در حال تایپ رمان آرشتات (جلد دوم مانوی) | -FãTéMęH- نویسنده انجمن رمان ۹۸

-FãTéMęH- · 11/7/24

#پارت9

دست بلند کرد و از چوب لباسی که چندین میخ درشت کوبیده شده در دیوار کنار در ورودی بود، گاون قهوه‌ای‌رنگ را برداشت. به سمت پارسیس رفت و تمام مدتی که به او برای پوشیدن گاون کمک می‌کرد، اخم کوچکی بر پیشانی خود نشانده بود.
پارسیس با انگشتان درازش مشغول صاف کردن جلوی باز گاون شد. چشمان قهوه‌ای خود را به...

-FãTéMęH- · 14/7/24

#پارت10

ریتا با آهی در را بست و از دو پله بالا رفت. با دیدن لاریسا نشسته بر روی مبل چوبی با تکیه‌گاه مستطیلی سبزرنگ، سر جایش ایستاد. بدون هیچ‌گونه لبخندی دست به سـ*ـینه، به زمین چشم دوخته بود. ریتا به سمت چپ خانه...

-FãTéMęH- · 15/7/24

#‌پارت11

مه‌ای عجیب از دوردست توجه‌اش را به خود جلب کرد. مه‌ای که با وجود سیاه بودنش، در دل تاریکی قابل دید بود. کم‌کم کل منطقه را فرا گرفت. سرش سنگین شد و حس کرد تمام خون در بدنش، به جوش آمده...

-FãTéMęH- · 17/7/24

#پارت12

در تمام راه، واران ساکت و خاموش به مقابلش نگاه می‌کرد و حتی یک کلمه نیز از میان لبانش خارج نمی‌شد.
لاریسا او را با خودش تنها گذاشت تا به اشتباهش پی ببرد. او واران را از خوش‌گذرانی منع نمی‌کرد، ولی او دیگر از حد گذرانده بود. وقت و بی‌وقت به خوش‌گذرانی مشغول می‌شد و به کل کار و قرارشان را به فراموشی...

-FãTéMęH- · 18/7/24

#پارت13

تا زمانی که خورشید تا چند درجه پایین بیاید، خبری از پسرک نشد. در تمام این مدت مرد هیکلی و سیاه‌پوست، از جایش تکان نخورد. حتی چشمانش را نیز یک ثانیه از روی آن‌ها برنداشت. واران دیگر به ستوه آمده و اگر پسرک را ندیده...

-FãTéMęH- · 18/7/24

#پارت14

با رسیدنش به ده، مقابل دروازه ایستاد. مرد سیاه‌پوست با دیدنش، اخمی بر پیشانی...

-FãTéMęH- · 18/7/24

#پارت15

آتنا رو به میهمانانش گفت:
- بفرمایید، سرد بشه بدمزه میشه.
اولین کسی که کاسه سوپ را جلو کشید، واران بود. همگی بدون حرف مشغول خوردن شام شدند و تنها لاریسا بود که فقط یک شیرینی پاستلی¹ خورد.
واران، اما چندین نان و دو کاسه سوپ عدس، یک تکه مرغ و چندین لیوان نوشیدنی را راهی شکمش کرد.
آتنا مشغول جمع کردن...

-FãTéMęH- · 20/7/24

#پارت16

واران بالاخره خود را به بالای درخت رساند و کنار لاریسا جا گرفت. به ساختمان آغل که نیمی از آن در زیر مه فرو رفته بود، خیره شد، اما نتوانست نگهبان آن را ببیند. چشمانش را تنگ کرد و کمی در جایش وول خورد. یک نگاه به لاریسا و یک نگاه دیگر به آغل انداخت. در نهایت چشمانش خسته شد. با انگشت شست و اشاره‌اش...

-FãTéMęH- · 20/7/24

#پارت17

مه کم‌کم شکافت و حالا واران نیز می‌توانست مقابلش را ببیند. آغل حالا کاملاً دیده می‌شد. گل‌های ریز پیچک‌های سبز کم‌کم در حال شکوفایی بودند و زیبایی خاصی به صحنه‌ی تکراری مقابل می‌دادند.
با صدای فردی از پایین درخت نگاه هر دویشان به سمت پایین تغییر مسیر داد:
- تونستین دزد رو...

-FãTéMęH- · 21/7/24

#پارت18

پلک‌هایش را محکم برهم فشرد و اشک‌های پشتشان را با نفس عمیقی به اعماق کاسه‌ی چشمش راند. دلش عمیقاً برای وقت گذراندن با هامان تنگ شده بود. برای خنده‌ها...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین