خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,239
امتیاز واکنش
64,097
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
با باد، دلم گفت که بادا بادا
با یار بگو و هر چه بادا بادا
کآن کس که مرا ز صحبتت کرد جدا
شب با غم و رنج روز بادا بادا


اشعار سلمان ساوجی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,239
امتیاز واکنش
64,097
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
جز نقش تو در نظر نیامد مارا
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش
حقا که به چشم در نیامد ما را


اشعار سلمان ساوجی

 

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,239
امتیاز واکنش
64,097
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 9 ساعت 46 دقیقه
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود
گاهی نـمـی شــود کــه نـمـی شــود
گاهی هـزار دوره دعـا بی اجـابت است
گاهی نگفته قـرعه به نام تـو مـی شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تـو نیست
گاهی تمـام شهـر گـدای تـو مـی شود


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا
ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ
وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست
پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او
در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین
حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی
نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات
تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی
اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند
حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول
ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما
تو سرخوش می حسنی، من، سرخوش می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند، با سرخوش بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، سـ*ـاقی مدهم ساغر
بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی
من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
ز نوشیدنی لعل نوشین من رند بی نوا را
مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار سـ*ـاقی
برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

به خدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم
بخریم هر دو عالم بدهیم خون بها را

پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من
به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم
که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
بدست باد گهگاهی سلامی می‌رسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی می‌رسد ما را

خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بـ*ـو*سی هست و ما را نیست آن یارا

شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمه‌ها گردند گریان سنگ خارا را

ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر می‌شد، ز سر می‌ساختم پا را

ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را

شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی‌بینم، خود این شب‌های یلدا را

به فردا می‌دهی هر دم، مرا امید و می‌دانم
که در شب‌های سودایت، امیدی نیست فردا را

نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی
بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را

ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد
بگو بی‌جان و بی‌جانان، چه باشد حال تنها را


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
«معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز
توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت
چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس
ز خواب خوش بر انگیزند سرخوش و سرگردان مارا

نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم
دهانت می‌دهد اینک به زیر لـ*ـب نشان مارا

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش
کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را
عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را

مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟

تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت
بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را

عکس رخت چو مانع دیدار می‌شود
بهر خدا چه می‌کند آن رخ نقاب را

بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده‌ایم، خطا و صواب را

فردا که نامه عملم را کنند عرض
روشن کنم به روی تو یک یک حساب را

یک شب خیال تو دیدم ما بخواب
زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را

بی‌وصل تو دو انـ*ـدام بدن، سرابی است پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟

سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد
یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را


اشعار سلمان ساوجی

 

MaRjAn

مدیر برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,607
امتیاز واکنش
31,915
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
220 روز 19 ساعت 53 دقیقه
نظری نیست، به حال منت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورسته من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مرد و به مویی کارش
بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است
می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من، ز گدایان توام
از گدایان، خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل، خواند به خود حضرت تو سلمان را
«حاش لله» که بود، رانده درگاه چرا؟


اشعار سلمان ساوجی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا