
***
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...دستش را به سمت بطری آب برد و چند قلپ از آن نوشید.
- عاشق شدی؟
چکامه با شنیدن حرف آتوسا آب در گلویش گیر کرد و شروع به سرفه کرد. هول زده بهش میگفتم «نفس عمیق بکش».
آتوسا به صندلی تکیه زده بود و با لبخند به چکامه نگاه میکرد؛ که سعی داشت نگاهش را بدزدد.
- پس عاشق شدی!
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...و کنار دیوار کز کرده بود. این دختر خیلی ظریف بود.
به او هم اشارهکردم تا سمت ما بیاید. از کنار آن مرد رد شدیم و او هم به سمت ماشینش رفت.
ناخودآگاه نگاهم بهسمت امیربنیامین کشیده شد که ابروانش را در هم گره زده بود. دستی به ته ریشاش کشید و رویش را بهسمت رهام بازگرداند.
#ترومایتلخ...
...که پای حرفم هستم.
لبخند کجی روی لبان کیاراد شکل گرفت و کنار گوشم زمزه کرد:
- نمیدونم چیکار کردی که خدا همچین حامیای رو سر راهت قرار داده. هم خوشگله، هم گستاخه و هم هیکل خوبی داره و هم..
نفسهایش به گوشم میخورد، با انزجار سرم را از سرش فاصله دادم و غریدم:
- خفهشو!
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...شده بود و زخم دستش سر باز کرده بود. دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت کیاراد زد.
کیاراد پوزخندی زد و دستش را بالا آورد و روی صورتش دست کشید. تار موی افتاده روی پیشانیاش را به عقب هدایت کرد و گفت:
- نظرت چیه باقیه چک و سفتههای بابات رو بگم ناصری بزاره اجرا؟ هوم؟!
#ترومایتلخ...
...کیاراد. لعنت به تو که همۀمان را به این روز انداختی.
لـ*ـب باز کردم و با لحنی که سعی بر شاد نشان دادنش داشتم گفتم:
- آره عزیز من عیبی نداره، میدونم زیاد این چند وقت مرخصی گرفتم، ولی خب نمیشه وقتی کلاسی برگزار نمیشه حقوقی بگیرم!
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
- ولی..
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...را مخاطب قرار دادم:
- عمو کجاست؟
آیناز در حالی که گوشه چشم به آراد خصمانه نگاه میکرد گفت:
- شرکته، آخر این ماه یک مزایده توی ترکیه برگذار میشه، میخوایم شرکت کنیم. درگیر کارای اونه!
لبخندی زدم و ابروی سمت چپم را به بالا متمایل کردم.
- اینکه خیلی عالیه. موفق باشید!
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...پدرش برای اینگونه حرف زدن حساب پس میداد.
آراد که متوجه نگاه خصمانهی پندار و نگاه آزردهی پدرش شده بود، برای عوض کردن بحث و رهاییه دختر عمهاش رو به پندار گفت:
- راستی عمو یکی از بچههای حسابداری یکم دستش تنگه زنشم پا به ماهه وام میخواد شما میتونین براش جور کنید؟!
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...را بهسمت بیرون اتاق برداشت و از پلهها پایین رفت.
کیف دستی را پشت گلدانهای بزرگ مادرش پنهان کرد تا کسی متوجهاش نشود.
نفساش را آزاد کرد و دستی به پیشانیاش کشید.
آتوسا درست میگفت!
او هم گاهی لازم بود که در لحظه فکر کند و عمل کند!
بدون آنکه از نتیجه بترسد.
#ترومایتلخ
#ریحانهرادفر
...بر دیوار سرد، امّا مرطوب حمام تکیه داد و زمزمهوار گفت:
«کنارت بودن را دوست دارم.
مثل نفس کشیدن در انبوه گلهای یاس..
هم آ*غو*شیهای بدون هـ*ـوس،
همانقدر پاک..
و همانقدر واقعی است!
برایم.»
چشمانش را باز کرد. سرش را بالا گرفت به سوی آسمان بالای این سقف و خدا را صدا کرد.
***
#ترومایتلخ...
...و وسعت اقیانوس نگاهش بود که مرا در خود کشید و غرق کرد.
امّا ایکاش پا به اقیانوس چشمانت نمیگذاشتم، تا این چنین اسیرش بشوم و فراموش کنم که من عروسکگردانم و تو عروسک!
آن وقت شاید..
شاید همه چیز به جز تو در کنارم معنایی داشت!
امّا حالا که ندارد..
همه چیز تویی..
در کنارم.
#ترومایتلخ...