خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع


بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان: پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند
نویسنده: پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سبک: درام
ناظر: The unborn

ویراستار: !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!
خلاصه:
زوجی که بی‌اندازه عاشق و شیدا بودند و هم اکنون، پس از هشت سال زندگی مشترک، به صفر رسیده‌اند! جدالی میانشان نیست؛ اما دیگر نمی‌توانند کنار یکدیگر ادامه دهند. چه خواهد شد؟


رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تعجب
  • عالی
Reactions: زهرا.م، فاطمـ♡ـه، . faRiBa . و 25 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
دنیای آدم‌ها با هم فرق دارد. بعضی‌ها دنیایشان بزرگ است و برخی کوچک.
مثلا خانم علی نژاد، دنیایش خیلی بزرگ بود؛ چون که سه لیسانس داشت و شوهرش شرکت نفتی بود و یا خانم مهربان، دنیای کوچکی داشت؛ چون که بسیار ساده زیست بود و خانه‌شان همین حوالی مدرسه. من فکر می‌کنم آدم‌های خوشبخت کسانی هستند که دنیایشان ساده و کوچک است؛ چون آن طوری می‌توانند همه‌ی دنیایشان را داشته باشند؛ ولی کسانی که دنیایشان بزرگ است، نمی‌توانند همه چیز را با هم داشته باشند.
دلم برای خانم محمودی می‌سوخت. دبیر ریاضی بود. البته من از زندگی شخصی‌اش چیزی نمی‌دانستم؛ اما همین که تا به این سن ازدواج نکرده بود، دل سوزاندن داشت. احساس می‌کردم او از من تنهاتر است. احساس می‌کنم او هم دنیای کوچک و سرسبزی دارد. او مهربان است.
دنیای من اما کوچک است. با آن که خانه‌مان سعادت آباد است و شوهرم مایه‌دار، دنیای کوچکی دارم؛ اما خوشبخت نیستم. بدبختی اگر یک چاه زیرزمینی هفت طبقه باشد، من در طبقه‌ی هشتمش هستم؛ یک کنج دلگیر و تاریک.
آقای سعادت چای تعارف می‌کند. یک استکان بر می‌دارم. چه قدر چشم‌های سبز را دوست دارم! آقای سعادت چشم‌هایش سبز رنگ بود. پیرمردی بود برای خودش. می‌شد به چشم پدر نگاهش کرد؛ چشم‌هایش خیلی روشن و دل انگیز بودند.
خانم علی نژاد حرف از ایرادات گروه تالیف کتاب فیزیک پایه یازدهم می‌زند و من بی اختیار حواسم پی آقای سعادت است. مرد خوبی به نظر می‌آید. مثل رادمهر. رادمهر هم مرد خوبی است.
پیراهن نخودی رنگ تمیزی به تن دارد و شلوار پارچه‌ای. خیلی تمیز لباس پوشیده، سنگین و پیرمردانه. رادمهر هرگز این چنین لباس نمی‌پوشد. به علاوه آن که همیشه کمربندش را روی پیراهنش می بندد؛ اما رادمهر به تازگی سی‌وهفت ساله می‌شود. تفاوت می‌کند با این پیرمرد پنجاه ساله!
سی‌وهفت سال!
وقتی آشنا شدیم، بیست‌وهشت سالش بود. راستی، من چند ساله شده‌ام؟
-خانم طاهری، کلینکس رو می‌دی بی‌زحمت؟
صدای خانم حسینی است، دبیر هنر. او را نمی‌دانم دنیایش بزرگ است یا کوچک؛ اما بسیار مبادی آداب است و حداقل در محیط کار خاله زنک نیست. نمی‌رود روی اعصاب آدم و بخواهد هی از بچه‌ها غر بزند. کاری که علی نژاد خیلی انجامش می‌دهد.
دستمال کاغذی را بهش می‌دهم.
تمام پرسنل مدرسه فکر می‌کنند من زنی از خود راضی و پولدار هستم. فکر می‌کنند از عمد خودم را می‌گیرم که به خاطر خرپول بودنم، بهشان فخر بفروشم و کم حرف می‌زنم که خودم را توی چشم نشان دهم. امسال تازه دومین سالی است که اینجا تدریس می‌کنم و این‌ها فکر می‌کنند من از این که توانسته‌ام در این سن کم به چنین مدرسه‌ی معروف و سطح بالایی بیایم، مغرور شده‌ام. البته که چنین نیست؛ فقط من دلم نمی‌خواهد با زن‌ها در ارتباط باشم. آن هم زن‌هایی که همه‌شان شوهر و بچه دارند و من هنوز بچه ندارم. چند سالم بود من؟
انجمن رمان ۹۸


رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 25 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
حالا که دبیر بودم و بیشتر با قشر نوجوان سر و کار داشتم، احساسات معمولی‌شان را درک می‌کردم. مثلا این که روی در و دیوار اسم گلزار و لیتو و EXO باشد، اقتضای سنشان است. یا این که روی دست و پایشان علامت بی‌نهایت و ضربان قلب و لاو و چرت و پرت‌های انگلیسی می‌نویسند. یا که برخی‌هایشان ادعای دانایی می‌کنند و برخی ادعای پسر بودن دارند. این‌ها همه عادی بود که اگر از حد می‌گذشت، خطرناک می‌شد!
اما دوران نوجوانی من این چنین نبود. زمانی که همکلاسی‌هایم خودشان را فدای یک خواننده می‌کردند یا در کنار پسر همسایه‌شان رویا می‌بافتند، من فکر می‌کردم که چه موجودات بی‌خاصیتی هستند و این طرز تفکر عادی نبود.
این طرز تفکر عادی نبود، چون من عادی نبودم. فرزند طلاق بودم و از مادرم چیز زیادی به یاد ندارم. پدرم هم یک تصاویر گنگی...
با مادربزرگ و پدربزرگم بزرگ شدم.
زن و شوهر پیری که دیگر حوصله‌ی بچه داری نداشتند و دلشان آرامش می‌خواست و من نمی‌توانستم مانند همسالانم باشم. بی‌بی حوصله‌ی من را نداشت. کلا از بچه بدش می‌آمد و حساب کن دختری هشت ساله بخواهد خانمانه رفتار کند. سر و صدا نکند و برای بیست گرفتنش شادی نکند. اتفاقات در مدرسه را برای کسی هی تعریف نکند و یک کارتون را صد بار نبیند. برای دوری از پدرش گریه نکند و الکی ادای ننرها را در نیاورد و خودش را لوس نکند. وقتی بیرون می‌رود، هی نگوید بستنی می‌خواهم و به همان چه به خوردش می دهند، قانع باشد؛ می‌شد؟
مثلا روز جشن تکلیف، انتظار داشتم مادربزرگم بیاید دنبالم و مثل بقیه‌ی بچه‌ها برایم چادر بیاورد؛ اما هیچ‌کس نیامد. آخر بی‌بی پاهایش درد می‌کرد و جز در مواقع اضطراری خارج نمی‌شد، پدربزرگ هم آلزایمر خفیف داشت.
و من که دختری نه ساله بودم، برای اولین مرتبه به شدت احساس تنهایی کردم! چرا که زمانی که اکثر بچه‌ها در همان نیم روز با مادرهاشان و بعضا هم پدر هم مادرشان رفته بودند، من به تنهایی، باید تا ساعت آخر منتظر می‌ماندم که سرویسم بیاید دنبالم و این تنهایی زمانی فشرده‌تر شد که معلمم برایم چادر سفید آورد.
آن روز خیلی دلم می‌خواست گریه کنم؛ اما من هنوز درک نکرده بودم که باید با تنهایی خو کنم. تصور می‌کردم این داستان پایان خوشی خواهد داشت، مثل کارتون دختری به نام نل!
مثلا این که پدربزرگ روزی آلزایمرش خوب شود، یا این که بی‌بی کمی بر اعصابش مسلط شود و سر من داد نزند. تا سال چهارم ابتدایی‌ام، هنوز آن روی زشت زندگی آن چنان برایم ملموس نشده بود.
سال چهارم در یک مسابقه‌ی خوشنویسی در منطقه اول شدم؛ با خوشحالی به خانه برگشتم که خبر خوب را به پدربزرگ بدهم و با خبر مرگ پدربزرگ...
از آن روز به بعد، من ماندم و بی‌بی و پرستاری که بابا از کانادا پولش را می‌فرستاد. شیرینی آن خبر خوب از بین رفت.
از بین رفت؟! زهر شد! من پدربزرگ را بیشتر دوست می‌داشتم، چرا که حوصله‌اش بیشتر بود، با آن که همواره خواب بود و خیلی کنارم نمی‌نشست. حتی یک بار به جرم آن که دختر پسرش هستم به من سیلی زد؛ اما نمی‌خواستم تنها همدمم را از دست بدهم، همدمی که آلزایمر داشت و هر چه می‌گفتم، گوش می‌داد و از یاد می‌برد. این‍طور می‌توانستم چند ساعت بعد دوباره سراغش بیایم و برایش حرف بزنم؛ اما بابابزرگ بیشتر وقت‌ها خواب بود.
انجمن رمان ۹۸


رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 23 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
در راهنمایی، دختری در کلاسمان بود به اسم ماهک. این دختر خیلی خوشگل بود! یک گروه از دختران را دور خودش جمع کرده و اسم اکیپشان را گذاشته بود «فرشته‌های زشت». پنج نفر بودند و بسیار جذاب! خیلی دوست داشتم من هم یکی از دوستان ماهک باشم.
عینک آفتابی مارک می‌زد و موهای چتری‌اش را روی پیشانی‌اش افشان می‌کرد. مانتوی مدرسه‌اش کمی جذب‌تر بود و مقنعه‌اش هم همیشه شل. من نمی‌خواستم شمایل او را داشته باشم؛ اما دلم می‌خواست دوست این چنینی داشته باشم. دوستی که همه به من غبطه بخورند و بگویند: «با فلانی دوستی؟!».
نمی دانم می‌توانم در این مورد حق را به خودم بدهم یا نه؛ اما من عقده‌ای شده بودم. جای من همیشه گوشه‌ی کلاس بود. حتی گاهی می‌آمدم و می‌دیدم جایم را گرفته‌اند و مجبور می‌شدم بروم آخر کلاس و این گاهی تبدیل به همیشه شد و من همیشه، در هر ساعتی باید آخر کلاس، در گوشه‌ترین نقطه‌اش می‌نشستم و از آن جا به درس گوش می‌دادم.
عقده‌ای بار آمده بودم؛ چون هیچکس هیچ توجهی به من نمی‌کرد.
یک دختری بود به اسم ریحانه. گاهی می‌آمد روی نیمکت کناری‌ام می‌نشست و گپ می‌زد. از من سوال می‌پرسید و من برایش با دست و دلبازی توضیح می‌دادم و مثال می‌زدم. جواب سوالات هر درسی را از روی کتاب‌هایم کپی می‌کرد و حتی وقتی از من خواست که در امتحان از روی برگه‌ام تقلب کند، من اجازه دادم! می‌خواستم این یک نفر را برای خودم نگه دارم، حتی شده به ازای تحقیر شدن و ذلیل شدن با عمل مزخرفی مثل تقلب رساندن!
چند جلسه‌ی ثلث دوم که امتحان داشتیم، از من تقلب کرد و دیگر همه چیز تمام شد. دیگر ثریا فراموش شد. تا سه چهار روزی زنگ‌های تفریح مثل جوجه اردک، نه؛ مثل متکدی‌ای که گدایی محبت می‌کند از دیگران، پی ریحانه می‌گشتم و خیلی دیر متوجه شدم او برای تقلب و داشتن جواب‌ها بود که نزدیکم شد، وگرنه کی از من خوشش می‌آمد واقعا؟!
همین مسئله که می‌دیدم هیچکس مرا برای خاطر خودم نمی‌خواهد، اعتماد به نفسم را پایین می‌کشاند.
گذشت آن دوران تا زمانی که با رادمهر آشنا شدم و...
می‌دانی، آشنایی با رادمهر برای من یک معجزه بود. برای منی که حتی از توجه دخترها به خودم بی‌بهره بودم و رادمهر که پسر نامی دانشگاهمان بود، به من توجه نشان داد خیلی بود! خیلی. نمی‌دانم چطور باید توصیف کنمش؛ اما دشوار است تنها باشی و دیگری بیاید، تو را از تنهایی‌ات بیرون بکشاندت و باز تنهایت بگذارد.
رادمهر مرا تنها نگذاشت؛ پس از سه سال، فعلا اسمم در شناسنامه‌اش بدون مهر طلاق باقیست تا ببینیم چه خواهد شد؛ اما... نمی‌دانم!
راستی به خاطر آوردم؛ من سی‌وچهار سال دارم! خیلی احمقانه است؛ اما مرتبه‌ی اولی نیست که به این حالت دچار می‌شوم. موارد بعیدی را از یاد می‌برم و این دست خودم نیست؛ مثلا فراموش کردن عدد سنم را! بعید است، نیست؟ شاید نوعی بیماری باشد. این دیگر واقعا بعید نیست.
ماشین را در حیاط، کنار آزرای سفید آقایمان پارک می‌کنم. در حالی که در ماشین روی دو لنگه را قفل می‌کنم، صدای سایش پایی را به زمین می‌شنوم:
-قفلش نکن.
انجمن رمان ۹۸


رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 22 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
قفلش نمی‌کنم. کلید خانه را درون کیف چرمم می‌اندازم و سلام آرامی می‌گویم و او که با لباس راحتی، دو قدم نرسیده به در ایستاده بود، «س» می‌گوید.
دم در، کفش‌های قهوه‌ای‌ام را در جاکفشی نسکافه‌ای می‌گذارم. سوئیچ ساده را به جاکلیدی کنار در آویزان می‌کنم و احمقانه به این فکر می‌کنم که خانم علی نژاد به کیفش، یک عروسک خرگوش سفید آویخته...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 22 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
من...
رادمهر فکر می‌کند من این وضع زندگیمان را دوست دارم که سکوت کرده‌ام؛ اما او هرگز نمی‌تواند مرا درک کند. او خانواده دارد، برادر دارد، شغل خوب دارد، دوستانی دارد که دوستش دارند؛ مانند من نبوده که هیچ کس دوستش نداشته و همیشه تنها مانده و عقده‌ای بار آمده!
ما «مشکل» نداشتیم؛ ما فقط مانند هم نبودیم.
گاهی فکر می‌کنم این ازدواج...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 21 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد من، آرام است، خیلی خیلی آرام! کارهایش با کم‌ترین صدا انجام می‌شوند و چشم‌هایش همواره یا خیلی ناراحتی‌اند، یا عشق محوی در نی نی شان دارند. رادمهر آرام...
کاملا برعکس جاوید که یک مرد شلوغ پلوغ بود، رادمهر حتی در عروسی خودمان هم نرقصید؛ اما جاوید... یادم می‌آید که هر لحظه احساس می‌کردم حالا سرامیک‌های تالار ترک بر می‌دارند؛...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 22 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانی که داشت می‌آمد بالا، باز هم خستگی و ناراحتی بی‌اندازه‌ای در چشم‌هایش دیدم. چشم‌های بازم را ندید. لبه‌ی تـ*ـخت نشست و دراز نکشید. چند لحظه همان طور ثابت ماند. دوباره موبایلش را از پاتختی سمت خودش برداشت و روشنش کرد.
آرام نشستم. از پشت، اندکی خمیده شده بود، رادمهر، رادمهر! برای مرتبه‌ی بیست میلیونم، چه نام برازنده‌ای!
-چی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 19 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
بی‌نهایت ناراحت شده بودم. دلم نه برای دخترک، نه برای آن پسر، نه حتی برای تازه داماد، که دلم برای مادر دخترک می‌ترکید! آخر تو که با پدرت مشکل داشتی، چرا مادرت را خون به دل کردی؟
باز کلافه تکیه‌اش را از تاج گرفت و دو دستش را در موهای سیاهش فرو برد.
-خیلی ناراحتم، تا حالا تو تالار از این ماجراها نداشتیم!
رادمهر آرام، حالا یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، زهرا.م، فاطمـ♡ـه و 17 نفر دیگر

Kallinu

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/6/19
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
4,072
امتیاز
213
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
زمان حضور
3 روز 20 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
تقصیر او نبود که پروانه رفت. تقصیر من بود. مادرش هم هزار بار این را در سرم کوبید که تو نتوانستی!
همین نتوانستن، من را می‌شکاند.
دو مرتبه موهایم را درگیر غلاف کردم و مثل همیشه، آن را کنار گردنم کج کردم. موهای صاف و کم موج قهوه‌ای رنگم که پایینشان دو سه تاب قشنگ می‌خورد. موهایم را دوست داشتم.
به سمت کمد نسکافه‌ای خودم رفتم. کشوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: زهرا.م، فاطمـ♡ـه، . faRiBa . و 16 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا