خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
نازنین آمد و دستی
به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده
بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را
به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم
شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید
و دریغش آمد
آتش شوق درین جان
شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما
به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک
و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی
توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا
که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی
خود یاد کند
آن که زنجیر به پای
دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه
با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و
به صحرا زد و رفت...


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلم ز نازکی خود
شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید
که دلشِکن باشی...
***
برای بردنِ ایمانِ من
لبخند هم کافی ست
همین یک شعله آتش میزند
انبارِ کاهم را...
***
دلی که در دو جهان
جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی
جهان به کارش نیست...


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بازم به سَر زد امشب
ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا
پر وا کُنم به سویت...
***
اَلا ای ساحل امید
سعیِ عاشقان دریاب
که ما کشتی در این طوفان
به سودای تو می‌رانیم...
***
خاک سِیه مباش
که کَس بَرنگیردت
آیینه شو که خدمت
آن ماهرو کنی...


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای ماه شبی مونس
خَلوتگه ما باش
در آینه ی اَهل نَظر
چهره نَما باش
کار دل ما بین که
گره در گره اُفتاد
گیسو بگشا و بنشین
کارگُشا باش...
***
تو بهار دلکشی و
من چو باغ
شور و شوق صد جوانه
با من است...
***
پیش وجودت از عَدم
زنده و مُرده را چه غم
کَز نفس تو دَم‌به‌دَم
می‌شنویم بوی جان...


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو می رَوی و دل زِ دست می رَود
مَرو که با تو هر چه هست می رَود...
***
نگاهَت می کُنم خاموش
و خاموشی زبان دارد
زبانِ عاشقان چَشم است
و چَشم از دِل نشان دارد....
***
ای که
قلبم بشکستی
و دِلم بربودی
زچه رو
این دل بشکسته
به غم آلودی؟


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

The unborn

مدیر ارشد بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
8,710
امتیاز واکنش
29,462
امتیاز
473
سن
23
محل سکونت
کویِ دوست
زمان حضور
207 روز 9 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند
نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند
دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish و * رهــــــا *

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه

ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی‌ست هوا؟
یا گرفته‌است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سـ*ـینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی‌ست
نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی‌ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.

اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می‌انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید...

چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد
ارغوان
این چه رازی‌ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لـ*ـب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من...


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه


اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه

به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟
كه هر دم مي گشايد پرده ای از راز خاكستر


به پای شعله رقصيدند وخوش دامن كشان رفتند
كسي زان جمع دست افشان نشد دمساز خاكستر


تو پنداری هزاران نی در آتش كرده اند اینجا
چه خوش پر سوز می نالد، زهي آواز خاكستر!


سمندرها در آتش ديدی و چون باد بگذشتی
كنون در رستخیز عشق بين پرواز خاكستر!


هنوز اين كنده را رويای رنگين بهاران است
خيال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر


من و پروانه را ديگر به شرح و قصه حاجت نيست
حديث هستي ما بشنو از ايجاز خاكستر!



هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر


چه بس افسانه های آتشينم هست و خاموشم
كه بانگي بر نيايد از دهان باز خاكستر



اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
شب آمد و دلِ تنگم، هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم، بهانه گرفت


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت


امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت




اشعار هوشنگ ابتهاج

 
  • تشکر
Reactions: MacTavish
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا