خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: ملکه مافیا(جلد اول)
نویسنده : DENIRA
ناظر: The unborn
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، معمایی

خلاصه:
رمان درباره‌ی یک ملکه است که اصلاً لقب ملکه برازندش نیست یه دختر عادی که می‌تونست مثل همه هم سن و سالاش به راحتی زندگی کنه؛ امّا انتقام یک مرد همه چیز زندگی اون رو عوض کرد. انتقامی که اگه نبود بانو، دلسا نمیشد و....


رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: MĀŘÝM، Michael، .Mahdieh و 10 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
پیش گفتار:
با سلام، یه توضیح کوتاهی نیازه که در مورد این رمان بدم.
رمان ملکه مافیا، 30 دی 95 منتشر شد و من بعد از انتشار، متوجه مشکلات کوچیکی در رمان شدم که خیلی در جلد دوم تاثیر می ذاشت.
برای همین رمان به طور کامل ویرایش شد؛ ایده ی اصلی همون ایده ی سابقه اما با توضیحات و توصیفات بیشتر.
اگه مایل هستید که رمان رو بخونید، بهتون پیشنهاد می کنم که در همین جا همراه من باشید.
با تشکر، DENIRA
***

سال 1370
بیست و پنج سال و چندماه پیش...
پیمان داخل راهروی بیمارستان راه می‌رفت و زیر لـ*ـب به خودش و محسن بد و بیراه می‌گفت. الناز تسبیح گران قیمتش را در دستانش می‌فشرد و هرچه دعا بلد بود را زمزمه می‌کرد. پیمان کمی از اشک چشم‌هایش را پاک کرد و گفت:
-اگه بلایی سر سـ*ـاقی بیاد خودم رو هیچ وقت نمی‌بخشم.
نیلوفر که در کل خاندان به گستاخ بودن معروف بود از جایش بلند شد و گفت:
-اگه بلایی سر سـ*ـاقی بیاد با همین دستای خودم خَفَت می‌کنم! فقط اگه بلایی سرش بیاد!
الناز بازوی نیلوفر را گرفت و گفت:
- بشین ببینم! هیزم نریز روی آتیش!
با باز شدن در اتاق عمل همه به سمت دکتر بدبخت و فَلک زده هجوم بردند. دکتر که از دیدن آن همه آدم وحشت کرده بود سریع گفت:
-هم حال بیمار هم حال بچه‌تون خوبه، خدا یه دختر بهتون داده!
و سریع به سمت اتاقش رفت. نیلوفر با تعجب گفت:
- وا! چرا رفت؟
الناز چشم غره‌ای رفت و گفت:
- وا نداره دختر! همه مثل این آدم ندیده‌ها پریدیم سر دکتر بیچاره! منم بودم فرار می‌کردم.
با باز شدن دوباره در اتاق عمل، پیمان به سمت پرستار رفت و گفت:
- خانم پرستار، حال زنم چه‌طوره؟
پرستار نگاهی به پیمان کرد و گفت:
- اسم همسرتون رو لطفاَ بگید؟
الناز سریع گفت:
-سـ*ـاقی...سـ*ـاقی شمس!
پرستار نگاهی به تخته کوچکی که در دستش بود کرد و گفت:
- حالشون خوبه! خدارو شکرهمسرتون رو دیر نرسوندین به بیمارستان و این باعث شد مشکل چندانی به وجود نیاد. تا چند دقیقه دیگه هم میرن داخل بخش، دو یا سه ساعت دیگه هم می‌تونید هم بچه رو ببرید و هم همسرتون رو.
پیمان نفسی کشید و نیلوفر با خیالی راحت روی صندلی‌های بیمارستان نشست و پایش را روی آن پایش انداخت و گفت:
- من که گفته بودم حال سـ*ـاقی خوبه! شما الکی شلوغش کرده بودید.
پیمان روی صندلی و به تابلوی روبرواش نگاه کرد. یک دختر با چشمان آبی که علامت سکوت را به او نشان می داد. الناز خانم دفترچه کوچکی که همیشه در کیفش بود را برداشت و به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
-یه عالمه نذر کردم، باید همش رو ادا کنم.
و بعد خودکار را به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
-بنویس دختر! سی تا بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه...
نیلوفر ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- خاله جان فکر نمی‌کنید سه دیگ یکم زیاد باشه؟!
الناز چشم غره‌ای رفت و با دست محکم بر پشت نیلوفر کوباند و جواب داد:
- بنویس حرف نزن!
نیلوفر پوفی کرد و دفترچه مشکی رنگ را باز کرد و با خط زیبایی بالای آن نوشت:
سی بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه!
علامت تعجب را آن‌قدر خنده دار گذاشته بود که خودش هم خنده‌اش گرفته بود. الناز روی صندلی آبی رنگ فلزی بیمارستان نشست و با تشّر گفت:
- به چی می‌خندی دختر؟ بنویس!
پوفی کشید و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- چشم خاله الناز.
و بعد با خودش فکر کرد "بیچاره سـ*ـاقی که مامان بزرگی مثل الناز داره"
الناز پایش را روی آن پایش گذاشت و به در شیشه‌ای بیمارستان خیره شد که با خط بزرگ و قرمز رنگ رویش نوشته بود:
"ورود ممنوع"
نیلوفر نگاهی زیرزیرکی به الناز کرد و ریز خندید . دیشب آن‌قدر ناگهانی سـ*ـاقی دردش گرفته بود که الناز نفهمید چه‌طوری لباس پوشیده است. دامن گل گلی صورتی و سفید و یک پیرهن نازک نخی سبز؛ هرچند که چادر گل گلی سفید الناز باعث میشد نیلوفر نتواند به دقت لباس‌های الناز را ارزیابی کند. روسری سبزش را که قسمت گره‌اش درست در جای گوشش بود، باعث شد که نیلوفر ناگهانی بزند زیر خنده. پیمان با تعجب به نیلوفر نگاه کرد و گفت:
- نیلوفر آبجی حالت خوبه؟!
نیلوفر بریده بریده گفت:
- آره داداش، آره!
اما آن‌قدر خنده دار بود که نمی‌توانست خنده‌اش را مهار کند. پیمان رد نگاه نیلوفر را دنبال کرد تا به گره روسری الناز رسید و با چشم‌های درشت شده به قسمت گره روسری که درست کنار گوش راست الناز بود نگاه کرد. به سمت نیلوفر برگشت و آرام گفت:
- به الناز خانم می‌خندیدی؟
نیلوفر با صورتی قرمز از شدت خنده سری تکان داد و به سمت دستشویی دویید تا بتواند قشنگ خنده‌اش را تخلیه کند. پیمان خنده آرامی کرد و به سمت الناز برگشت و گفت:
- بی بی! بی بی!
الناز به سمت پیمان برگشت و گفت:
- صدبار بهتون گفتم بهم نگید بی بی!
نفسش را از شدت حرص فوت کرد و ادامه داد:
- وقتی بهم می‌گید بی بی احساس پیری بهم دست میده! مگه چند سالمه؟ شصت سال هم نشدم!
نیلوفر روبروی الناز روی صندلی آبی رنگ نشست و جواب داد:
- اصلاً می‌دونی بی بی، اصل اینه که دل جوون باشه، شما هم که دلت جوون!
الناز چشم غره‌ای به نیلوفر رفت. پیمان سرفه‌ای کرد و گفت:
- بی بی گره روسری‌تون رو کج بستید!
الناز بی‌هیچ حرکتی گفت:
- خوبه، خوبه! همین مونده که شماها بیاید به من بگید گره روسریم رو چه‌جوری ببندم!
نیلوفر دست به سـ*ـینه گره روسری الناز را تماشا کرد. پیمان از جایش بلند شد و گفت:
- من میرم پیش دکتر.
نیلوفر با تعجب پرسید:
- دکتر؟ چرا دکتر؟
- درباره وضعیت سـ*ـاقی! می‌دونی که...هم حاملگی پر خطر بود و هم دیر رسونیدمش بیمارستان. میرم ببینم مشکلی چیزی که نداشته باشه.
الناز از جایش بلند شد و گفت:
-فکر نکنم به بودن من نیازی باشه. من میرم خونه با نیلوفر. شما هم وقتی سـ*ـاقی مرخص شد بیاید اون‌جا!
نیلوفر هاج و واج به الناز نگریست. با بهت گفت:
- من با شما بیام؟
الناز باز چشم غره‌ای رفت و گفت:
- پس چی؟
و بعد آرام‌تر ادامه داد:
- بذار یکم این دوتا با هم حرف بزنن؛ شاید زن و شوهری بخوان دعوا کنن یا هر حرفی بزنن، خوب نیست کسی پیش‌شون باشه.
و بعد دست نیلوفر را کشید و به سمت در خروجی حرکت کرد. نیلوفر با غر غر گفت:
- خاله جان! سـ*ـاقی ناراحت میشه که نرفتیم پیشش !
- سـ*ـاقی هم‌چین اخلاقی نداره دختر! الکی عیب رو نوه من نذار.
نیلوفر با غر غر گفت:
- خاله جان! یه زن باید همراه سـ*ـاقی باشه، آقا پیمان که نمی‌تونه توی بخش زنان باشه...من و تو که بریم خونه اون‌وقت کی پیش سـ*ـاقی بمونه؟
الناز پوفی کشید و گفت :
- ساحل میاد! الان پشت سر ما ساحل می‌رسه.
نیلوفر زیر لـ*ـب با خودش گفت:
- ای خدا! این دیگه چه آدمیه؟
****


رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Michael، .Mahdieh، حبیب.آ و 8 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
نیلوفر از کنار گوسفند مرده رد شد و زیرلب گفت:
- صدبار گفتم این کثافت کاریا رو نکنید؛ ولی کو گوش شنوا؟
وارد حیاط عمارت شد. نگاهی به گل‌های آبی رنگ انداخت و سوت زنان از کنارشان رد شد.
کل حیاط را بوی گل یاسمن و محمدی و بنفشه فرا گرفته بود. در بعضی از جاهای باغچه گل نیلوفر هم پیدا میشد که تورج برای نیلوفر کاشته بود. تورج داخل ایوان نشسته بود و کتاب می‌خواند. نیلوفر با صدای بلند گفت:
- بابا! سـ*ـاقی و پیمان تا نیم ساعت دیگه می‌رسن!
تورج خان زیر لـ*ـب غرغر کرد:
- صدبار به این دختر گفتم صدات رو بالا نبر، نامحرم بشنوه گـ ـناه می‌کنی؛ ولی انگار که نه انگار!
نیلوفر دوباره فریاد کشید:
- فهمیدی بابا؟
تورج نفسش را از شدت حرص فوت کرد و گفت:
- فهمیدم نیلوفر! فهمیدم!
کتاب حافظ را باز کرد و مشغول خواندن شعرهای زیبا و دلنشین حافظ شد. نیلوفر وارد ویلا شد و دست‌هایش را محکم به هم کوباند و گفت:
- سریع باشید! تند تند، زود.
الناز که با صدای دست و جیغ نیلوفر نتوانسته بود چرتش را کامل کند با بی‌حوصلگی گفت:
- دختر جان چته؟
نیلوفر با خوش‌حالی گفت:
- پاشو بی بی! پاشو، الان میان.
الناز از جایش بلند شد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- دختر جون بیست و شیش سالته؛ ولی اندازه یه مورچه حیا نداری! من وقتی هم سن تو بودم جرئت نمی‌کردم حرف بزنم، اون وقت تو هوار می‌کشی؟!
نیلوفر بدون کوچک‌ترین توجه‌ای از پله‌های سفید رنگ زیبای عمارت بالا رفت و وارد اتاقش شد. در را بست و قفل کرد، تلفن را برداشت و شماره یاسمن را گرفت.
با شنیدن صدای خسته یاسمن اشک از چشمش جاری شد. با بغض زمزمه کرد:
- آجی یاسمن؟!
صدای شکسته و خسته یاسمن غم عالم را در دلش می‌ریخت.
- جانم نیلوفر؟!
نیلوفر سعی کرد بغضش را قورت دهد و به سختی گفت:
- دختر پیمان و سـ*ـاقی به دنیا اومد.
صدای خسته یاسمن خوش‌حال شد.
- واقعا؟ اسمش چیه؟
نیلوفر پشت دستش را محکم بر روی چشم‌هایش کشید و گفت:
- هنوز اسم نذاشتن، شما نمیاید؟
یاسمن آهی کشید که دل نیلوفر کباب شد.
- نه؛ خودت که اخلاق فرامرز رو بهتر می‌دونی. یه دنده و لجباز! از اون روزی که با بابا دعواشون شد دیگه حتی نمی‌تونم اسم شماها رو بیارم، معصومه خیلی بهانه شما رو می‌کنه؛ ولی...
نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت:
- درک می‌کنم یاسمن.
با صدای هول شده یاسمن، شوکه و مبهوت به تلفن نگریست.
- نیلو من باید برم، معصومه بالا آورده. بعدا باهم حرف می‌زنیم.
و بعد تماس را قطع کرد. نیلوفر با تعجب زمزمه کرد:

-این‌که همین الان خوب بود!
تلفن را سر جایش گذاشت و به سمت تختش حرکت کرد. آن‌قدر خوابش می‌آمد که حتی نمی‌توانست پلک هایش را باز نگه دارد.
***
سـ*ـاقی کودک یک روزه را داخل گهواره گذاشت و رو به ساحل، خواهرش کرد و گفت:
- خیلی خوشگله، نمی‌دونم به کی رفته.
ساحل با کمی دقت به بچه نگریست و بعد گفت:
- به منصوره خانم خدابیامرز نرفته؟ هرچند که تا چهل روزگی معلوم نمیشه رنگ چشماش چه رنگیه؛ ولی انگاری چشماش سبزه.
سـ*ـاقی ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- منصوره خانم رو که من تا حالا ندیدم. خب اون سه سال قبل از ازدواج من و پیمان فوت کرد.
- آها اصلا حواسم نبود! خب تو عکس‌ها رو که دیدی؟
- آره؛ ولی کیفیت عکس‌ها کجا و این که از نزدیک ببینی کجا؟
ساحل آرام گفت:
- خب اینم هست...
سـ*ـاقی آرام انگشتانش را روی لپ بچه کشید و گفت:
- پوستش حتی از پوست بلور هم نرم‌تره.
ساحل پرسید:
- وزنش چقدر بود؟
- چهار کیلو.
ساحل با تعجب پرسید:
- چهار کیلو؟!
- خوب چهار کیلو هم که نه! سه و نهصد؛ البته قدش هم بلند بود!
ساحل زیر لـ*ـب گفت:
- الهی! هم به بیمارستان دیر رسیدی، هم وزن بچه زیاد بود، هم یه حاملگی پر خطر بود! هرچی بلا بود که سر تو اومد سـ*ـاقی.
سـ*ـاقی ابرویش را بالا انداخت و به ساحل نگریست. ساحل لبخندی زد و گفت:
- خوب راست میگم دیگه!
و بعد ادامه داد:
- باز جای شکرش باقیه که بچه سالمه.
سـ*ـاقی بدون هیچ عکس العملی به کودک نگاه کرد. آن قدر ناز و زیبا بود که سـ*ـاقی نمی‌توانست حتی یک لحظه هم نگاهش را از رویش بردارد.
- حالا اسمش رو چی می‌خوای بذاری؟
سـ*ـاقی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
- می‌ذاری بانو؟
ساحل و سـ*ـاقی هینی کشیدند و به سمت راه پله برگشتند. سـ*ـاقی با دیدن بلور پوفی کشید و گفت :
- بلور! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
بلور با قدم‌های آرام آرام به سمت کودک رفت و گفت:

- میشه اسمش رو بانو بذاری؟


رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، Peyman_Behzadnia و 6 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
سـ*ـاقی نگاهی به تورج انداخت و گفت:
-اگه آقاجون راضی باشن!
تورج نگاهی به بلور کرد و گفت:
-من که کاره‌ای نیستم، به پیمان بگو دخترم.
ساحل آرام به سـ*ـاقی گفت:
- آخه بانو هم شد اسم؟
سـ*ـاقی خانم چشم غره‌ای به ساحل رفت و گفت:
- وا! اسم به این قشنگی معنیشم که خیلی قشنگه.
هرچند که خودش هم دقیق نمی‌دانست معنی اسم بانو یعنی چه. حتی معنی اسم بلور و بنیامین را هم نمی‌دانست. اسم بلور را نیلوفر انتخاب کرده بود و اسم بنیامین را هم که تورج! بلور با همان قدم‌های آرامش به سمت دختربچه یک روزه رفت و گفت:
- چه قدر خوشگله مامان!
سـ*ـاقی نگاهی به دختربچه یک روزه کرد و گفت:
-شبیه توئه دخترم.
و در دلش به حرف خودش خندید، بلور اصلا شبیه این دختر بچه یک روزه نبود. بلور با خوش‌حالی گفت:
-یعنی من این‌قدر خوشگلم؟
ساحل خندید و گفت:
-پس چی؟ تو خوشگل‌ترین دختر دنیایی.
نیلوفر پوفی کرد و گفت:
-من میرم پایین ببینم چه خبره، این جا حوصلم سر میره.
و بعد به سمت پله‌های زیبای عمارت رفت. ساحل زیر لـ*ـب جوری که فقط سـ*ـاقی بشنود گفت:
- چی میشد زودتر می‌رفتی؟
و دوباره چشم غره سـ*ـاقی را به جان خرید. سـ*ـاقی به بلور که با لـ*ـذت به کودک خیره شده بود گفت:
-بلور داداشت کجاست؟
بلور شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم ،فکر کنم بالا بود.
سـ*ـاقی دختر بچه یک روزه را در آغـ*ـوش گرفت و بلور گفت:
-مامان، اسمش رو می‌ذاری بانو؟
ساحل با بی‌حوصلگی گفت:
-کی این اسم رو بهت گفته؟
بلور با شوق گفت:
-اسم نوه اکرم خانم بانوئه! اکرم خانم می‌گفت معنی اسمش میشه ملکه. خیلی خوشگل بود؛ مثل پرنسسا راه می‌رفت و همه دوسش داشتن، منم دلم می‌خواد اسم آجیم بانو باشه. می‌خوام مثل نوه اکرم خانم هرکی دیدش بگه این عروس منه، این بزرگ بشه چی میشه!
سـ*ـاقی از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و ساحل از شدت خنده سرخ شد. تورج با اخم به بلور گفت:
-اکرم خانم رو کجا دیدی؟
بلور با شیرین زبانی گفت:
- وقتی من و مامانم می‌ریم دعا اونم میاد؛ البته بعضی روزا میاد! خاله ملیحه می‌گفت که خیلی فیس و افاده داره واسه همین طاقچه بالا می‌ذاره و یکی درمیون میاد. چند روز پیش هم که اومده بود با دخترش و نوه‌اش اومده بود.
سـ*ـاقی از شدت خجالت آرزو می‌کرد که زمین دهن باز می‌کرد و او را می‌بلعید. ساحل هم که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و می‌خندید. تورج با اخم به سـ*ـاقی نگاه کرد و رو به بلور کرد و گفت:
- خیلی خب بلور! می‌تونی بری.
بلور به سمت سـ*ـاقی برگشت و گفت:
- مامان! حالا اسم آجیم رو می‌ذاری بانو؟
سـ*ـاقی سری به علامت مثبت تکان داد و برای این که بلور سریع‌تر از آن جا برود گفت:
- آره آره می‌ذارم.
بلور شاد و خندان به سمت پله‌ها رفت و برای خودش شعر زمزمه کرد. ساحل با لحنی که خنده درونش نمایان بود گفت:
-این بچه هم همه چیز یادشه‌ها! بیچاره ملیحه خانم یه بار از دهنش در رفته بود. حالا خوبه به اکرم خانم نگفته.
اما سـ*ـاقی فقط آرزو می‌کرد که ای کاش زمین او را ببلعد.
الناز نگاهی به کودک انداخت و دوباره تسبیح گران قیمتش را در دستش فشار داد. چای‌اش را از روی سینی برداشت و گفت:
- بچه وقتی به دنیا میاد اسمش رو هم با خودش میاره، من که میگم بذارید طلوع.
ساحل با تعجب پرسید:
- طلوع؟ اون‌وقت چرا طلوع بی بی؟
الناز طبق عادتش چشم غره‌ای رفت و گفت:
- این‌قدر به من نگو بی بی دختر جون! این دختر درست موقع طلوع آفتاب به دنیا اومد. یا اسمش رو بذارید طلوع یا آفتاب.
و بعد چایی‌اش را هورت کشید. ساحل ابرویش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
- آفتاب؟ طلوع؟
نفسش را از شدت حرص فوت کرد و گفت:
- قربون سلیقه‌تون برم بی بی!
الناز دوباره چشم غره‌ای به ساحل رفت و مشغول خوردن چایی‌اش شد. سـ*ـاقی کودک را در بـ*ـغلش تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند؛ هرچند که خواب بود!
ساحل از الناز پرسید:
- بی بی! شما کی بر می‎گردید بروجرد؟
الناز استکان را روی سینی نقره‎ای رنگ گذاشت و جواب داد:
- خیلی دوست داری برم؟
ساحل هول شده گفت:
- نه نه؛ فقط برام سوال بود!
الناز حالت متفکرانه‌ای به خود گرفت و گفت:
- همین روزا میرم، اون جا خیلی کار دارم.
ساحل از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
- من میرم پایین پیش رادین.
و بعد به سمت پله‌ها حرکت کرد. دستش را روی نرده‌های قهوه‌ای رنگ گرفت و آرام آرام از پله‌های سفید رنگ پایین رفت.
به آخرین پله رسید که نیلوفر جلویش ایستاد و گفت:
- چیزی شده ساحل؟
ساحل پوفی کشید و گفت:
- اومدم دنبال رادین، وقت شربتش شده.
- شربت چی؟
عادت نیلوفر بود، دوست داشت از همه چیز سر در بیاورد. همیشه این اخلاق نیلوفر مثل خار در چشم ساحل بود!
- سرما خورده. برای همین بهش شربت سرما خوردگی میدم. حالا می‌ذاری برم؟
نیلوفر چشمانش را درشت کرد و گفت:
- سرما خورده؟ چرا؟ نکنه مواظبش نبودی؟
خندید و ادامه داد:
- منم چه سوالایی می‌پرسما! اگه مواظبش بودی که سرما نمی خورد! به هرحال، توی حیاط داره با گُلا بازی می‌کنه. مواظب باش فردا نیای بگی چندتا بلای دیگه هم سرش اومده!
و در مقابل چشمان متعجب ساحل از پله‌ها بالا رفت. ساحل زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- به خدا این دختر یه مشکلی چیزی داره!
***
آقا پیمان نگاهی به دختر بچه یک روزه انداخت و گفت:
-خب اسمش رو چی بذاریم؟
بلور سریع گفت:
-بابایی اسمش رو بذار بانو، باشه؟
سـ*ـاقی خانم رو به آقا پیمان کرد و گفت:
- آقا پیمان هر چی خودتون می‌گید. این بچه‌اس و سرش باد داره. به حساب حرف این نباشید!
آقا پیمان نگاهی به بلور انداخت و گفت:
-همون بانو می‌ذاریم. هم به بلور و بنیامین میاد و هم دل دخترم نمی‌شکنه! مگه نه عزیز دل بابا؟
بلور هورایی گفت و به سمت بنیامین رفت و گفت:
-بنی! بنی! بیا بانو رو ببین.
بنیامین با اخم‌های درهم به بلور نگاه کرد و گفت:
-نه.
باد بلور خالی شد و زمزمه کرد
-چرا بنی؟
بنیامین با بدخلقی گفت:
-نمی‌خوام! از این بچه بدم میاد، بدم میاد.
البته هیچ‌کس به حرفش توجه نکرد؛ زیرا تمام توجه اطرافیان به کودکی بود که رقیب بنیامین شده بود. بنیامین با اخم به بلور گفت:
-دیگه نمی‌خوام با این بچه حرف بزنی! وقتی من ازش بدم میاد توهم باید ازش بدت بیاد!
بلور شوکه گفت:
-مگه چی شده بنی؟ مگه بانو چیکارت کرده؟
بنیامین دست به سـ*ـینه نگاهش کرد و گفت:
-هنوز یه روز نشده توجه همه رو به خودش جلب کرده. به مامان و بابا نگاه کن که چه‌قدر دوسش دارن. به خاله ساحل نگاه کن، به عمه نیلوفر، عمو پیروز، بابابزرگ، بی بی! همه توجه‌شون سمت اونه! هیچکی به من و تو توجه نمی‌کنه، بعد میگی چرا؟ خب واسه همیناست دیگه!
بلور به بچه نگاه کرد که همه دورش جمع شده بودند. او خواهرش را دوست داشت، اجازه هم نمی‌داد که بنیامین این گونه در مورد خواهرش حرف بزند؛ برای همین
با مهربانی گفت:
- بنیامین تو نباید این رفتار رو با بانو داشته باشی. اون یه بچه یه روزه‌اس!
بنیمامین با اخم‌های درهم گفت:
- خب هرچی باشه.
بلور به بانو اشاره کرد و گفت:
- ببین بنیامین! بانو...
اما بنیامین بدون آن‌که به حرف بلور اهمیتی بدهد با اخم‌های درهم از جمع فاصله گرفت و به سمت پذیرایی حرکت کرد و روی مبل سلطنتی قهوهای رنگ نشست. لوس بود، همیشه به او توجه میشد؛ زیرا نوه دوم و پسر دوم خاندان شمس بود؛ اما حالا...

***


رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Michael، .Mahdieh، ZaH'ra و 6 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
سال 1374
بیست و یک سال و چند ماه پیش...
سـ*ـاقی کلافه از شدت سروصدا با صدای بلند گفت:
-بانو، بلور، ساکت باشید ببینم!
بلور با همان صدای جیغ جیغویش که از ساحل به ارث بـرده بود گفت:
-مامان! بانو کتابام رو پاره کرده، فردا معلم‌مون دعوام می‌کنه...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، Peyman_Behzadnia و 5 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
سـ*ـاقی کیفش را روی مبل گذاشت و گفت:
-نه! اصلا خوب نیستم! دقیقا دو هفته‌اس که از پیمان خبری نیست. دیدی که آقا پیروز هم چی گفت، خیلی می‌ترسم ساحل!
ساحل نفسی کشید و طبق عادت هر روزه‌اش قهوه ترکش را دم کرد و کنار سـ*ـاقی روی مبل راحتی کرم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، فروغ ارکانی و 4 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به قالی کثیف نگاه کردم. نه راست راستکی وضع‌شون از منصور بدتره، یا شاید هم مثل شهاب خسیسه. چه می‌دونم! همین جوری به در و دیوار زل زدم. معلوم نیست این دکی کدوم گوری رفت. پرهام هم که بالا سر فری... یهو مغزم ارور داد! بالا سر فری! نکنه بفهمه فری داره نقش بازی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، سوگند.د و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
دستاش رو توی موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
-من...من باید فکر کنم. بهم فرصت بده.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
-فقط یه روز.
-یه هفته.
-یه روز.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببین دختر جون! من نمی‌دونم تو چی کاره‌ای و چه طوری سر راه من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، سوگند.د و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
به در و دیوار کثیف خونه منصور نگاه کردم. نمی‌دونم این مردک این جا چه غلطی می کنه که یسنا هر چه‌قدر هم تمیز می‌کنه بازم کثیفه! شهاب محکم با آرنجش زد به پهلوم و آروم با حرص گفت:
-فرهاد با توئه!
هی!بدبخت شدم! سریع با یه لبخند ژکوند برگشتم سمت فرهاد و گفتم:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: .Mahdieh، ZaH'ra، سوگند.د و 3 نفر دیگر

DENIRA

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
21/7/19
ارسال ها
615
امتیاز واکنش
4,656
امتیاز
198
محل سکونت
تهران
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
-گاومون زایید.​
همون‌طور که به عقب برمی‌گشتم گفتم:
-اونم دوقلو!
شهاب گوشیش رو درآورد و شماره‌ای رو گرفت. فرهاد روبه ما کرد و گفت
-از در پشتی برید.
شهاب: پس تو چی؟
فرهاد: من میام. شماها برید.
با دو به سمت ساختمون رفتم و شهاب هم پشت سرم اومد...​

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Peyman_Behzadnia، سوگند.د، !Shîma! و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا