نویسنده این موضوع
پدرش مدام بند میکرد که: «درس بخوان بچه، درس بخوان! وگرنه مجبور میشوی مثل من کفش مردم را بدوزی!» اما مگر میشود درس خواند وقتی فامیلیات اولین اسم دفتر کلاسی است و تا درس شروع میشود، صدایت میزنند: «آنفیم باریبا! بیا پای تخته!» آنفیم هم با سرورویی عرقکرده کنار تختهسیاه میایستاد و صورتش را طوری در هم میکشید که پیشانی کوتاهش به کل ناپدید میشد. «بازهم که با سواد نم کشیده آمدهای سر کلاس! ای وای! دیگر داری میترشی!»
***
سرانجام هـ*ـوس کرد از این زندگی سگی خلاص شود. دلش آدم خواست، دلش خواست مانند همه آدمها چای داغ بنوشد و زیر پتوی نرم بخوابد. چه روزها که باریبا درون آخورش، روی تشک کاهی، از صبح تا شب دمر خوابید و چه روزها که در خرابه بالکاشین از صبح تا شب در جستوجوی نشانی از انسان و زندگی انسانی چرخ زد.
***
سرانجام هـ*ـوس کرد از این زندگی سگی خلاص شود. دلش آدم خواست، دلش خواست مانند همه آدمها چای داغ بنوشد و زیر پتوی نرم بخوابد. چه روزها که باریبا درون آخورش، روی تشک کاهی، از صبح تا شب دمر خوابید و چه روزها که در خرابه بالکاشین از صبح تا شب در جستوجوی نشانی از انسان و زندگی انسانی چرخ زد.
در آبادی | یوگنی زامیاتین
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com