خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام …گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمیشه جدابشم!!!


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و Kimia_Rh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و
ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند.
قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده
بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی
زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و
گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب
او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود.
قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و
تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و
آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند
براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.
در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت
كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير
مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند
كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت
تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من
مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم
به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم.
هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،
من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.
گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه
به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛
اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه
در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور
عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم
را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان
را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند.
گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام.
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند
و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش
بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد،
در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد
به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و
سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي
لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت
و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب
پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود،
اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق
از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati* و Kimia_Rh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
یک بار دختری حین صحبت با پسری
که عاشقش بود، ازش پرسید:
- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا" دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی
عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...
- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی
کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش
گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که
نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست
دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم
نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه
می تونبی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم
عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان،
پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و Kimia_Rh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
همسرم با صدای بلندی گفت :
تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود….
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،
چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد
و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق،
همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم،
هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،
قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم،
نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه
رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.
انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت،
من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه
یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.
نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،
فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟
ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم.
آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و
چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر
من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد.
من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد
و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی
آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه
خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت،
پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای
هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته
هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض
جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید
هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله
اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند
هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و…
شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،
تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و Kimia_Rh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه،
سر راه
زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف
ایستاده
بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم
کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی
نایستاد، این
واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب
رو بست و آماده
رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این
چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به
شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸
باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا
چیزی بخوره
و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که
می بایست
هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا
هیچ گاه
هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از
در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی
گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در
چشمانش
جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی
به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی
یکنفر هم به من
کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این
کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت
در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد
به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه
چیز داره درست میشه


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و Kimia_Rh

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف
کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند
سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت
آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی
به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
پیرمرد گفت...
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه
را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد
با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را
متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما
چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه
پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می‌دانم او چه کسی است...!


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati*، Kimia_Rh و یک کاربر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,861
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
ایستگاه
باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.
بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.
عشقم بودی.
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.
رسیدم خونه با این‌کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم
گذشت و گذشت و گذشت..
حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم
هوا سرد بود.. ولی کاپشنم تنم بود
رسیدم خونه..
جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود
یه سری مو هاي سفید لابلای مو هاي مشکیم بود.
یه چایی داغ بعدشم خواب.
صبح فردا رسید حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها.


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا * و fox_man

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,861
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
گل فروش
رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟
گفت: بفروشم کـه چی؟
تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد
با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟
گفتم: بخرم کـه چی؟
تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!
اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد
تـو بدون عشقت..
مـن بدون خواهرم ..


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: * رهــــــا * و fox_man

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,861
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 26 دقیقه
وقتی 15 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی کـه 20 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
دستم رو تـو دستات گرفتی
انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی کـه 25 سالت بود
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..
گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.
وقتی 30 سالت شد
مـن بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدي
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی
گفتی باشه عزیزم
ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی
وقتی کـه 50 سالت شد
مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم
تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی
وقتی 60 سالت شد
بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم
تـو بـه مـن لبخند زدی…
وقتی کـه 70 ساله شدي
مـن بهت گفتم دوستت دارم
در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
مـن نامه هاي عاشقانه ات
کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم
دستامون تـو دست هم بود
وقتی کـه 80 سالت شد…
این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم…
فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی مـن بود…
چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری...


داستان های کوتاه عاشقانه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati*، * رهــــــا * و fox_man

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است اما…

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، نام دیگر انسان.
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد …
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است …
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر.
لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود، مجنون به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و
گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن.
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بود از لیلی های ساده ی گمنام …

عشق

یعنی:من میروم،تو بمان


داستان های کوتاه عاشقانه

 
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati* و * رهــــــا *
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا