خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مات‌ و مبهوت و بی‌حرکت به حرف‌هایش گوش می‌داد. حرف‌هایی که از نظر خودش نباید می‌شنید و به‌ آن‌ها بهایی می‌داد و در واقع، او باید همین‌ها را می‌شنید. به همین‌ها بها می‌داد، نه حرف‌های صدمن‌ یه‌غاز مادربزرگش.
سرش را به طرفین تکان داد و فوراً به خودش آمد و دستان فرزین را که یقه‌اش را گرفته بودند، با خشونت پس...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت از دو نصفه‌ شب گذشته بود و آن‌قدر منتظر آویر مانده بود که نفهمید چه زمانی روی کاناپه خوابش برده است.
کلافه چشم می‌بست و باز می‌کرد، نه می‌توانست کاملاً به دنیای خواب برود و نه توان داشت که بیدار بماند.
با صدای چرخش کلید در، سراسیمه چشمانش را باز کرده و از جایش بر می‌خیزد. بلند شدن ناگهانی‌اش، باعث شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستانش را جلو برد و موهای آذین را که روی چشمانش افتاده بود کنار زد.
چهره‌ی همچون ماهش کمی رنگ پریده به نظر می‌رسید و اخم‌هایی که هرازگاهی در عالم خواب در هم گره می‌خورد، نشان از کمر دردش بود.
تا خود صبح از فکر‌ و خیال زیاد پلک روی هم نگذاشته بود. آذین هم آن‌قدر خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت، خوابش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس آسوده‌ای کشید و نگاه از صورت آویر گرفته و به بیرون چشم دوخت. با این‌که زنگ خوردن تلفن آویر باعث شده بود که از دست افکارکشنده‌اش رها شود، اما ترسید. ترسید از این‌که باز هم آن‌ مرد ناشناس باشد و با حرف‌های بی‌سروته و نامعلومش، آویرش را برنجاند.
نفسش را پر از استرس بیرون دمید و در دل خدا‌خدا می‌کرد تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسش سخت بیرون آمد و به این فکر کرد که مگر ذهنش تا چه حدی درگیر بود که نزدیک بود با دستان خود، قاتل عزیزانش شود؟
اصلاً چه مدتی در فکر فرو رفته بود و هیچ حواسی به رانندگی‌اش نداشت و گویی پا به دنیای مردگان گذاشته بود؟
دست دیگر آذین که روی شکمش نبود، هنوز به دور فرمان بود و می‌لرزید. رنگ صورتش عین گچ بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم بست و با پاهایی که دیگر رمقی برای ادامه نداشتند، روی سنگ‌فرش‌های حیاط قدم بر می‌داشت.
پاهایش می‌لرزیدند، زانوانش دیگر نمی‌توانستند وزنش را تحمل کنند و شانه‌هایش، شانه‌هایش افتاده بودند و فقط خودش و خدا می‌دانست که آذین از این حال مردش در حال نابودی است و قلبش مدام درحال ناله... .
قلب دخترک در این چند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانست باید چه‌‌کاری‌ بکند. چه چیزی را باور کند، مادربزرگش نمی‌توانست با او چنین کاری کند.
او زن پلید‌ و مکاری بود و شیطان را درس می‌داد؟ درست، اما نمی‌توانست با او چنین کاری کند.
اندیشه‌ی آویر این بود، اما این‌ها همه دلگرمی‌هایی بود که آویر به خود می‌داد و این را خودش هم می‌دانست که احتمال این‌که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهش را از پیشانی عرق‌کرده‌ی آویر، به زیر پاهایش سوق داد.
با دیدن شمار بسیار زیادی از ته سیگار‌ها، چشمانش گرد شدند. نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد و برای بار هزارم از خود پرسید «که چه بر سر مردش آمده که این‌گونه پریشان حال است؟ که با وجود این‌که می‌داند او از سیگار کشیدنش متنفر است، این‌همه سیگار کشیده است؟»
باید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
هیستریک‌وار خندید و توجهی به تقلاهای آویر برای در بر گرفتنش نکرد.
دستانش را باز کرد و با سر به خود اشاره کرد:
- بیا... بیا من رو بکش و راحت‌ شو. آویر لعنت به اون روزی که شناختمت، لعنت به شبی که من رو لمس کردی... لعنت به اون موقعی که سر اون سفره‌ی عقد کوفتی نشستم و بهت بله رو گفتم. کاش این دستم می‌شکست و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر

حدیث امن زاده

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
  
عضویت
16/5/23
ارسال ها
501
امتیاز واکنش
2,491
امتیاز
183
سن
16
زمان حضور
11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای تیک‌تیک عقربه‌های ساعت روی اعصاب داغونش خط فرضی می‌کشیدند که همین خط فرضی سردردش را تشدید کرده و گویی که سور اِسرافیل در گوش‌هایش می‌دمید.
دستش را میان موهای جوگندمی‌اش که با وجود سنش که پنجاه‌سال را گذشته بود، هنوز هم جذاب بود و می‌توانست دل خیلی‌ها را ببرد کشید. سرش را به صندلی گردانش تکیه داد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، M O B I N A، SelmA و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا