خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام نامش
نام داستان کوتاه: بطلان حیات
نویسنده: ساغر هاشمی مقدم
ناظر: Narín✿
ژانر: تراژدی
خلاصه:
در شبی که قرص ماه کامل می‌شود، درست در همان ساعتی که گرگ ‌صفتان زوزه‌کشان از لانه‌های خود خارج می‌شوند تا بره‌ای را به دام اندازند، کودکی در کنج کلبه‌ای اسقاطی آواز زاده شدن سر می‌دهد.
آوازی که خیلی زود به ناله‌ای سوزناک ختم می‌شود. ناله‌ای که ریشه‌ی تمامی درختان روستا را می‌خشکاند و خشکسالی را مهمان این محروسه می‌کند.
و درست همینجاست که باز هم ظلم بر مظلوم چیره می‌شود...

*اختصاصی انجمن رمان98*
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم


✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mohammad Arjmand، MaRjAn، Meysa و 61 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:

به ناگاه ابرها فرو می‌ریزند و بوی سفاک از همه‌جا به مشام می‌رسد.
دروازه‌های عشق جابجا و دروازه‌های حقیقت پدیدار می‌شوند.
در انتهای دنیا، همان‌جایی که کوه‌های سر به فلک کشیده قرار دارند، آسمان و زمین به‌هم متصل می‌شوند و حقیقت پنهان جای خود را به ماهیت کرب می‌دهد.
و در شبی که ماه کامل می‌شود؛ تک نیلوفر باغ هستی، راهی خطه‌ی ابدی خواهد شد.
و اینجاست که به صراحت می‌گویند:«بطلان حیات به پایان رسید.»
#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم


✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 62 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام آرام بر روی موزاییک های خال خالی حیاط قدم می‌زدیم. لحظه‌ای درمورد آب و هوا، و گاهی هم راجع به قناری های خوش آوای عباس آقا صحبت می‌کردیم. موضوع خاصی برای گفتگو نداشتم. شاید هم هنوز از یکدیگر خجالت می‌کشیدیم.
زیر چشمی نگاهی به عباس آقا انداختم. تلفن‌اش را روی بلندگو گذاشت و مشغول صحبت با پسر بزرگش شد. صورت سبزه کشیده و چروکیده‌اش متفکرانه بود و چشمان سیاهش دلم را می‌لرزاند. قرار بود عباس آقا برایم در فروشگاه پسرش کاری دست و پا کند. لحظه‌ای زمانه، تخم حسادت را بر کشتزار های بی‌کران دلم پاشید. حسادت نسبت به تمامی چیز هایی که اگر آن اتفاق شوم نمی‌افتاد، من از داشتنشان محروم نبودم. چشمانم را محکم بر روی هم فشردم و افکارم را به زباله دانی ذهنم، سپردم.
دیگر قلق این کشاورز را به خوبی می‌شناختم. خوب می‌دانستم چگونه و در عرض چند ثانیه، تمام محصولاتش را به آتش بکشم. من قول داده بودم. سر قولمم تا پای جان می‌ایستم. قول داده بودم دیگر حسادت نکنم. چیز های زیادی وجود دارند که من می‌توانم داشته باشم. چیز هایی که فقط برای من باشند. چیز هایی که دیگران از داشتن‌شان محروم باشند. آنوقت دیگران حسرت می‌خورند و من می‌توانم ساعت ها به تماشای حسرت خوردنشان، بپردازم.
همسر عباس آقا به ما اشاره کرد. قدم‌هایمان را تند‌تر کردیم تا هرچه سریع‌تر به تـ*ـخت آهنی زیر درخت سیب برسیم. سیمه‌خانوم همسر عباس آقا؛ لیوانی از آن چای زعفرانی تازه‌دم معروفش را به دستم داد، و با همان لبخند همیشه حکاکی شده بر چهره‌اش گفت:
-پسرم نگران نباش، عباس برات یه کاری دست و پا می‌کنه.
لبخند دندان نمایی را مهمان چهره‌ی خجالت زده‌ام کردم. سمیه خانم دستی به صورت گرد و سفیدش کشید و موهای حنا زده‌اش را به زیر روسری فرستاد. عباس آقا همان‌طور که با تلفن ساده‌اش که دکمه‌های رنگ و رو رفته‌ای داشت، صحبت می‌کرد، دستش را روی شانه‌ام قرار داد و چشمانش را به نشانه‌ی نگران نباش روی هم فشرد و لـ*ـب‌های باریک و قهوه‌ای رنگش را با لبخند قاب گرفت.
چند دقیقه بعد مکالمه‌شان به پایان رسید. عباس آقا پیروزمندانه موبایل‌اش را روی تـ*ـخت گذاشت و دستی به دماغ بزرگش کشید و گفت:
-به محض این‌که کارگاه رو تعطیل کردند می‌تونی بری پیش هوشنگ کار کنی.
انگار قلبم دوباره جان گرفته بود و دوبرابر از قبل می‌تپید. ناخودآگاه لبخند زدم و بزاقم را فرو فرستادم. با همان لبخند پر ذوق دستش را از روی شانه‌هایم برداشتم و بو*سـ*ـه زدم.
-یک دنیا ازتون ممنونم عباس آقا؛ واقعا نمی‌دونم به چه زبونی ازتون تشکرکنم. امیدوارم یه روزی بتونم این لطفتون رو جبران کنم.
عباس‌آقا دستی به روی موهای قهوه‌ای رنگم کشید و با لحن پر آهی گفت:
-الحق که نوه‌ی اسحاقی ارسلان.
به ناگاه، دستش را از روی سرم برداشت و قطره اشک جا خوش کرده در کنج چشمانش را، پاک کرد. این مرد عجیب احساسی بود، و یا شاید هم پدربزرگ من زیادی خوب. لحظه‌ای خود من هم اشک در چشمانم حلقه زد و خلاء بزرگی در قلبم ظاهر شد. چه دلتنگ آن مرد بزرگ بودم. چقدر نبودش آزار دهنده بود. آه بلندی کشیدم که عباس آقا آه بلندی سر داد و با اندوهی که از اعماق وجودش شعله‌ور می‌شد، گفت:
-یکی مثل اسحاق هنوز متولد نشده از دنیا می‌ره و یکی هم مثل من، پیر و بی‌سود هنوز داره توی این دنیا زندگی می‌کنه. موندن ما چه سودی داره، عالم الغیب می‌دونه.

#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم


✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 60 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
همگی سکوت کرده بودیم؛ نه برای این‌که حرفی برای گفتن نداشتیم، نه! بلکه طاقت دروغ گفتن نداشتیم. تک به تک واژه‌های این مرد، درس زندگی بود. راست‌ هم می‌گفت. بر خاک این شهر که قدم می‌زنی، پیر و سالخورده کم نیست. دزد و قاچاقچی که بی‌شمارند. شاید خدا هم نمی‌داند که انسان‌هایش چه سرنوشتی دارند. وقتی که زاده‌شدند و به خوبی بعضی‌هایشان پی برد، خیلی زود آن‌ها را به نزد خود باز می‌گرداند. در واقع می‌شود گفت:«جای انسان های خوب، این‌جا نیست.»
ما همه یا گنـ*ـاه کاریم و یا کافر. این دنیا را هم خودمان به زباله‌دانی تبدیل کردیم که هر ثانیه بوی تعفن‌اش جان یک نفر را می‌گیرد. این دنیا، سازه‌ی دست ماست.
چای را یک نفس سر کشیدم و از روی تـ*ـخت بلند شدم. سمیه خانم با چشمان عسلی که حال آغشته به اشک بود گفت:
-کجا پسرم؟
نفسم را بیرون فرستادم و گفتم:
-برم که کلی کار هست.
دستی به لـ*ـب‌های باریکش که با چای تر شده بود کشید و گفت:
-بازم به ما سر بزن.
سر عباس آقا که حال در خاطراتش با پدر بزرگم غرق بود بـ*ـو*سیدم و بازهم از عباس‌آقا و سمیه خانوم تشکر کردم و از در خانه بیرون آمدم.
***
در کوچه، بر روی برگ های زرد و نارنجی درخت چنار قدم می‌زدم. در این ساعت از روز نباید این مکان در این حد آرام باشد. آه، از خاطرم فرار کرده بود که مهر ماه از راه رسیده است. سوت و کور بودن کوچه هم خبر از ماه درس و مدرسه می‌دهد.
نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم تا بند بند وجودم، معنای عمیق پاییز را درک کند. پاییز فصل عاشقی است. فصل جدایی است. فصل قدم زدن های عاشقانه بر روی برگ های نارنجی است. فصل گریه‌های فراغ است.
پاییز خیلی عجیبی است، نه؟! دل من نظر تو چیست؟!
به راستی که پاییز تمامی حس‌ها را در خود جای داده است. با از راه رسیدنش بی نقص بودنش را به رخ آدمیان می‌کشد. شاید هم می‌خواهد بگوید من پادشاه تمامی فصول هستم. نه؟!
می‌دانی درختان بخاطر ترسی که از پاییز دارند، از چندین روز قبل، برگ ریزان خود را آغاز می‌کنند. گویی که فرشی پهن می‌کنند تا پاییز جان، قدم های مبارکش را آرام، آرام و با ناز بر روی زمین بگذارد.
اما می‌دانی پاییز با تمامی قدرتش، زور یک درخت را ندارد. آن‌هم تک درخت اکالیپتوس همیشه تنهای گوشه حیاط است. همیشه سبز است. برگ‌ریزان ندارد. یا شاید هم پاییز دلش به حال تنهایی او‌ می‌سوزد. نمی‌خواهد او را تنهاتر از قبل کند.
گاهی احساس می‌کنم که شب، زیر نور مهتاب خانوم با برگ هایش درد و دل می‌کند. همدم این تنهایی او فقط برگ‌هایش است و هنگامی هم که مادرچند عدد از برگ ها را برای بخور می‌چیند، دردش می‌گیرد. خم شدن شاخه‌هایش را به وضوح می‌بینم. گویی که برای برگ های از دست داده‌اش، عزا داری می‌کند.‌
بعضی اوقات به این می‌اندیشم که درختان‌هم مانند انسان ها زندگی می‌کنند. فقط زندگی آنها کمی‌ محدود است. محدود به یک مکان، یک خاک، یک خیابان، یک کوچه، یک خانه و شاید هم یک باغچه.
گاهی اوقات احساس می‌کنم که خدا برای درختان هم پارتی بازی می‌کند. تنهایی نعمتی است گرانبها، و خدا هم برای تمامی درختان تنها پارتی بازی کرده است. آخ چه مقامی دارند. آخ.
***
کرکره سفید رنگ کارگاه کابینت سازی را بالا زدم. طبق عادت همیشگی‌ام ابتدا تمامی چراغ ها را روشن کردم و سپس بر روی صندلی آهنی با روکش چرم قهوه‌ای کارگاه نشستم و مشغول پردازش آخرین کار شدم. طولی نکشید که ابراهیم هم از راه رسید. سوییچ و موبایل‌اش را روی میز گذاشت و بعد از یک احوالپرسی ساده، با آن لبخند تلخی که چند هفته‌ای می‌شد مهمان لـ*ـبانش شده بود، گفت:
-خب چیکار کردی پسر؟ تونستی برای خودت کاری دست و پا کنی؟!
لـ*ـبخند تصنعی زدم و گفتم:
-خداروشکر بله. عباس‌آقا همون رفیق قدیمی بابابزرگ برام پیش پسرش یه کاری دست و پا کرد.
روی صندلی نشست. هفته‌ها بود که بخاطر بستن این کارگاه صورت کشیده و سفیدش که همیشه خنده مهمانش بود غم زده بود. انگار که عزیزش را از دست داده باشد نه می‌خورد و نه می‌نوشید. حتی لـ*ـب‌های قلبی شکلش را تَر نمی‌کرد. در حالی که چشمان طوسی رنگش دو دو می‌زد گفت:
-خب خداروشکر، دیگه نگرانت نیستم. پدر در چه حاله؟
دستی به دماغ عقابی‌م کشیدم و گفتم:
-باباهم که مثل تمام مرد های بازنشسته یا توی پارک شطرنج بازی می‌کنه یا پای تلویزیون کانال بالا و پایین می‌کنه.
دماغ گوشتی‌اش را چینی داد و از روی صندلی بلند شد.
-خب بریم کار رو شروع کنیم که تا فردا عصر باید بریم برای نصب.

#بطلان_حیات
#داستان_کوتاه_بطلان_حیات
#ساغر_هاشمی_مقدم


✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 56 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و همراه هم مشغول کار شدیم. ساعت از دوازده و سی دقیقه هم گذشته بود و من هنوز مشغول ریزه کاری آخرین کابینت بودم. ابراهیم دو ساعت پیش کار خودش را تمام کرده و رفته بود.
گرسنگی بدجور عصبانی‌ام کرده بود. دست از کار کشیدم و به سراغ یخچال کوچک کارگاه رفتم. نگاهی به یخچال خالی از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 55 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
خودم را به اتاق پدر رساندم. آرام بر روی یکی از تـ*ـخت‌ها خوابیده بود. نزدیک تر شدم و دستی به سر کچلش کشیدم. صورت سفید و گردش بخاطر نور کم اتاق تیره شده بود و کمی داغ بود. عینک روی چشمش را برداشتم و روی میز کنار تـ*ـخت قرار دادم. سرم را روی تـ*ـخت گذاشتم و به صورت براق پدر چشم دوختم. مثل هر مرد پر جذبه‌ی دیگری دماغ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 52 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخاطر کمر دردی که ابراهیم داشت؛ من و عبدالله کابینت‌ها را بار وانت کردیم و به‌راه افتادیم. به‌محض رسیدن و دیدن آپارتمان، آه از نهاد من و عبدالله بلند شد. ابراهیم به ما نگفته‌ بود با همچین خانه‌ای سر و کار داریم، البته خودم از متراژ کم آشپزخانه به کوچک بودن خانه پی‌برده بودم ولی یک درصد فکرش ‌را هم نمی‌کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 44 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
عبدالله از وانت پیاده شد و دست‌اش را دور گردن ابراهیم انداخت. شاید بار آخری بود که ابراهیم را می‌دید، شاید هم بازگشتی در کار بود. عبدالله خود را از ابراهیم جدا کرد ولی همچنان بازو های ابراهیم در دستان‌اش قرار داشت، آرام و شمرده شمرده گفت:
-امیدوارم بازم ببینمت ابراهیم.
ابراهیم دست‌ش را نوازش وار روی بازوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 39 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقه‌ای به در شیشه‌ای دفتر زدم. آقا هوشنگ سرش را از میان فاکتور‌هایی که روی میز به صورت نامنظم پخش شده بودند برداشت و با لبخندی که مهربانی زاتی خانوادگی‌شان را به رخ می‌کشید، به من اجازه ورود داد. با دیدنش لحظه‌ای کُپ کردم. گویی خود عباس آقا در ابعاد کوچک‌تر و البته جوان‌تری بود. تا به حال افتخار ملاقات با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 36 نفر دیگر

Saghár✿

سرپرست بخش عمومی
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
نگارشگر انجمن
کپیست انجمن
  
عضویت
28/2/20
ارسال ها
4,354
امتیاز واکنش
51,361
امتیاز
443
محل سکونت
☁️
زمان حضور
122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
سه‌هفته از آمدنم به فروشگاه هخامنش گذشته بود. تقریبا با همه آشنا شده بودم. پدر هم خداروشکر راضی بود. هیچ‌گونه آثار نارضایتی در لحن گفتار و حالت چهره‌اش نمی‌دیدم. می‌شد گفت شغل راحت، بی‌دردسر و البته با درآمد مناسبی بود. ساعت هشت‌صبح بود و هنوز فروشگاه از جمعیت پر نشده بود. از کارکنان هم فقط من حضور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی بطلان حیات | Saghar کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: MaRjAn، Meysa، زهرا.م و 29 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا