خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mystery

ویراستار آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
854
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام داستان: ننگ | العار
نویسنده: نادین
ژانر: جنایی-پلیسی، عاشقانه، تراژدی
مترجم: حوراء تقی‌پور کاربر انجمن رمان ۹۸
خلاصه:
بارها شرایط آدم رو توی مسیری زشت و بی‌رحم قرار می‌ده و بارها برای کسایی که دوستشون داریم فداکاری می‌کنیم؛ غافل از این‌که این اشخاص ارزش این فداکاری‌ها رو ندارن... .​


ننگ | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-، Tiralin، daryam1 و 3 نفر دیگر

Mystery

ویراستار آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
854
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
شروع

من صابرینم؛ می‌خوام براتون از زندگیم بگم!
یه خانواده با وضعیت مالی بد داشتم و بابام سرباز بود. آخرای جنگ ایران بود. توی یه خونه‌ی یه اتاقه اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. زندگی سخت بود و جمعیت خونه زیاد و پدرم سرباز؛ ماهی یک‌بار میومد خونه و وقتی حمله می‌شد تا دوماه پیداش نمی‌شد. سر هر ماه می‌رفتیم خرید و فقط چیزای واجب رو می‌خریدیم. هیچ‌وقت میوه یا تنقلات نمی‌خریدیم اما زندگی نسبتا شادی داشتیم و با این‌که وضعیت مالی بدمون زندگی رو سخت می‌کرد پدرم عاشق مادرم بود و مادرم عاشق پدرم. اصلا یادم نمیاد روزی مادرم از زندگی سختی که داریم گلایه‌ای کرده باشه. خواهر بزرگم شیما ۱۲ سالش بود و بعد از اون منه ده ساله‌ و خواهر کوچیک‌ترم المیا ۸ سال بیشتر نداره، برادرم محمد ۴ سالشه و احمد ۲. پدرم اکثرا وقتی میومد خونه با خودش هله هوله می‌اورد و ما کلی ذوق می‌کردیم. خونه‌ی حاج مجید پدر عدویه صاحب‌ خونه و حاج خانم حسیبه مادر عدویه سه اتاقه بود و مادرم مسئول تمیزکاری خونه حاج آقا و حاج خانم بود. با اینکه پول اجاره خونه رو می‌دادیم اما مادرم می‌ترسید بندازمون بیرون و همیشه براشون کار می‌کرد. یه اتاق بیشتر نداشتیم اما هم حکم آشپزخونه رو برامون داشت و هم اتاق خواب و هم حموم. از وقتی چشم باز کردیم پدرم به ارتش ملحق شده بود. یه روز مادرم براش نون درست کرد و براش خرمای زاهدی گذاشت. تنها چیزی بود که داشتیم. پدرم گذاشت رفت. از اون روز روزها و ماه‌ها گذشت و پدرم پیداش نشد. پدرم یتیم بود و فقط عمو و پسر عمو داشت. از روزی که پدرم رفت سه ماه می‌گذشت. دنیا برای مادرم تیره و تار شده بود. روز و شب برای پدرم گریه می‌کرد. یه روز داداشم رو گذاشت پیشمون و رفت خونه‌ی بابا صابر، عموی پدرم تا سراغ پدرم رو ازش بگیره. باباصابر به مادرم گفت میرم سراغش رو از این و اون بگیرم شاید خبری شد. مادرم غمگین برگشت، غم توی صورتش انکار شدنی نبود. یه هفته‌ی دیگه گذشت و خبری نشد. از ناپدید شدن پدرم چهار ماه گذشت و کسی نیومد. بالاخره پسر عموی پدرم اومد و گفت کسی از پدرم خبر نداره و معلوم نیست زنده‌ست یا مرده و بعد از حمله، سربازهای زیادی جونشون رو از دست دادن و جسدشون توی سرزمین دشمن موند. مادرم وقتی این حرف رو شنید شروع به جیغ و شیون کرد و وحشیانه موهای خودش رو می‌کشید. همسایه‌ها جمع شدن و بعضی‌ها رفتن جلو تا مادرم رو آروم کنن و ما فقط گریه می‌کردیم. زجه و گریه و حال بد مادرم تا ده روز ادامه داشت؛ هیچ‌کدوم از مردم کمک حالمون نشدن و قرض و بدبختی روی سر مادرم تلنبار شد. اجاره خونه‌ی چهار ماه، قرض‌های مغازه و... مادر بیچاره‌م هنوز عزادار پدریه که نمی‌دونیم زنده‌ست یا مرده.
با وجود شرایط سختی که داشتیم مادرم تلاش کرد کارهای بازنشستگی رو پیگیری کنه‌، حتی پول کرایه ماشین رو هم نداشت و قرض می‌گرفت. قرض‌ها بیشتر شدن و ما فقط نون و چای یا خرما داشتیم که بخوریم؛ خدا می‌دونه چطور سه ماه دیگه رو گذروندیم. بالاخره کارهای بازنشستگی پدرم تموم شد؛ گفتن پول خیلی کمی بهمون تعلق می‌گیره و شاید نیمی از قرض‌ها رو بتونیم پرداخت کنیم.


ننگ | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، -FãTéMęH-، daryam1 و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا