خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولی چیزی نگذشته بود که بیدارش کردند. مردی جوان، با رخت ولباس شهری و چهره‌ای بازیگرمانند، چشم‌ها باریک، ابروها پُرپشت، همراه مهمانخانه‌دار کنارش ایستاده بود. روستایی‌ها هم هنوز آن‌جا بودند. برخی‌شان صندلی‌های خود را برگردانده بودند که بهتر ببینند و بشنوند. مرد جوان با لحنی بسیار مؤدبانه از این‌که کا. را بیدار کرده است پوزش خواست، خود را فرزند مباشر قصر معرفی کرد و بعد گفت: «این دهکده از املاک قصر است، کسی که این‌جا ساکن شود یا شب را بگذراند، عملا در قصر ساکن شده یا شب را گذرانده است. بدون مجوز اربابی کسی چنین حقی ندارد. ولی شما چنین مجوزی ندارید یا دست‌کم آن را نشان نداده‌اید.»


قصر | فرانتس کافکا

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
کسی را که چشم‌های خود را بسته است هر قدر هم تشویق کنی که از میان چشم‌بند خوب نگاه کند، باز چیزی نخواهد دید. چنین کسی فقط در صورتی می‌تواند ببیند که چشم‌بندش را برداری.
***
مادر از همه ضعیف‌تر بود. حتما به این دلیل که علاوه بر رنج همگانی، گوشه‌ای از رنج هر یک از ما را هم به‌دوش می‌کشید.
***
وقتی کا. به قصر چشم می‌دوخت، گاهی به‌نظرش می‌رسید کسی را می‌بیند که آرام نشسته و به پیش روی خود نگاه می‌کند، نه این ‌که غرق در تفکر راه بر همه‌چیز بسته باشد، بلکه آزاد و سبکبال، چنان که گویی تنهاست و چشم کسی به او دوخته نشده، ولی باید متوجه می‌شد که نگاهش می‌کنند، با این‌حال در آرامشش کم‌ترین خللی وارد نمی‌شد، و به راستی – معلوم نبود این خود علت است یا معلول – نگاه نظاره‌گر نمی‌توانست ثابت بماند، بلکه به سویی می‌لغزید. این احساس آن‌روز در پی تاریک شدن زودهنگام هوا تشدید شد، کا. هرچه بیش‌تر دقیق می‌شد، کم‌تر می‌دید، همه‌چیز بیشتر در گرگ و میش غروب می‌رفت.


قصر | فرانتس کافکا

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
دیگر نمی‌توانستیم به آن شکل زندگی کنیم، زندگی در عین ناامیدی برایمان امکان‌پذیر نبود. پس هر یک به شیوه خود با خواهش یا اصرار از قصر درخواست کردیم ما را ببخشد. البته می‌دانستیم که نمی‌توانیم چیزی را جبران کنیم. ضمنا می‌دانستیم که تنها رابـ*ـطه‌ی نویدبخشی که با قصر داشتیم، رابـ*ـطه با سورتینی، کارمندی که به پدرمان علاقه‌مند بود، در اثر وقایع پیش آمده از دست رفته است. با وجود این دست به کار شدیم. پدر شروع کرد، مراجعات بی‌ثمر به دهدار، منشی‌ها، وکلا، محررها شروع شد. اغلب او را به حضور نمی‌پذیرفتند، گاهی هم اگر با حیله یا تصادف پذیرفته می‌شد – از شنیدن این قبیل خبرها دست‌ها را به هم می‌مالیدیم و چه شادی‌ها که نمی‌کردیم – هرچه سریع‌تر بیرونش می‌کردند و دیگر هیچ‌وقت راهش نمی‌دادند. جواب دادن به او چه‌قدر هم آسان بود، برای قصر همیشه هر کاری آسان است. برای چه آمده بود؟ چه کارش کرده بودند؟ بابت چه کرده‌ای تقاضای بخشش می‌کرد؟


قصر | فرانتس کافکا

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
این‌طور که از دور به چشم می‌آمد، قصر روی‌هم‌رفته انتظارات کا. را برآورده می‌کرد، آنچه دیده می‌شد نه قلعه‌ای بود قدیمی و شوالیه‌ای و نه بنایی پرتجمل و نو، بلکه مجموعه‌ای بود وسیع متشکل از تعداد محدودی ساختمان دو طبقه و بسیاری سازه‌های کوتاه و تنگِ هم. بیننده اگر نمی‌دانست با یک قصر سروکار دارد، چه‌بسا آن را با شهری کوچک اشتباه می‌گرفت. کا. فقط یک برج دید. معلوم نبود آن برج متعلق به یک ساختمان مسکونی است یا به یک کلیسا. انبوهی از کلاغ‌ها در اطراف برج چرخ می‌زدند.
***
قصر در آن بلندی، از هم‌اکنون به گونه‌ای غریب تیره وتار، قصری که کا. امیدوار بود همان روز به آن برسد، دوباره دور می‌شد. ولی چنان‌که قرار باشد به نشان وداع موقت به کا. علامتی داده شود، ناقوسی در آن بلندی به صدا درآمد، ناقوسی شاد و خوش‌طنین که دست‌کم یک لحظه دل را به تپش انداخت، گویی بیم آن می‌رفت ـ چون طنین ناقوس دردناک هم بود ـ که آرزوی آتشین دل برآورده شود. ولی خیلی زود ناقوس بزرگ خاموش شد و ناقوسی کوچک، ضعیف و یکنواخت جای آن را گرفت، شاید آن بالا، شاید در دهکده. البته این دینگ‌دانگ با حرکت کُند سورتمه و آن سورتمه‌ران رقتبار اما یکدنده بیش‌تر جور درمی‌آمد.


قصر | فرانتس کافکا

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا