خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین که به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسیدیم ، صاحب شتر از من تقاضا کرد که از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح کنم ، دیدم حضرت کنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن که من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشین و به همراه ما از این غذا میل کن و ظرف غذائى را با دست مبارک خویش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذیذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را که همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ایستاده است ، بگو وارد شود و در کنار شما مشغول خدمت و انجام وظیفه گردد.(۱۳)
هنگام وداع پدر در مکّه
امیّة بن علىّ حکایت مى کند:
هنگامى که ماءمورین حکومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا علیه السلام را از مدینه به خراسان منتقل نمایند، حضرت جهت وداع با کعبه الهى به مکّه معظّمه آمده بود و من نیز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را کنار مقام حضرت ابراهیم علیه السلام به جاى آورد.
در این میان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه علیه - که او نیز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن که طواف خود را به پایان رسانید، وارد حِجْر اسماعیل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد علیه السلام به طول انجامید، موفّق - خادم حضرت ، که او نیز از همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدایت گردم ، برخیز تا حرکت کنیم و برویم .
حضرت فرمود: مایل نیستم حرکت کنم ؛ و تا زمانى که خدا بخواهد، مى خواهم همین جا بنشینم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا علیه السلام آمد و اظهار داشت : فدایت گردم ، فرزندت ، حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام در حِجْر اسماعیل نشسته است و حرکت نمى کند تا برویم .


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
امام رضا علیه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزیزم ! برخیز تا برویم .
آن نور دیده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزیزم ! باید حرکت کنیم و از این جا برویم .
حضرت جواد علیه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخیزم ؟!.
و حال آن که دیدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى کردى ، که گویا دیگر به آن باز نخواهى گشت .
و در نهایت ، امام رضا علیه السلام فرزند و نور دیده اش را بلند نمود؛ و حرکت کردند و رفتند.(۱۴)
خبر از شهادت پدر در مدینه
بسیارى از بزرگان شیعه و سنّى در کتاب هاى مختلف به نقل از شخصى به نام ، امیّة بن علىّ حکایت کنند:
در آن هنگامى که امام رضا علیه السلام در شهر خراسان بود، من مدّت زمانى را در مدینه بودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام رفت و آمد داشتم .
در طىّ این مدّت مشاهده مى کردم که هر روز خویشان و آشنایان به محضر مبارک امام جواد علیه السلام وارد مى شدند و سلام و احترام مى کردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضا علیه السلام به خراسان و بى اطّلایى مردم از آن حضرت ، روزى حضرت جواد علیه السلام در جمع عدّه اى از اصحاب خویش ، یکى از کنیزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وى فرمود: برو به تمام افراد اهل منزل بگو که براى سوگوارى و عزادارى آماده شوند.
همین که افراد از منزل حضرت خارج شدند با یکدیگر گفتند: چرا سؤ ال نکردیم که سوگوارى و عزادارى براى چه کسى است ؟
و چون فرداى آن روز فرا رسید و عدّه اى از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و دیدار آمدند، امام جواد علیه السلام همانند روز قبل ، دوباره یکى از کنیزان را صدا زد و اظهار داشت : به اهل منزل بگو که آماده عزادارى گردند.


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این هنگام ، برخى از اصحاب از آن حضرت سؤ ال کردند:
یاابن رسول اللّه ! مگر عزاى چه کسى است ؟
حضرت فرمود: عزاى آن کسى که بهترین فرد از افراد روى زمین مى باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام به اهالى شهر مدینه رسید و منتشر گردید.(۱۵)
ورود از درب بسته و رفع جنازه
مرحوم شیخ صدوق و طبرسى و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حکایت نمایند:
چون حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام توسّط ماءمون عبّاسى به وسیله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشه اى ایستادم .
ناگاه جوانى خوش سیما - که از هرکس به امام رضا علیه السلام شبیه تر بود - وارد حیاط منزل شد، با حالت تعجّب و حیرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه وارد منزل شدى ؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن کسى که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است ، از درب بسته نیز داخل مى گرداند.
گفتم : شما کیستى و از کجا آمده اى ؟
فرمود: اى اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولایت ، حضرت رضا علیه السلام مى باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت ؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم ، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیه السلام به فرزندش افتاد، او را در آ*غو*ش گرفت و به سـ*ـینه خود چسبانید و پیشانیش را بـ*ـو*سید.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمین افتاد و فرزندش ، امام جواد علیه السلام او را در آ*غو*ش گرفت ؛ و سخنى را زمزمه نمود که من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، کف سفیدى بر لـ*ـب هاى امام رضا علیه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سـ*ـینه پدر کرد و ناگهان پرنده اى را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیه السلام جان به جان آفرین تسلیم نمود.


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از آن ، امام محمّد جواد علیه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! بلند شو و برو از انبارى پستو، صندوقخانه تختى را با مقدارى آب بیاور.
عرض کردم : اى مولاى من ! آن جا چنین چیزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مى دهم عمل کن .
پس چون وارد آن انبارى شدم ، تختى را با مقدارى آب که مهیّا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیه السلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم .
ناگاه امام جواد علیه السلام فرمود: کنار برو، چون دیگرى کمک من مى کند؛ و سپس افزود: وارد انبارى شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است ، بیاور.
وقتى داخل انبارى شدم بسته اى را - که تا به حال در آن جا ندیده بودم - یافتم و محضر امام جواد علیه السلام آوردم .
پس از آن که حضرت جواد علیه السلام پدرش سلام اللّه علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت : اى اباصلت ! تابوت را بیاور.
عرضه داشتم : فدایت گردم ، بروم نزد نجّار و بگویم تابوتى را برایمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى ، تابوتى موجود است ، آن را بردار و بیاور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم ، تابوتى را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم ، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد علیه السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همین لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت ، به طورى که دیگر من آن را ندیدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! اکنون ماءمون مى آید، اگر جنازه را از من مطالبه نماید، چه بگویم ؟
فرمود: ساکت و منتظر باش ، به همین زودى مراجعت مى نماید.
و سپس افزود: هر پیامبرى ، در هر کجاى این عالَم باشد، هنگامى که وصىّ و جانشین او فوت مى نماید، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به یکدیگر مى رساند.


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بین همین فرمایشات بود، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد علیه السلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روى زمین به همان حالت اوّل قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! اینک برخیز و درب منزل را باز کن .
پس هنگامى که درب منزل را باز کردم ، ماءمون به همراه عدّه اى از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که ماءمون لحظه اى بر بالین جنازه نشست ، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیّت کرده بود، یکى پس از دیگرى انجام گرفت .
پس از پایان مراسم دفن ، یکى از وزراء، به ماءمون گفت : علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام با این کار که آبى در قبر نمایان شد و سپس ماهى هاىِ ریزى آمدند و بعد از آن ماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید، خبر مى دهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصى از اهل بیت رسول خدا صلوات اللّه علیه مى آید؛ و شماها را نابود مى گرداند.
و ماءمون حرف او را تصدیق کرد.
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانى کردند و چون یک سال از زندان من گذشت ، خیلى اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتى پیدا شود.
پس از گذشت زمانى کوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد علیه السلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم ؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت ! نجات یافتى ، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد.(۱۶)
خبر از بدهى پدر و پرداخت آن
مرحوم شیخ مفید، کلینى ، راوندى و دیگر بزرگان به طور مستند به نقل یکى از اهالى مدینه منوّره آورده اند:
شخصى به نام مطرفى حکایت کند:
هنگامى که حضرت ابوالحسن ، علىّ موسى الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، مبلغ چهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و کسى دیگر، غیر از من و خود حضرت از این موضوع اطّلاع نداشت .
به همین جهت با خود گفتم : پول هایم از دستم رفت و دیگر قابل وصول نیست .


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این افکار بودم ، که فرزندش حضرت ابوجعفر، جوادالا ئمّه علیه السلام برایم پیامى فرستاد که فرداى آن روز پیش حضرتش بروم و در ضمن پیام افزود: هنگام آمدن کیسه و یا خورجینى را نیز همراه بیاور.
پس چون فرداى آن روز فرا رسید و در محضر مبارک امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلب کار هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهکار مى باشد.
پس در همین لحظه متوجّه شدم که حضرت جواد علیه السلام گوشه اى از آن جانمازى را که روى آن نشسته بود، بلند کرد و مقدارى دینار از زیر آن برداشت و تحویل من داد و فرمود: این مقدار دینارها بابت بدهى پدرم به تو مى باشد، آن ها را تحویل بگیر.
و من چون آن پول ها را از حضرت تحویل گرفتم ، آن ها را محاسبه کردم ، درست به مقدار همان چهار هزار درهمى بود که از امام رضا علیه السلام طلب داشتم .(۱۷)
با پنجاه قدم ، شام تا کعبه را پیمود
حافظ ابونعیم - یکى از علماء اهل سنّت - در کتاب خود به نام حلیة الا ولیاء آورده است :
شخصى به نام ابویزید بسطامى حکایت قابل توجّهى را از سرگذشت خود با کودکى خردسال نقل کرده است :
روزى از شهر بسطام جهت زیارت خانه خدا حرکت کردم ؛ چون به یکى از روستاهاى شهر دمشق رسیدم ، تپّه خاکى را دیدم که کودکى حدودا چهار ساله روى آن بازى مى نمود.
وقتى نزدیک او رسیدم ، خواستم به او سلام کنم ، با خود گفتم : این بچّه است و هنوز به تکلیف الهى نرسیده ، اگر به او سلام کنم ، جواب نمى داند؛ و اگر سلام نکنم حقّى را ضایع (۱۸) کرده ام .
و بالاخره بر او سلام کردم و آن کودک نگاهى بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن کسى آسمان را برافراشت و زمین را گسترانید، چنانچه جواب سلام را واجب نگردانیده بود، جواب نمى گفتم .


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون که مرا به جهت کمى سنّ و سال نزد خود کوچک و حقیر دانستى ؛ ولیکن جوابت را مى دهم : ((علیک السّلام و رحمة اللّه و برکاته و تحیّاته و رضوانه )) .
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحیّتى برایتان هدیه کردند، سعى نمائید که به بهترین وجه آن را پاسخ دهید.
با شنیدن چنین سخنانى ، فهمیدم که او شخصیّتى والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فکر کرده ام .
در همین لحظه ، فرمود: اى ابویزید! براى چه از دیار خود بسطام به شهر شام آمده اى ؟
گفتم : اى سرورم ! قصد زیارت کعبه الهى را دارم .
پس آن کودک از جاى خود برخاست و اظهار داشت : آیا وضو دارى ؟
گفتم : خیر.
فرمود: همراه من بیا، دَه قدم که راه رفتیم ، به نهرى بزرگ تر از فرات رسیدیم و او نشست و وضوئى با رعایت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نیز وضو گرفتم .
در همین اثناء، قافله اى عبور مى کرد از شخصى پرسیدم : این نهر کدام نهر است ، و چه نام دارد؟
گفت : رود جیحون است .
بعد از آن ، کودک فرمود: حرکت کن تا برویم ، چون بیست قدم راه پیمودیم ، به نهرى بزرگ تر از نهر قبلى رسیدیم .
و چون کنار آن نهر آمدیم ، فرمود: بنشین ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافله اى که از آن محلّ عبور مى کرد، پرسیدم : این جا کجاست و این نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نیل است و تا شهر مصر حدود یک فرسخ فاصله دارى ، آن ها رفتند و پس از ساعتى آن کودک باز آمد و اظهار داشت : برخیز حرکت کن تا برویم .
پس حرکت کردیم و بیست قدم دیگر راه رفتیم ، نزدیک غروب خورشید بود که نخلستانى نمایان گردید، کنار آن رفتیم و اندکى نشستیم ؛ و پس از استراحتى مختصر دوباره فرمود: حرکت کن تا برویم .
مقدار خیلى کمى که راه آمدیم ، به مکّه معظّمه رسیدیم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شدیم ، من از کلیددار کعبه سؤ ال کردم که این کودک کیست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا علیهم السلام مى باشد.(۱۹)


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
آدم خوش گمان هرگز نمى هراسد
روزى ماءمون - خلیفه عبّاسى - به همراه برخى از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد.
پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازى بودند.
همین که بچّه ها چشمشان به خلیفه عبّاسى و همراهانش افتاد، همگى فرار کردند و کسى باقى نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کنارى ایستاد.
چون ماءمون چنین دید، بسیار تعجّب کرد از این که تمامى بچّه ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتى در او راه نیافت .
پس با حالت تعجّب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهى به او کرد و گفت : اى پسر! چرا این جا ایستاده اى ؟
و چرا همانند دیگر بچّه ها فرار نکردى ؟
آن کودک سریع امّا با متانت و شهامت پاسخ داد: اى خلیفه ! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسى که خوش گمان باشد هرگز نمى هراسد.
و سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسى که مرتکب خلافى نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟!
و ضمنا از جهتى دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز مى توانند از کنار جاده عبور مى نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتى براى آن ها نخواهم داشت .
خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش سیما در شگفت قرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسید؟
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام هستم .
ماءمون با شنیدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقدارى از شهر دور شدند، ماءمون کبکى را دید؛ پس باز شکارى خود را - که همراه داشت - رهایش کرد تا کبک را شکار کند و بیاورد؛ و چون باز شکارى پرواز کرد و رفت بعد از لحظاتى بازگشت در حالتى که یک ماهى کوچکى را - که هنوز زنده بود - به منقار خود گرفته بود.


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
با مشاهده این صحنه ، خلیفه و همراهانش بسیار در تعجّب و حیرت قرار گرفتند.
و هنگامى که خلیفه ، ماهى را از آن باز شکارى گرفت ، از ادامه راه براى شکار منصرف گردید و به سمت منزل خود مراجعت کرد.
در بین راه ، دوباره به همان کودکان برخورد کرد و حضرت جواد علیه السلام نیز در جمع دوستانش مشغول بازى بود، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام اللّه علیه پاسخ داد: لـ*ـبّیک .
ماءمون از حضرت پرسید: این چیست که من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالائمّه علیه السلام به اذن و قدرت پروردگار متعال لـ*ـب به سخن گشود و اظهار نمود: خداوند متعال به واسطه قدرت بى منتها و حکمت بى دریغش ، آنچه را که در دریاها و زمین آفریده ، نیز در آسمان و هوا قرار داده است .
و این باز شکارى یکى از آن موجودات کوچک و ظریف را شکار کرده است تا خلیفه ، فرزندى از فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله را آزمایش ‍ نماید و میزان اطّلاعات و معلومات او را بسنجد.
خلیفه پس از شنیدن چنین سخنانى ، شیفته او گردید و گفت : حقیقتا که تو فرزند رضا و از ذرّیه رسول خدا هستى ؛ و سپس آن حضرت را در آ*غو*ش ‍ خود گرفت و مورد دلجوئى و محبّت قرار داد.(۲۰)
برخورد بر مبناى نیّت افراد
حسین بن محمّد اشعرى به نقل از پیرمردى به نام عبداللّه زرّین حکایت کند:
در مدّتى که ساکن مدینه منوّره بودم ، هر روز نزدیک ظهر حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام را مى دیدم که وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپس قبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نیز قبر شریف مادرش ، فاطمه زهرا علیها السلام را زیارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فکر افتادم که مقدارى خاک از جاى پاى مبارک آن حضرت را جهت تبرّک بردارم .
پس به همین منظور - بدون این که چیزى به کسى اظهار کنم - فرداى آن روز در انتظار ورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده کردم که این بار سواره آمد تا جاى پائى بر زمین نباشد و چون خواست از مرکب خویش فرود آید، بر سنگى که جلوى مسجد بود قدم نهاد.


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 

MĀŘÝM

مدیر آزمایشی تالار دین و مذهب
ناظر کتاب
مدیر آزمایشی
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
764
امتیاز واکنش
7,581
امتیاز
263
محل سکونت
خونه ام :/
زمان حضور
44 روز 4 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
و چندین روز به همین منوال و کیفیّت گذشت و من به هدف خود نرسیدم ، تا آن که با خود گفتم : هر کجا حضرت ، کفش خود را درآورد، از زیر کفش ‍ وى چند ریگ یا مقدارى خاک برمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم که امام علیه السلام با کفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نیز به همین منوال سپرى شد.
این بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى که حضرت داخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسید.
پس از سؤ ال و جستجو از این که امام جواد علیه السلام به کدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در کنار قبرستان بقیع است ، که مال یکى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى که بنا بود حضرت به حمّام برود، من نیز رفتم و کنار صاحب حمّام نشستم و با وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى که منتظر قدوم مبارک حضرت جوادالا ئمّه علیه السلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا این جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا علیه السلام بیاید، دیگر نمى توانى حمّام بروى .
در بین صحبت ها بودیم که ناگاه متوجّه شدیم ، حضرت وارد شد و سه نفر نیز همراه وى بودند.
چون خواست از الاغ و مرکب خویش پیاده شود، آن سه نفر قطعه حصیرى زیر قدوم مبارکش انداختند تا آن حضرت روى زمین قرار نگیرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنین کرد و حصیر زیر پایش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنین ندیده بودم و این اوّلین روزى بود که براى حضرت حصیر پهن شد.
در این هنگام ، با خود گفتم : من موجب این همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصمیم خود بازگشتم .
پس چون نزدیک ظهر شد، دیدم امام علیه السلام همانند روزهاى اوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندکى نشستن مرقد مطهّر جدّش ، رسول اکرم و مادرش ، فاطمه زهراء علیها السلام را زیارت نمود؛ و سپس در جایگاه همیشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گردید.(۲۱)
ترس از دارو و مرگ


چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد علیه السلام

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا