خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام: این مرد ویران است جلد اول]
نویسنده: سناتور(SheRviN DoKhT) کاربر انجمن رمان98
ژانر : عاشقانه، تراژ دی
خلاصه:
الیسیما سپهری، نوجوان شانزده ساله‌ای است که برای کشتن تنها مرد زندگی‌اش که بی نهایت عاشق او است، سال‌ها است تلاش می‌کند و تا کنون نتیجه‌ای نگرفته است. تا این که با یافتنِ یک دعا نویس حرفه‌ای و آشنایی با پسری نوجوان به نام کیاوش، مسیر زندگی‌اش به کل تغییر می‌کند!
و اما مرد زندگی او کیست؟
در این رمان، شاهد گاه رفتارهای طنزِ شخصیت‌ها و گاه تراژدی‌های دردناک الیسیما خواهیم بود. همراهِ من باشید!
مقدمه:
ما مردها ویرانیم!
این را از صدایمان بفهمید،
وقتی بم است!


رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، Iman.kh و 14 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع

ادکلنِ محبوبم را بر‌می‌دارد و محکم به پنجره‌ی اتاقم می‌کوبد. ادکلن از خشم او تبدیل به گویِ آهنین می‌شود و با برخوردش به شیشه؛ پنجره‌ی سرتاسری اتاق، آرام ترک برمی‌دارد و در صدم ثانیه با صدای مهیبی، هزاران تکه می‌شود و تنها می‌توانم دستم را سرپناه کنم تا تکه شیشه‌ها در چشمم فرو نروند. آن قدر شوک‌زده می‌شوم که حتی یادم می‌رود جیغ بکشم و کمی از تشویش درونم کم کنم.
او، عصبانی است؛ آن قدر عصبانی که دوست دارد مانند زال، من را به قله‌ی قاف بفرستد! اما می‌داند آخر مانند سام پهلوان، پشیمان می‌شود و برای بازگرداندَنَم، آسمان و زمین را با هم یکی خواهد کرد.
آوای نفس‌های بلندش، میان تک نوازی قلب نالانم گم می‌شود و ایستاده آتش می‌گیرم از این بختِ نگونِ من و او!
عصبی در تارهای مشکین شبِ موهایش، دست می‌کشد و هبوط*1 او بر تـ*ـخت است که مصادف می‌شود با هبوط غریبانه‌ی اشکم که روی گونه‌ام سرازیر می‌شود.
قرار نبود برایش گریه کنم. چرا همه‌ی پیمان‌ها و قرارها را نقض می‌کرد؟
دست‌های مشت شده‌اش را که حس می‌کردم تمایل عجیبی برای کبود کردن صورتم داشتند، کنار زانوهایش می‌گذارد و آن‌ها را اهرُمِ سرش می‌کند. خاکستری‌های نگاهش که مغروق در دریای خونین حدقه‌اش بودند را به نگاهم گره، آن هم گر‌ه‌ای کور می‌زند. از آن‌ها که هیچ رقمه نمی‌توان بازشان کرد!
از آن همه خشم هویدا در چشمانش، آتش می‌گیرم و می‌سوزم. اولین بار است که بر آتش درونم، آب روان نمی‌شود و نخستین و آخرین بار بود که جبهه‌اش را به نفعم تغییر نداد.
دندان به هم می‌ساید. می‌خواهد فریاد بکشد؛ می‌بینم که چگونه صدایش را در نطفه خفه می‌کند. هیچ چیز نمی‌گوید؛ حتی با نگاهش هم با من حرف نمی‌زند. این مرد را لال کرده گ‌ام و یا شاید لال کرده‌ایم!
نگاه از نگاهم می‌گیرد. آه عمیقی که می‌کشد! باقی مانده‌ی آتش‌فشان درون‌ش است. شانه‌های استوارش بالا و پائین می شوند و چه تلاشی می‌کند آرام شود، اما مگر می‌توانست؟ مگر می‌شد؟
انگار اولین بار است که او را می‌بینم. در عجبم این حجم از ویرانی، چگونه می‌تواند در یک مرد جمع شود؟! دلم می‌گیرد. لـ*ـب می‌گزم و قلبم خونیاگری*2 می‌کند.
«این مرد ویران است!»
1_هبوط: سقوط
2_خونیاگری: آوازخوانی


رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 11 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
ریتم صدایش آرام است؛ مانند همیشه با من، آرام برخورد می‌کند.
-جایی می‌ری؟
و اما من مانند همیشه، بی ادب و گستاخ جلوه می‌کنم. چشم در حدقه چرخانده و با ترکاندن وقیحانه‌ی آداسم، در تلاشم به او بفهمانم که اندک ذره‌ای برایم ارزش ندارد!
-بهت ربطی نداره ها!
آن چشمانِ نافذ قاطع را به چشمانم می‌دوزد.
آه نمی کشد خیلی وقت است! شاید پنج سالی باشد که دیگر آه نمی‌کشد. پلک می‌زند و من یک هزارم ثانیه از تیزی انعکاس آن نگاه روشن، در امان می‌مانم. با دیدن چهره در هم رفته‌اش، یاد یک حرف از هزاران شکوه و گلایه شهلا می‌افتم.
«این بنده خدا دیگه نفس هم به زور می‌کشه؛ چه برسه به این که بخواد از ته دل واسه تو آه بکشه!»
به حرف های شهلا اهمیت نمی دهم، هر چه شود، او طرف سام است. من در تصور این زن روستاییِ پنجاه ساله، چیزی جز یک دختر چشم سفید نبودم؛ برایم مهم نیست که سام چگونه شخصیتی دارد یا من چشم سفیدم و شهلا هر چه شود، طرف سام است؛ نه اینها، اندکی برایم مهم نبودند. اهمیت همه چیز، به مرور زمان در نظرم رنگ باخته بود و آن روزهای گُمِ بی هویتی، خوشبختانه خودم برای خودم رنگ نباخته بودم، لکن رنگ عوض کرده بودم!
آن برقِ تیز آن نگاه روشن، باری دیگر چشمم را می زند، سام از خیره شدن در نگاهم هیچ ابایی ندارد؛ شاید برای او هم مهم نیست که من هیچ ارزشی برایش قائل نمی شوم: می خوای برسونمت؟
اصرار شدیدی برای جویدن بی پروای آن آدامس و بادکنک ساختن داشتم، بی تفاوتی را هم به چاشنی کلامم اضافه کردم تا کاملا متوجه شود ارزشش در چه حد است: آژانس رو گذاشتن واس همین موقع ها!
چیزی نمی گوید.جلوتر می آید و بدون اینکه مجال واکنشی به من دهد، شال نازکم را جلو می کشد. عصبانی می شوم، در ذهنم هیچ توجیهی برای این کارش پیدا نمی کنم. ابرو در هم می پیچانم و گره کور میزنم که مبادا باز شود و از موضعم عقب کشیده شوم. لـ*ـب می گزم و صدایم را بالا می برم: عقب یا جلو بردن شال من وظیفه تو نیس!
او هم به تبعیت، اخم می کند؛ از ابروانِ مشکینِ بلندش خوشم نمی آید.به جذابیتش هنگام خشم و عصبانیت اضافه می کرد و من از این متنفر بودم. خودش که نمی دانست چقدر جذاب می شود ولی من می دانستم، خیلی خوب هم می دانستم؛ من سام را از خودم هم بیشتر می شناختم.
اگر چه اخم می کند، ناراحت می شود، عصبانی می شود، به ستوه می آید از سرکشی هایم، اما باز هم آرام توبیخم می کند:بارها در این مورد بحث کردیم الیسیما!
من هم متعاقبا اخم کردم،با اینکه می دانستم جذاب نمی شوم:خودت می دونی که پامو بذارم بیرون، شالم ناخودآگاه عقب میره...
مکثی می کنم تا تاثیر کلام بی ادبانه ام را ببینم، و بعد باز آدامس را می ترکانم و آن صدای تق، در آوای نفس های سنگین سام گم می شود:پس خودتو زجر نده.
با حفظ همان اخم و تن صدا می گوید:تا دم در همین خونه متعلق به منه.حداقل حرمتمو تو محدوده خودم داشته باش!
غیرت را درک نمی کنم.نمی فهمم منظور دوستانم از غیرت داشتن برادرها و پدرهایشان چیست؟!. به نظرم این غیرت سام نیست.بلکه سام می خواهد قدرت،اختیارات و ماورای حکومتش را به من نشان دهد و هر بار هم همین را با مشخص کردن چارچوب هایش،تاکید کند.من به حس های مسخره ای که نام غیرت گرفته بودند تا دختران و زنان را بیشتر فریب دهند، هیچ احتیاجی نداشتم.
سام؛حس می کنم هیچ کس را به خوبی او نمی شناسم.سام، آن کلمه ی سه حرفی منفور آن روزهایم، در ذهنم خلاصه ای از سه صفت بود. سین به معنای سرسام آور، الف به معنای احمق و میم به معنای موذی! این نتیجه شانزده سال بررسی سام بود؛جز این، چیز دیگری نمی توانست باشد!


رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 11 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
به محض خارج شدن از خانه ی ویلایی اش،شالم را عقب می کشم.دسته ای از موهایم را که توی صورتم افتاده بودند را، پشت گوشم می رانم. قدم به قدم به ابتدای کوچه حرکت می کنم. کوچه ساکت است؛این حوالی همیشه ساکت است و تنها صدایی که آن لحظه می آمد، شاید صدای حرکت بوت های من به روی آسفالت باران زده بود. ساکنان این حوالی، انگار که سالها بود مرده بودند؛ من و سام هم دسته ای مستثنا نبودیم .البته سام که نَمیر بود؛ نمی دانم از پر قنداق چه گرفته بود، چه دعا یا وردی هنگام تولد در گوشش خوانده بودند که این چنین، به هر طلسم و نفرینی محافظت شده بود؛ انگار حصاری ماورایی دور و اطرافش بود که امان نمی داد چیزی برای صدمه زدن به او نزدیک شود و شاید هیچ خبری هم از حصار و ماورایی بودن نبود و تنها، من بدشانس بودم! هیچ دعا یا نفرینی روی او تاثیر نداشت.در واقع امروز می خواستم بروم پیش یک وردنویسِ معروف.می گفتند رد خور ندارد. می خواستم بروم و بخواهم که وردی به جانش بخوانند، شاید که جان به جان آفرین تسلیم کند و من نفسی راحت بکشم و الیسیمای واقعی درونم را به نمایش بگذارم.

دست های قرمز شده ام را در جیب پالتو فرو بردم تا کمتر سردم شود.تا به سر کوچه رسیدم،بدون تاخیر،فاریا با آن ماشین لپ لپی اش آمد.شدیداً معتقد بودم که آن را از یک لپ لپ شانسی پیدا کرده است؛ یک ماتیس آبی رنگ با روکش صندلی فسفری.اصلا از آن خوشم نمی آمد؛ ماشینی که انگار برای کودکان ساخته شده بود وگرنه امکان نداشت یک مهندس ساخت خودرو نتواند بفهمد یک فرد دو متری، نمی تواند در این خودروی کوچک جای شود؛ چرا که اگر می فهمید، هیچ وقت چنین چیزی را طرح نمی زد.

با بوقی که فاریا زد، از فکر بیرون آمدم. بوق ماشینش، بی شباهت به بوق کامیون نبود.نمی دانستم ماشین به این کوچکی،چگونه چنین صدایی را تولید می کند؛فلفل و ریزی و آن تیزی اش، حکایت ماتیس فاریا بود.آرام به سمت ماشین رفتم و به سختی خودم را در آن جا دادم.نه اینکه من چاق باشم نه، محفظه ماشین تنگ و نفس گیر بود. فاریا تمام دار و ندارش را در همین ماتیس جا داده بود.و بالاجبار صندلی ها را جلو کشیده بود،جوری که فرمان در معده اش فرو رفته بود و پاهایش تا حدودی از ناحیه زانوانش، خم شده بودند. کاش حداقل کمی درک می کرد و با این وضع خودرویَش، کفش های پاشنه بلند و کاپشن های بادی نمی پوشید.

به سمتم برگشت و با لبخندی که با آن همه تلخی و سختی، هیچ گاه پاک نمی شد گفت:احوال خانم دائم الکُفری؟

بدون اینکه مانند او لبخند بزنم و یا اندکی در چهره ام تغییر ایجاد کنم، گفتم:اتفاقا امروز برعکس همیشه خوشحالم.

فاریا خندید و گفت:تو به تنهایی، نظریه داروین رو به اثبات رسوندی، میدونی چرا؟


رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ! و 9 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوصله ی این بحث تکراری اش را که همیشه به گیر دادن به چهره و حرکاتم باز می گشت، نداشتم. هر بحثی که می شد، اول یا آخرش را به همین نظریه ی داروین مبنی بر نشات گرفتن ساختار بدنیِ ما از میمون ها، ختم می کرد و من چقدر بدم می آمد و او چقدر نفهم بود! سعی کردم بحث را عوض کنم:خوشم می آد فاریا در هر شرایطی خوی مسخره بودنت رو از دست نمیدی!...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Iman.kh و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدایِ بوق بوق ماشین ها که بلند شد، فهمید الان است گندِ قضیه در بیاید، جیغ صوری ای کشید و هراسان گفت:وای آرش! جیکوب افتاد تو آب.

و بعد تلفن را قطع کرد.بعد بلند خندید و از ترافیک روان شده، به کوچه باریکی پیچید. ضبطش که فلش خور نبود، صدای همان رادیو را هم تا ته زیاد کرد و بلند بلند خندید. دیوانه شده بود بی شک!

همانطور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Iman.kh و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
دهان کجی کرد و ماشین متوقف و کمربندش را باز کرد.

***

فاریا کمی از من بلندتر بود؛به لطف کفش پاشنه بلند.موهای بلوطی رنگش از زیر شال پشمی بیرون زده بودند.موهایش موج داشتند و من این موج را دوست داشتم.همیشه در تخیلاتم، خودم را با موهای فر و آبیِ فانتزی تصور می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Iman.kh و 8 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
مانده بودم این همه نمک چگونه می تواند در یک و هفتاد و خُرده ای قد و حدودهای شصت کیلو جا بگیرد خم شد و کوله اش را برداشت و حینِ تکاندنَش، نگاه گذرایی به من انداخت.شدیداً دلم می خواست بی نمکی نثارش کنم؛ اما حوصله ی چنین کاری در خود نمی یافتم.عجله داشتم و اساساً دوست نداشتم با دیر رسیدن به خانه،توسط شهلا تا ساعت ها واعظه شوم....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Rostami_Minaa و 7 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
فاریا با اخم گفت:عجب آدمِ...

پیرمرد حرف فاریا را قطع کرد:از امشب تا سه روز دیگه وقت داری این دعایی رو که نوشتم بخونی و توی صورت دبیرت فوت کنی و اینی که بهت می دم رو،بهش بخورونی.

خرچران با تردید پرسید:نکشَتِش منو بندازن زندان؟

مردم چه قوه ی تخیل قوی ای داشتند! اینبار من خندیدم و سعی کردم این گونه بابت آن لحن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Narges_Alioghli و 6 نفر دیگر

SheRviN DoKhT

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
24/7/18
ارسال ها
1,239
امتیاز واکنش
26,385
امتیاز
373
زمان حضور
16 روز 13 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
-باید بگم؟

خسته و بی حوصله گفت:آره..باید بگی.

شانه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم:بابام رو!

فاریا سری تکان داد و خرچران با تعجب گفت:کـی؟

و پیرمرد مانند کسانی که انگار به این جور مسائل عادت دارند، بی تفاوت گفت:برات یه ورد می گم،بزار زیر بالشتش.سه روز بعد،می میره..شک نکن!

دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:تضمینی؟

پیرمرد اخمی کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان این مرد ویران است | سنآتور[SheRviN DoKhT] کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: varesh، FaTeMeH QaSeMi، Narges_Alioghli و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا