خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
دزد حاضر، بز حاضر

سارقی بزی دزدیده بود. کسی او را نصیحت می‌کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می‌داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می‌شود و به زبان می‌آید و علیه تو شهادت می‌دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان‌جا شاخ بز را می‌گیرم و تحویل صاحبش می‌دهم؛ دزد حاضر، بز حاضر!» از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می‌شود، دلیل‌تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این ضرب‌المثل حکایت حال او می‌شود.


پنبه دزد دست به ريشش ميزند!

تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه.
بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه خراب شدم.
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را.
قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید.
ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت: به هیچ کدام.
قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.
قاضی گفت:
دزد همین است و به تاجر گفت: همین
حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند.
یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
"پنبه دزد، دست به ریشش می کشد."


رمان ۹۸ | دانلود رمان جدید
رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی


قند پارسی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale*، Agrin و 2 نفر دیگر

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
زد که زد خوب کرد که زد

هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه،
یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه
کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟
منم میگم : زد که زد خوب کرد که زد !
زن که در عالم خیال بود همینطور که گفت :
«زد که زد خوب کرد که زد» سرش را تکان داد و ظرف ماستی از رو سرش به زمین افتاد
و ماست ها پخش زمین شد.


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
گدا به گدا، رحمت به خدا!

می گویند شخصی از راهی می گذشت. دید دو نفر گدا، سر یک کوچه جلوی دروازه خانه ای با یکدیگر گفتگو دارند و نزدیک است بینشان دعوا شود. آن شخص نزدیک شد و از یکی از آن ها سؤال کرد: «چرا با یکدیگر مشاجره و بگو مگو می کنید؟» یکی از گداها جواب داد: «چون من اول می خواستم بروم در این خانه گدایی کنم، این گدا جلوی مرا گرفته و می گوید: من اول باید بروم. بگو مگوی ما برای همین است». آن شخص تا این حرف را از دهن گدا شنید سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به دو نفر گدا اشاره کرد و گفت: «گدا به گدا، رحمت به خدا.» یعنی گدا راضی نیست گدای دیگر از کیسه مردم روزی بخورد؛ پس رحمت به خدا که به هر دوی آن ها رزق و روزی می رساند.

آش نخورده و دهن سوخته

روزی مردی به خانه یکی از آشنایان خود رفت. صاحبخانه برای او کاسه‌ای آش داغ آورد. میهمان هنوز دست به کاسه آش نبرده بود که دندانش بشدت درد گرفت و دستش را روی دهان خود گذاشت.
صاحبخانه به خیال آنکه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت صبر می‌کردی تا آش کمی سرد می‌شد و بعد میخوردی تا دهنت نسوزه.
میهمان که هم از درد دندان رنج می‌برد و هم از حرف صاحبخانه شرمگین شده بود، گفت: بله، آش نخورده و دهن سوخته.


قند پارسی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
به سیم آخر زدن!

ابتدای زمانی که برق به ایران آمد به جای دو رشته سیم، سه سیم داشت و با این سه سیم برق به اطراف هدایت می‌شد. یکی برای اتصال چراغ‌های کوچه و خیابان و دومی برای دکان‌ها و خانه‌ها بود. سیم آخر هم به «سیم فاز» یا «شاه سیم» معروف بود و اگر به دست کسی می‌خورد، فرد را از بین می‌برد. آن زمان به کسی که با برخورد به جریان سیم سوم کشته می‌شد، می گفتند: «فلانی به سیم آخر زده!»

کلاهش پشم ندارد

اصطلاح" کلاهش پشم ندارد. "کنایه از این است که نباید از شخص مورد نظر ترسید و از او حساب برد چون قدرت اجرای لازم را ندارد.


در زمان گذشته صاحب منصبان نظامی به تقلید از نظامیان روس کلاه پشم پوستی به سر می گذاشتند. مردم چون از نظامیان حساب می‌ بردند و از آنها می ترسیدند، هر کسی را که با کلاهی شبیه به کلاه نظامیان از دور می دیدند، گمان می کردند نظامی است و از می ترسیدند، اما وقتی شخص نزدیک تر می شد و مردم می دیدن که کلاهش پشم پوستی نیست می گفتند این که "کلاهش پشم ندارد !"یعنی نظامی نیست و نباید از او ترسید.


قند پارسی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
جواب ابلهان خاموشی است

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.
قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت: جواب ابلهان خاموشی است.


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟
پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟
پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد:


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلی حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.
به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
نعل وارونه می زند

اصطلاح«نعل وارونه می زند» در مورد افرادی به کار می رود که روش زندگی آنها بر پایه ی راستی و درستی قرار ندارد. این افراد همیشه سعی می کنند از راه‌های به مقصود خود دست یابند که در ابتدای امر چندان جلب توجه نمی کند و کاملا مخفیانه، بدون آنکه دستشان به آسانی برای دیگران آشکار شود به هدف خود می رسند. حال ببینم این اصطلاح از کجا آمده است.

کشور عربستان سرزمین خشک و کم آبی است که سطح وسیعی از آنرا بیابان پوشانده است، در نتیجه در زمان گذشته آب و مواد غذایی در این کشور از طلا نیز با ارزش تر بوده است. تا پیش از ظهور اسلام قبایل مختلف این سرزمین پیوسته برای بدست آوردن منابع بیشتر با هم در جنگ و جدال بودند و دزدی و غارت از قبایل همسایه، امری عادی میان آنها بود.

معمولا قبیله ای که مورد دستبرد قرار می‌ گرفت با کمک رد پاهای باقی مانده اسب یا افراد مهاجم، که روی شن و خاک نقش بسته بود به آسانی مهاجمین را پیدا می کردند و انتقام خود را از آنها می گرفتند. اما مهاجمین نیز به تدریج از روش های جدیدی برای فرار از تعقیب کنندگان خود استفاده کردند که یکی از این ها «نعل وارونه زدن» بود، یعنی سم اسب های خود را به صورت وارونه نعل می کردند تا ردپای خود را مخدوش کرده و معلوم نشود که از چه مسیری آمده یا رفته اند. این روش بعدها به نقاط دیگر هم رسید و حتی گاهی ارتش های سواره نظام نیز از این روش برای گمراه کردن دشمنان خود استفاده می کردند.


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
نه خانی آمد، نه خانی رفت

مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است.

همین آش است و همین کاسه

ر زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!


قند پارسی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana

Iman.kh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
109
امتیاز واکنش
5,138
امتیاز
263
محل سکونت
MHD
زمان حضور
1 روز 19 ساعت 11 دقیقه
نویسنده این موضوع
کله اش بوی قرمه سبزی می دهد

در گذشته روشهای بسیار وحشیانه‌ و غیر انسانی برای شکنجه و مجازات محکومین و ترساندن و ارعاب مردم و به اصطلاح درس عبرت گرفتن دیگران، وجود داشت.
برخی از مجازاتهای وحشیانه عبارت بودند از؛
قطعه قطعه کردن بدن، سرب داغ در گلو ریختن، به توپ بستن، در دروازه شهر حلق آویز کردن و …
از همه این روشها وحشیانه تر و چندش آورتر پختن زنده زنده فرد محکوم در یک دیگ که زیر آن آتشی روشن بود و درون آن آب در حال جوشیدن و سپس گوشت آن محکوم فلک زده را میخوردند!
این شیوه کشتن قدمتی به اندازه تاریخ بشر دارد و یکی از اولین اشارات به این عمل ناپسند در تاریخ ما مربوط به آخرین پادشاه ماد "آژیدهاک" است که انسانی بشدت ستمگر و ظالم بود.
آژیدهاک به منظور تنبیه "هارپاک" یکی از خدمتگزارنش که فرمان او را انجام نداده بود و نافرمانی کرده بود، به عنوان مجازات پسر سیزده ساله او را میکشد و از گوشت فرزند برای پدر گناهکار خوراکی تهیه میکند و پدر را مجبور به خوردن گوشت پسر میکند.
یکی دیگر از این موارد کشتن "حاج ابراهیم خان کلانتر" وزیر خیانتکار لطفعلی خان زند است که به دستور "فتحعلیشاه قاجار" درون دیگ جوشان انداخته، و کشته شد.
از این دست داستانهای موحش چه در تاریخ ما و چه تاریخ ملل دیگر بسیار وجود دارد.
قرض آن است که مثل "کله اش بوی قورمه سبزی میدهد" که کنایه از کسی است که حرفها و کارهایی انجام میدهد که سرانجام منجر به مرگ او خواهد شد، از این رفتار غیر انسانی ریشه گرفته است که اشاره به پخته شدن درون دیگ آبجوش همانند خورشت و خورده شدن گوشت وی دارد!


قند پارسی

 
  • تشکر
Reactions: Natasha، *Ghazale* و Nirvana
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا