حالا که دبیر بودم و بیشتر با قشر نوجوان سر و کار داشتم، احساسات معمولیشان را درک میکردم. مثلا این که روی در و دیوار اسم گلزار و لیتو و EXO باشد، اقتضای سنشان است. یا این که روی دست و پایشان علامت بینهایت و ضربان قلب و لاو و چرت و پرتهای انگلیسی مینویسند. یا که برخیهایشان ادعای دانایی میکنند و برخی ادعای پسر بودن دارند. اینها همه عادی بود که اگر از حد میگذشت، خطرناک میشد!
اما دوران نوجوانی من این چنین نبود. زمانی که همکلاسیهایم خودشان را فدای یک خواننده میکردند یا در کنار پسر همسایهشان رویا میبافتند، من فکر میکردم که چه موجودات بیخاصیتی هستند و این طرز تفکر عادی نبود.
این طرز تفکر عادی نبود، چون من عادی نبودم. فرزند طلاق بودم و از مادرم چیز زیادی به یاد ندارم. پدرم هم یک تصاویر گنگی...
با مادربزرگ و پدربزرگم بزرگ شدم.
زن و شوهر پیری که دیگر حوصلهی بچه داری نداشتند و دلشان آرامش میخواست و من نمیتوانستم مانند همسالانم باشم. بیبی حوصلهی من را نداشت. کلا از بچه بدش میآمد و حساب کن دختری هشت ساله بخواهد خانمانه رفتار کند. سر و صدا نکند و برای بیست گرفتنش شادی نکند. اتفاقات در مدرسه را برای کسی هی تعریف نکند و یک کارتون را صد بار نبیند. برای دوری از پدرش گریه نکند و الکی ادای ننرها را در نیاورد و خودش را لوس نکند. وقتی بیرون میرود، هی نگوید بستنی میخواهم و به همان چه به خوردش می دهند، قانع باشد؛ میشد؟
مثلا روز جشن تکلیف، انتظار داشتم مادربزرگم بیاید دنبالم و مثل بقیهی بچهها برایم چادر بیاورد؛ اما هیچکس نیامد. آخر بیبی پاهایش درد میکرد و جز در مواقع اضطراری خارج نمیشد، پدربزرگ هم آلزایمر خفیف داشت.
و من که دختری نه ساله بودم، برای اولین مرتبه به شدت احساس تنهایی کردم! چرا که زمانی که اکثر بچهها در همان نیم روز با مادرهاشان و بعضا هم پدر هم مادرشان رفته بودند، من به تنهایی، باید تا ساعت آخر منتظر میماندم که سرویسم بیاید دنبالم و این تنهایی زمانی فشردهتر شد که معلمم برایم چادر سفید آورد.
آن روز خیلی دلم میخواست گریه کنم؛ اما من هنوز درک نکرده بودم که باید با تنهایی خو کنم. تصور میکردم این داستان پایان خوشی خواهد داشت، مثل کارتون دختری به نام نل!
مثلا این که پدربزرگ روزی آلزایمرش خوب شود، یا این که بیبی کمی بر اعصابش مسلط شود و سر من داد نزند. تا سال چهارم ابتداییام، هنوز آن روی زشت زندگی آن چنان برایم ملموس نشده بود.
سال چهارم در یک مسابقهی خوشنویسی در منطقه اول شدم؛ با خوشحالی به خانه برگشتم که خبر خوب را به پدربزرگ بدهم و با خبر مرگ پدربزرگ...
از آن روز به بعد، من ماندم و بیبی و پرستاری که بابا از کانادا پولش را میفرستاد. شیرینی آن خبر خوب از بین رفت.
از بین رفت؟! زهر شد! من پدربزرگ را بیشتر دوست میداشتم، چرا که حوصلهاش بیشتر بود، با آن که همواره خواب بود و خیلی کنارم نمینشست. حتی یک بار به جرم آن که دختر پسرش هستم به من سیلی زد؛ اما نمیخواستم تنها همدمم را از دست بدهم، همدمی که آلزایمر داشت و هر چه میگفتم، گوش میداد و از یاد میبرد. اینطور میتوانستم چند ساعت بعد دوباره سراغش بیایم و برایش حرف بزنم؛ اما بابابزرگ بیشتر وقتها خواب بود.
انجمن رمان ۹۸
رمان پروانهها هرگز نمیمیرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com