نویسنده این موضوع
ماسلاوا، که بار نگاههای مردم را بر خود احساس میکرد بی آنکه سر برگرداند و با این حرکت توجه کسی را به خود جلب کند، از گوشهی چشم چپچپ به آنها باز مینگریست و از اینکه طرف توجه آنها شده بود خوشش میآمد.
***
ساعت شش بعدازظهر بود که ماسلاوا به زندان، به بند زنان، یعنی به خانهاش برگشت. بعد از پانزده ورست راه پیمایی، روی قلوه سنگهای کوچهها، سخت کوفته بود، و پاهایش که دیگر عادت به راه رفتن نداشت دردناک بود. به ویژه محکومیتی که هیچ گمانش نمیرسید جانش را گرفته بود. از اینها گذشته از صبح هیچ نخورده بود و سخت گرسنه بود.
***
ساعت شش بعدازظهر بود که ماسلاوا به زندان، به بند زنان، یعنی به خانهاش برگشت. بعد از پانزده ورست راه پیمایی، روی قلوه سنگهای کوچهها، سخت کوفته بود، و پاهایش که دیگر عادت به راه رفتن نداشت دردناک بود. به ویژه محکومیتی که هیچ گمانش نمیرسید جانش را گرفته بود. از اینها گذشته از صبح هیچ نخورده بود و سخت گرسنه بود.
رستاخیر | لییو تالستوی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com