خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,620
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
دل می ستاند از من و جان می دهد به من

آرام جان و کام جهان می دهد به من


دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است

تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من


دلداده ی غریبم و گمنام این دیار

زان یار دلنشین که نشان می دهد به من


جانا مراد بخت و جوانی وصال توست

کو جاودانه بخت جوان می دهد به من


می آمدم که حال دل زار گویمت

اما مگر سرشک امان می دهد به من


چشمت به شرم و ناز ببندد لـ*ـب نیاز

شوقت اگر هزار زبان می دهد به من


آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست

سرخوشی ببین که سحر بیان می دهد به من


افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق

این بوی زلف کیست که جان می دهد به من




اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: آبیش و MacTavish

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم




خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم


زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم



ه.ا.سایه (هوشنگ ابتهاج)


اشعار هوشنگ ابتهاج

 

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
چه فكر ميكني

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب غرق شد

هوا بد است

تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمي شود

تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

زنده باش


اشعار هوشنگ ابتهاج

 

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچه ایام دل آدمیان است...

هوشنگ ابتهاج



فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

هوشنگ ابتهاج



وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لـ*ـب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟

هوشنگ ابتهاج


اشعار هوشنگ ابتهاج

 

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم


گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم


صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم


چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم


برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سـ*ـینه فرو ریزم


چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم


ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج


اشعار هوشنگ ابتهاج

 

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده ی تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا ؟
توفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
سرخوش از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت ؟
کاین سرخوشی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل ؟
رام است که تازیانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا