خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: وینچستر
ژانر: معمایی، عاشقانه
نویسنده: ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: reyhan banoo
خلاصه: یک آتش سوزی باعث ریشه گرفتن یک عشق بچگی‌‌ شد؛ بدون آنکه آن دو نوجوان معنی این واژه‌ی بزرگانه را بدانند، اما سرنوشت بازی را شروع کرده بود که هر دو به باتلاقی کشیده شدند که راه نجاتی نداشتند نه زمانی که زندان بانش وینچستر بود.
دامون یا باید با خون دست دوستی می‌داد یا به نیستی. به راستی، هستی زمانی‌که فرشته‌اش نباشد؛ چه ارزشی داشت؟!


در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، اعظم همتی و 9 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

شاید ما حرف زدن درباره‌ی گذشته را ممنوع کرده باشیم؛ اما گذشته مجازترین اثر را روی زندگی ما می‌گذارد.


در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، raha.j.m و 8 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
آینده
ساعت ۲۱:۴۵
زندان مرکزی تهران

صدای کوبیده شدن درهای سلول و پچ پچ زندانی‌ها به حدی زیاد بود که انسانی کارکشته هم نتواند چشم روی هم بگذارد‌، چه برسد به کسی که اولین شب حبسش را می‌گذراند؛ اما نه برای پسری که زیر نظر بهترین افسر روسیه آموزش دیده بود.
- هی تازه وارد؟...هوی خوشگله! می‌دونم خواب نیستی. محض رضای خدا کی می‌تونه شب اول بخوابه.
- اگه دهنتو ببندی می‌شم اولین نفری که می‌خوابه.
مرد خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا چرا عصبی می‌شی؟! اومدم بگم اگه مواد خواستی میای از خودم می‌گیری. بهم می‌گن حلق طلا، به هر کی بگی می‌شناسه.
کارش به جایی رسیده بود که به او مواد می‌فروختند؟!
- اهلش نیستم.
حلق طلا درحالی که می‌خندید و دندان های زردش را در معرض دید می‌گذاشت به تـخت پسر، که ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود نزدیک شد و دهانش را به طرف گوشش برد و هم زمان نفس‌هایی که بوی گند سیگار می‌داد را روی صورت پسر پخش می‌کرد گفت:
- چرا ادای آدمای مثبتو در میاری؟! هر کی اینجا باشه این کاره است.
حلق طلا عطسه‌ای کرد، که در پی آن پسر دستانش را از جلوی چشمانش برداشت و نگاهی به قیافه‌ی او انداخت که بلافاصله‌ حلق طلا با دیدن چشمان پسر گفت:
- اوه! پس همونطور که می‌گفتن جدی بچه خوشگلی!. با این قیافه‌ات تو این سلول ها خوب می‌تونی پول دربیار...
هنوز جمله‌ی حلق طلا تمام نشده بود که پسر به سرعت بلند شد و پاهای خود را جنین وار جمع کرد و با یک حرکت آن را جلو آورد و لگد محکمی به سـینه‌ی حلق طلا زد که باعث شد با شتاب کمرش به تـخت روبه رو بخورد و هم‌ سلولی‌اش که روی تــخت دراز کشیده بود را بیدار کند:
- پووف حلق طلا از من به تو نصیحت؛ با این کوه یخ نمی‌تونی موادتو آب کنی.
همان پسر وراجِ هم سلولی‌اش بود که از اول ورودش خواستار آشنایی با او بود و خودش را امیر معرفی کرده بود.
امیر خمیازه‌ای کشید و همانطور که پشتش را می‌خاراند به طرف آن ها به پهلو شد و ادامه داد:
- از وقتی اومده سعی کردم باهاش دو کلمه حرف بزنم دهنشو وا نکرده تا لااقل بفهمم لال نیست. خوبه حداقل یه فایده ای داشتی؛ چون فهمیدم می تونه حرف بزنه


در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، اعظم همتی و 5 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسر بی‌توجه به وراجی های امیر، یقه‌ی حلق طلا را با دو دستش گرفت و بدن لاغرش را بلند کرد. حلق طلا که از درد کمرش نمی توانست به راحتی بدنش را صاف نگه دارد، صورتش ناخودگاه درهم شد و از درد آهی کشید.
پسر با صدای آرامی که به راحتی می‌توانستی بی حوصلگی را از آن حس کنی گفت:
- خوب گوش کن چی می‌گم. نحیف تر از چیزی هستی که باهات درگیر بشم و گرنه از اینجا باید جنازه اتو جمع کنن. پس دور و بر من نپلک. این جنس هاتو هم برو به هم قد و قواره‌ی خودت بنداز.
و بعد بدون مجال دادن به حلق طلا، مشت محکمی به چهره‌ی استخوانی او زد که باعث شد از بین دستان پسر، به پایین بیوفتد.
- اینو هم زدم برای آخرین مزخرفی که بلغور کردی.
امیر با تعجبی که درآمیخته با ترس بود به چشمان قرمز شده‌ی هم سلولی تازه واردش نگاه کرد و در پی تایید حرف او گفت:
- آره زود تر برو. پنج دقیقه ی دیگه خاموشی می‌زنن و در ها بسته می‌شه. واقعا آخرین چیزی که می‌خوام اینکه یک شب با تو زیر یک سقف باشم.
حلق طلا که فهمید امشب چیزی کاسب نیست با کمک دستان لاغرش از جایش به سختی بلند شد که نتیجه‌اش صورت در هم رفته و آوا هایی از روی درد شد. در آخر هم با سرفه‌ی خونی از سلول خارج شد‌‌.
امیر کمی از هم صحبتی با آن پسر بی نام می‌ترسید؛ ولی مگر همین کله خرابی هایش نبود که کارش را به آن سلول کشانده بود؟!پس تعلل نکرد و با دو سرفه‌ی نمایشی گفت:
- میگم چیزه....اسم منو که میدونی امیرم. فکر نکنی از این نوچه هام که الکی افتادم زندان ها، فقط شانس نداشتم و گرنه خیلی کاربلدم. تو رو هم که‌می‌دونم تو کار موادی..‌‌.
امیر که دو دل بود دوباره آن سوال را بپرسد لـ*ـب پایینش را با زبانش کمی خیس کرد و ادامه داد:
- اِم...حالا اسمت چیه داداش؟
پسر که در طول وراجی های امیر روی تختش دراز کشیده بود و درحالی که ساعدش را روی چشمانش می‌گذاشت زمزمه کرد:
- چقدر حرف میزنی.
امیر خواست مکالمه اش را ادامه دهد که یکدفعه با صدای تیک بسته شدن در سلول و در پی آن خاموش شدن چراغ ها، تصمیم گرفت مکالمه اش را به فردا موکول کند‌.
- برای چی بهش می‌گن حلق طلا؟!
امیر که فکر نمی‌کرد او شروع کننده‌‌ی بحث شود، هول شد و در حالی که یکدفعه در جای خود می‌نشست در تاریکی به دنبال چشمان او گشت و گفت:
- چون مواد زیادی رو با نخ به دندونش وصل می‌کنه و می‌فرسته پایین. مو لا درزش نمیره بخاطر همین بهش می‌گن حلق طلا.
- هوم. شب بخیر‌.


در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: مبینا زارع، daryam1، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیر زیر لـ*ـب شب بخیری در جوابش گفت و با لبخندی که ناخودآگاه روی صورتش نقش بسته بود روی تختش دراز کشید و سعی کرد نگاهش را به تـ*ـخت بـ*ـغلی‌اش ندهد تا پسر را آزرده نکند. از هم سلولی تازه واردش خوشش آمده بود. امشب با آن گرد و خاکی که کرده بود می‌توانست در این زندان پشتش به او گرم باشد و این سوال ناگهانی‌ که از او پرسیده بود را برای خودش چراغ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، YeGaNeH و 4 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا نفس عمیقی کشید و ایستاد. از وقتی خبر برگشت دامون را شنیده بود، هزاران بار مکالماتی که با شرایط مختلف ممکن بود ایجاد شود را برای خودش مرور کرده بود؛ اما الان ذهنش خالی بود. زور دلتنگی‌اش به حدی بود که باعث اضطراب بی اندازه‌اش شده بود.
طی یک تصمیم ناگهانی بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید تا از فرودگاه بیرون بزند؛ ولی با خودش که صادق بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: مبینا زارع، daryam1، YeGaNeH و 3 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثل همیشه دامون کم حرف بود و گه‌گداری در جواب سوال هانیه که از اوضاع فرانسه و فریال، خاله‌ی دامون سوال می پرسید، صحبت می‌کرد.
مروا هنوز باورش نمی‌شد که تنها به اندازه‌ی یک نفس با دامون فاصله دارد و این موضوع باعث شده بود از پوسته‌ی مروای واقعی فاصله بگیرد و بسیار آرام شود؛ ولی با پر حرفی های ماکان کسی متوجه او نمی‌شد. حداقل خودش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: مبینا زارع، reyhaneh banoo، daryam1 و 4 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا که در سکوت شاهد ماجرا بود با صدای بغض داری رو به پدرش که خوددار تر از هانیه بود گفت:
- بابا‌ چی‌شده؟...چرا دامون اینجوریه؟!
مروا به دلیل بی توجهی که از دامون دیده بود دل نازک شده بود، به آ*غو*ش پدرش رفت. پدرش هم مانند دامون بوی دود گرفته بود و ردی از سیاهی هم در لباسش دیده می‌شد.
فرخ، پدر مروا چشمانش را بست تا به خودش مسلط شود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، مبینا زارع، reyhaneh banoo و 3 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا سعی کرد گریه نکند؛ ولی زورش به اشکی نشدن چشمش نرسید و با همان چشمان اشکی، تک کاناپه‌ی رنگ و رو رفته را دور زد و بدون توجه به خاکی بودن آن در نزدیکی دامون نشست.
مروا به نیم‌رخ دامون که هیچ احساسی را نمی‌توانستی از آن متوجه بشی، خیره شد. نمی‌دانست چه بگوید یا چه کار کند تنها رد نگاه دامون را گرفت و رو به آسمان گفت:
-هیچ ستاره‌ای که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، مبینا زارع، reyhaneh banoo و 3 نفر دیگر

ریحانه صادق نژاد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/8/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
172
امتیاز
78
سن
21
زمان حضور
5 روز 13 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مروا نمی‌دانست چه بگوید فقط این را می‌دانست که باید دامون را دوباره به زندگی برگرداند؛ پس همانطور که دامون را به آ*غو*ش گرفته بود گفت:
- میای بریم پایین تو برام مشق های ریاضی مو حل کنی منم نقاشی بکشم؟
دامون به نشانه‌ی تائید سرش را تکان داد که با حرکت موهای دامون در نزدیکی گردن دخترک، باعث قلقلک گرفتن او و در پی آن خنده‌ی بلندش شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان وینچستر | ریحانه صادق نژاد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: MaRjAn، مبینا زارع، reyhaneh banoo و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا