رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...دار شده بود از او خواست تا فوراً به خانه آنها برود. ارسلان هم تماس را قطع کرد و تنها با پوشیدن یک کاپشن و برداشتن سوییچ خانه را ترک کرد.
قلبش در سـ*ـینه بیقرار بود و دهانش خشک شده بود. دستانش میلرزید و تنها میتوان گفت خدا او را به مقصد رساند!
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...گل قرمزش چیزی پیدا نبود انداخت.
دستی به گردن کشید و سلام کرد. مادر با شنیدن صدایش یخچال را رها کرد و درحالی که دو فلفل دلمهای زرد و شش گوجه سرخ را بزور حمل میکرد، جواب پسرش را داد.
- وقت خواب. بیا چایی داغه یه لیوان بخور تا شام حاضر میشه.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و پاسخ داد:
- به ارسلان چطوری؟
ارسلان درحالی که روی میز مینشست گفت:
- شکر، بد نیستم. خودت چطوری؟ کاری داشتی؟
کیوان سرفهای کرد و گفت:
- آ...آره، قرار برم بار؛ البته اینبار میرم سمت کیش و قشم اونوراها گفتم درجریان باشی یه مدت روی گلمو نمیبینی.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...ادامه داد:
-برا عرسمون حوله بیار.
و سپس دستم را گرفت و کمک کرد تا از درون حوض خارج شوم. از همه خجالت میکشیدم. خیلی تأسف بار بود که اینچنین درون حوض پرتاب شدم. همانگونه که از خجالت سرخ شده بودم با حوله پیچیده شدهی دور سرم به اتاق کیوان رفتم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...میاد.
با دستش به جای خالی کنارش اشاره کرد و گفت:
-بشین بابا جان الان میاد.
-خیلی ممنونم. ببخشید که نشناختم؛ تا حالا قسمت نشده بود چه از دور و چه از نزدیک زیارتتون کنم آقای سالارمنش.
-عیب نداره پسرم. با ما راحت باش. خیلی خوش اومدی.
-خیلی ممنون.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و گفتم:
-نه مادر من؛ نامزدی کیوان رفیقمه.
مادر عینکاش را جابجا کرد و گفت:
-کیوان؟
-آره بابا همون پسره که بار میآورد برا فروشگاه
چینی به دماغاش داد و گفت:
-آها، الان یادم افتاد؛ همون رفیق جون جونی جدیدت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله، همون.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...از یخ و آب کردم. هنوز جرعهای از آب را ننوشیده بودم که مادر ملاقه به دست از حیاط خلوت به آشپزخانه آمد و ملاقه را تهدید وارانه به سویم گرفت.
-هزار دفعه بهت گفتم توی این هوا آب یخ نخور؛ الان دیگه فصل آب یخ خوردن نیست؛ سرما بخوری دیگه کل سال مریضی.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...زد. تا پایان کلاس هم پروانه سکوت کرده بود. بعد از اتمام کلاس زودتر از پروانه وسایلام را جمع کردم و دور از چشم او خود را به کتابخانه دانشگاه رساندم. اصلا اعصاب حرفها و حرکات پروانه را نداشتم. پشت یکی از میز ها نشستم و مشغول خواندن کتاب شعر شدم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...دادم و دیگر حرفی نزدم. با کمک آقای سالارمنش بارها را خالی کردیم. بعد از اتمام کار چهرهی آقا هوشنگ از میان قفسهها پدیدار شد. با هر دوی ما احوالپرسی کرد. من به پشت پیشخوان بازگشتم و آقای سالارمنش هم همراه آقا هوشنگ برای حساب و کتاب به دفتر رفت.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...اینجا تعطیل میشه. شیفت شب این هفته با توئه. اونطور که شنیدم توی یک فروشگاه قبلا کار کردی، پس آشنایی داری و لازم به توضیح اضافه نیست. درسته؟!
-بله...بله، شیش ماهی توی یه فروشگاه کار کردم. به کار تسلط دارم.
-خب پس بریم که کار رو شروع کنیم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...مردی تقریبا همسن و سال خودم به نظر میرسید، لبخند گرمی زد و گفت:
-انتهای قفسه های مواد بهداشتی اتاق شیشهای کوچیکی هست، اونجا دفترشونه.
لبخند دندان نمایی را مهمان چهرهی آشفتهام کردم و بعد از تشکر کوتاهی به همان قسمتی که فروشنده گفته بود رفتم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...اون پولدار ها هم هر روز یک پله به عقب پرت میشن.
عبدالله در برابر این حرف ابراهیم سکوت کرد. دیگر مثل همیشهای حکایتی برای رد کردن این موضوع نداشت. ته دلم احساس میکردم که عبدالله هم با نظر ابراهیم موافق است. شاید من هم با این موضوع موافق بودم.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...و رانندگی میکرد. ابراهیم هم گهگاهی برای مزاح و البته برای اینکه سر به سرش بگذارد، میگفت:«مطمئن باشم که سرت رو هم مثل بدنه ماشینت بیمه کردی؟!»
و او هم هربار در حالی که از خجالت مانند دختران دمبخت سرخ و سفید میشد، پاسخ ابراهیم را میداد.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بود گفت:
-با اجازه.
و بدون هیچ معطلی از آن مکان فاصله گرفت. پدر را در یکی از اتاق ها بسـ*ـتری کردند. از آنجا که مادر نمیتوانست شب را بر بالین پدر بماند، من باید به عنوان همراه میماندم. مادر را به خانه بازگرداندم و خودم به بیمارستان برگشتم.
***
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...عقابیم کشیدم و گفتم:
-باباهم که مثل تمام مرد های بازنشسته یا توی پارک شطرنج بازی میکنه یا پای تلویزیون کانال بالا و پایین میکنه.
دماغ گوشتیاش را چینی داد و از روی صندلی بلند شد.
-خب بریم کار رو شروع کنیم که تا فردا عصر باید بریم برای نصب.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...بلندی کشیدم که عباس آقا آه بلندی سر داد و با اندوهی که از اعماق وجودش شعلهور میشد، گفت:
-یکی مثل اسحاق هنوز متولد نشده از دنیا میره و یکی هم مثل من، پیر و بیسود هنوز داره توی این دنیا زندگی میکنه. موندن ما چه سودی داره، عالم الغیب میدونه.
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات...
...سر به فلک کشیده قرار دارند، آسمان و زمین بههم متصل میشوند و حقیقت پنهان جای خود را به ماهیت کرب میدهد.
و در شبی که ماه کامل میشود؛ تک نیلوفر باغ هستی، راهی خطهی ابدی خواهد شد.
و اینجاست که به صراحت میگویند:«بطلان حیات به پایان رسید.»
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم
...آواز زاده شدن سر میدهد.
آوازی که خیلی زود به نالهای سوزناک ختم میشود. نالهای که ریشهی تمامی درختان روستا را میخشکاند و خشکسالی را مهمان این محروسه میکند.
و درست همینجاست که باز هم ظلم بر مظلوم چیره میشود...
*اختصاصی انجمن رمان98*
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم