خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده‌ ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد
نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است
از من تا من تو گسترده ای
با تو برخوردم
به راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم
به جلوه ی رنج رسیدم
و با این همه ای شفاف
و با این همه ای شگرف
مرا راهی از تو به در نیست
زمین باران را صدا می زند
من تو را​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است
بام‌ ها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد
پشت دریا شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
زندگی فهم نفهمیدن‌ هاست
آسمان نور خدا عشق سعادت
با ماست
در نبندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لـ*ـب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سـ*ـینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده...​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لـ*ـب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم
ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست
که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست​


اشعار سهراب سپهری

 

amir.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/20
ارسال ها
73
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
178
زمان حضور
7 روز 17 ساعت 45 دقیقه
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای
سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
رزن زیبایی آمده لـ*ـب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من
ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش
پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
آب را گل نکنیم​


اشعار سهراب سپهری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد...
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ ...
هر چه دشنام از لـ*ـب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ...
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت


اشعار سهراب سپهری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.


اشعار سهراب سپهری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا