سال 1370
بیست و پنج سال و چندماه پیش...
پیمان داخل راهروی بیمارستان راه میرفت و زیر لـ*ـب به خودش و محسن بد و بیراه میگفت. الناز تسبیح گران قیمتش را در دستانش میفشرد و هرچه دعا بلد بود را زمزمه میکرد. پیمان کمی از اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت:
-اگه بلایی سر سـ*ـاقی بیاد خودم رو هیچ وقت نمیبخشم.
نیلوفر که در کل خاندان به گستاخ بودن معروف بود از جایش بلند شد و گفت:
-اگه بلایی سر سـ*ـاقی بیاد با همین دستای خودم خَفَت میکنم! فقط اگه بلایی سرش بیاد!
الناز بازوی نیلوفر را گرفت و گفت:
- بشین ببینم! هیزم نریز روی آتیش!
با باز شدن در اتاق عمل همه به سمت دکتر بدبخت و فَلک زده هجوم بردند. دکتر که از دیدن آن همه آدم وحشت کرده بود سریع گفت:
-هم حال بیمار هم حال بچهتون خوبه، خدا یه دختر بهتون داده!
و سریع به سمت اتاقش رفت. نیلوفر با تعجب گفت:
- وا! چرا رفت؟
الناز چشم غرهای رفت و گفت:
- وا نداره دختر! همه مثل این آدم ندیدهها پریدیم سر دکتر بیچاره! منم بودم فرار میکردم.
با باز شدن دوباره در اتاق عمل، پیمان به سمت پرستار رفت و گفت:
- خانم پرستار، حال زنم چهطوره؟
پرستار نگاهی به پیمان کرد و گفت:
- اسم همسرتون رو لطفاَ بگید؟
الناز سریع گفت:
-سـ*ـاقی...سـ*ـاقی شمس!
پرستار نگاهی به تخته کوچکی که در دستش بود کرد و گفت:
- حالشون خوبه! خدارو شکرهمسرتون رو دیر نرسوندین به بیمارستان و این باعث شد مشکل چندانی به وجود نیاد. تا چند دقیقه دیگه هم میرن داخل بخش، دو یا سه ساعت دیگه هم میتونید هم بچه رو ببرید و هم همسرتون رو.
پیمان نفسی کشید و نیلوفر با خیالی راحت روی صندلیهای بیمارستان نشست و پایش را روی آن پایش انداخت و گفت:
- من که گفته بودم حال سـ*ـاقی خوبه! شما الکی شلوغش کرده بودید.
پیمان روی صندلی و به تابلوی روبرواش نگاه کرد. یک دختر با چشمان آبی که علامت سکوت را به او نشان می داد. الناز خانم دفترچه کوچکی که همیشه در کیفش بود را برداشت و به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
-یه عالمه نذر کردم، باید همش رو ادا کنم.
و بعد خودکار را به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
-بنویس دختر! سی تا بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه...
نیلوفر ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- خاله جان فکر نمیکنید سه دیگ یکم زیاد باشه؟!
الناز چشم غرهای رفت و با دست محکم بر پشت نیلوفر کوباند و جواب داد:
- بنویس حرف نزن!
نیلوفر پوفی کرد و دفترچه مشکی رنگ را باز کرد و با خط زیبایی بالای آن نوشت:
سی بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه!
علامت تعجب را آنقدر خنده دار گذاشته بود که خودش هم خندهاش گرفته بود. الناز روی صندلی آبی رنگ فلزی بیمارستان نشست و با تشّر گفت:
- به چی میخندی دختر؟ بنویس!
پوفی کشید و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- چشم خاله الناز.
و بعد با خودش فکر کرد "بیچاره سـ*ـاقی که مامان بزرگی مثل الناز داره"
الناز پایش را روی آن پایش گذاشت و به در شیشهای بیمارستان خیره شد که با خط بزرگ و قرمز رنگ رویش نوشته بود:
"ورود ممنوع"
نیلوفر نگاهی زیرزیرکی به الناز کرد و ریز خندید . دیشب آنقدر ناگهانی سـ*ـاقی دردش گرفته بود که الناز نفهمید چهطوری لباس پوشیده است. دامن گل گلی صورتی و سفید و یک پیرهن نازک نخی سبز؛ هرچند که چادر گل گلی سفید الناز باعث میشد نیلوفر نتواند به دقت لباسهای الناز را ارزیابی کند. روسری سبزش را که قسمت گرهاش درست در جای گوشش بود، باعث شد که نیلوفر ناگهانی بزند زیر خنده. پیمان با تعجب به نیلوفر نگاه کرد و گفت:
- نیلوفر آبجی حالت خوبه؟!
نیلوفر بریده بریده گفت:
- آره داداش، آره!
اما آنقدر خنده دار بود که نمیتوانست خندهاش را مهار کند. پیمان رد نگاه نیلوفر را دنبال کرد تا به گره روسری الناز رسید و با چشمهای درشت شده به قسمت گره روسری که درست کنار گوش راست الناز بود نگاه کرد. به سمت نیلوفر برگشت و آرام گفت:
- به الناز خانم میخندیدی؟
نیلوفر با صورتی قرمز از شدت خنده سری تکان داد و به سمت دستشویی دویید تا بتواند قشنگ خندهاش را تخلیه کند. پیمان خنده آرامی کرد و به سمت الناز برگشت و گفت:
- بی بی! بی بی!
الناز به سمت پیمان برگشت و گفت:
- صدبار بهتون گفتم بهم نگید بی بی!
نفسش را از شدت حرص فوت کرد و ادامه داد:
- وقتی بهم میگید بی بی احساس پیری بهم دست میده! مگه چند سالمه؟ شصت سال هم نشدم!
نیلوفر روبروی الناز روی صندلی آبی رنگ نشست و جواب داد:
- اصلاً میدونی بی بی، اصل اینه که دل جوون باشه، شما هم که دلت جوون!
الناز چشم غرهای به نیلوفر رفت. پیمان سرفهای کرد و گفت:
- بی بی گره روسریتون رو کج بستید!
الناز بیهیچ حرکتی گفت:
- خوبه، خوبه! همین مونده که شماها بیاید به من بگید گره روسریم رو چهجوری ببندم!
نیلوفر دست به سـ*ـینه گره روسری الناز را تماشا کرد. پیمان از جایش بلند شد و گفت:
- من میرم پیش دکتر.
نیلوفر با تعجب پرسید:
- دکتر؟ چرا دکتر؟
- درباره وضعیت سـ*ـاقی! میدونی که...هم حاملگی پر خطر بود و هم دیر رسونیدمش بیمارستان. میرم ببینم مشکلی چیزی که نداشته باشه.
الناز از جایش بلند شد و گفت:
-فکر نکنم به بودن من نیازی باشه. من میرم خونه با نیلوفر. شما هم وقتی سـ*ـاقی مرخص شد بیاید اونجا!
نیلوفر هاج و واج به الناز نگریست. با بهت گفت:
- من با شما بیام؟
الناز باز چشم غرهای رفت و گفت:
- پس چی؟
و بعد آرامتر ادامه داد:
- بذار یکم این دوتا با هم حرف بزنن؛ شاید زن و شوهری بخوان دعوا کنن یا هر حرفی بزنن، خوب نیست کسی پیششون باشه.
و بعد دست نیلوفر را کشید و به سمت در خروجی حرکت کرد. نیلوفر با غر غر گفت:
- خاله جان! سـ*ـاقی ناراحت میشه که نرفتیم پیشش !
- سـ*ـاقی همچین اخلاقی نداره دختر! الکی عیب رو نوه من نذار.
نیلوفر با غر غر گفت:
- خاله جان! یه زن باید همراه سـ*ـاقی باشه، آقا پیمان که نمیتونه توی بخش زنان باشه...من و تو که بریم خونه اونوقت کی پیش سـ*ـاقی بمونه؟
الناز پوفی کشید و گفت :
- ساحل میاد! الان پشت سر ما ساحل میرسه.
نیلوفر زیر لـ*ـب با خودش گفت:
- ای خدا! این دیگه چه آدمیه؟
****