خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم تعالی

نام رمان: تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول)
نویسنده: joker کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی، جنایی-پلیسی، عاشقانه، تاریخی
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
سه دوست، اما دشمن. سه خواهر و برادر، اما غریبه. به‌راستی که قدرت انسان‌ها را کور می‌کند، اما آیا این قدرت بوده که باعث برهم خوردن چنین رابـ*ـطه‌هایی شده است؟
شما درحال مطالعه‌ی جلد اول رمان تتریس می‌باشید. این مجموعه شامل داستان‌هایی مجزاست که به طرز عجیبی به یکدیگر متصل می‌شوند. به مانند تتریس...
رمانی که می‌خوانید پُر از پیچ و تاب‌هایی است که جلدهای نامربوط رمان را به یکدیگر متصل نگه می‌دارد. شما در حال مطالعه‌ی یک تتریس هستید.

به خاطر داشته باشید که هیچ‌چیزی در این رمان اتفاقی نیست.
*
به طور خلاصه در این رمان که شمال قسمت اول از کتاب اول مجموعه رمان تتریس است شما شاهد آغاز اتفاقاتی هستید که منجر به ایجاد جنگی بزرگ بر روی زمین میشود.


در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: daryam1، Leily nik، Essence و 5 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش اول: دانش نافرجام
_ امروز چهارم تیرماه سال 1508 گاه‌شمار(تقویم) خورشیدی؛ اولین آزمایش پروژه خورشیدی.
محفظه‎‌ای شیشه‌ای و بزرگ در میان اتاقی بزرگ و مجهز بود. دانشمندان و متخصصان گرداگرد محفظه ایستاده بودند. در جلوی آنها آریو و سیروان ایستاده بودند که فرم‎‌هایی سفید رنگ پوشیده بودند. آریو موهای لَـخت و سیاه و دیگری موهای کوتاه و ریش سیاهی داشتند. در حالی که مردد بودند با یکدیگر سخنانی را رد و بدل میکردند:
ابتدا سیروان، درحالی که نسبت با سایرین کاملاً خونسرد بود از گفت:
- انگار بالاخره وقتش رسید. فکر میکنی توانشو داریم؟
آریو در حالی که همچنان نگاهش به محفظه بود پاسخ داد:
- منظورت چیه؟
- خب فقط میگم به نظرت ما انسانها توان انجام کاری مثل خدا رو داریم؟
آریو لبخندی زد و در حالی که به محفظه نگاه میکرد گفت:
- خدا. جالبه.
- بعد از این همه هنوزم به خدا باور نداری؟
آریو با جدیت خاصی پاسخ داد:
- من به خدا باور ندارم. به خالق باور دارم.
- فرقشون چیه؟
- خالق همه ما و این جهان رو آفریده. خدا اونیه که شما آفریدید.
سیروان سری تکان داد و گفت:
- نه بابا! خوشم اومد. جالب بود. به هرحال فکر میکنی بعدش باید چیکار کنیم؟
- کنیم؟ هیچ مایی در کار نیست. بعد از اینکه پولمو گرفتم خودمد گم و گور میکنم.
- اصلاً واست مهم نیست که چرا ما اینجاییم؟ که داریم واسه کی کار میکنیم؟ ممکنه یه گروه مافیایی باشه. یه چیزی مثل...حشاشین.
آریو نگاهی به سیروان انداخت اما چیزی نگفت. سیروان اورا رها نکرده و ادامه داد:
- ما حتا نمیدونیم که کجاییم. یه زیرزمین تماماً سیاه. فکر میکنی توی ایران هیچ گروهی به جز حشاشین میتونه همچین کاری انجام بده؟
آریو هم با خونسردی در پاسخ او پرسید:
- خب؟ تو چی فکر میکنی؟ مطمونی حشاشین؟
سیروان دست به سـ*ـینه ایستاده، شانه‌ای بالا انداخته و گفت:
- شاید. شایدم سلطان یه برنامه جدید واسه جنگیدن با خلیفه دست و پا کرده.
صدای شروع کار دستگاه‌ها مکالمه آنها را ناتمام گذاشت.
- آغاز ورود هیدروژن.
با به گوش رسیدن این صدا لوله‌ای کوچک به محفظه متصل شد و گاز هیدروژن را وارد محفظه کرد. همه دانشمندان بیصبرانه منتظر بودند تا ببینند که آیا این پروژه عظیم با موفقیت همراه خواهد بود یا خیر.
- آغاز فرآیند همجوشی.
در این هنگام هیدروژن‌های وارد شده شده شروع به همجوشی کردند و تبدیل به هلیم میشدند و هرچه که هیدروژن بیشتری از بین میرفت بازهم از طریق لوله هیدروژن وارد محفظه میشد. در این لحظه بود که نور امید انسانها، از درون محفظه شروع به درخشیدن کرد اما حیف که این فروغ، زودهنگام از بین رفت.
- هشدار! هشدار! افزایش شدید دمای محیط. تشدید امکان انفجار؛ لطفا هرچه سریعتر تخلیه کنید. آغاز تزریق نیتروژن.
با شنیدن این صدا تمام افراد حاضر در سالن با تمام توان خود به سمت راه خروجی دویدند. سیروان دستی روی شانه آریو زد و گفت:
- اگه نمیخوای به دیدار به قول خودت خالق بشتابی بهتره بریم بیرون.
آریو چیزی نگفت و تنها همراه با سیروان به سمت در خروجی رفت. چند لحظه بعد صدای سیستم دوباره اینگونه به گوش رسید:
- تزریق نیتروژن با موفقیت انجام شد. خطر از بین رفت.
در این لحظه یکی از دانشمندانی که کنار آریو ایستاده بود، در حالی که نفس‌ نفس میزد، پرسید:
- پروژه شکست خورد؟
در این لحظه آریو به سمت او بازگشت. دست در یقه او انداخت و گفت:
- هیچوقت با من از شکست حرف نزن. آزمایش اول ناموفق بود. تا وقتی من پولمو نگیرم هنوز راهی برای ادامه هست. فهمیدی؟
در این هنگام سیروان وارد شد:
- کافیه آریو. دست نگه دار.
آریو یقه آن مرد را رها کرده و از آنجا رفت.
* * *


در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 5 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آریو با قدم‌های بلند و تنومندش راهروی دراز را طی کرد. راهرویی که به وسیله‌ی مهتابی‌های در سقف کمی روشن شده بود. شکست در آزمایش او را کمی خشمگین کرده بود اما مثل همیشه کاملا خونسرد دست در روپوش سفیدش راه‌روهای آزمایشگاه را به سمت مقصد طی میکرد. فضای مجهز و سفید رنگ آزمایشگاه چشمان چون شب آریو را به مبارزه میطلبید. مهتابی‌ها هر از چندگاهی چشمکی میزدند و فضای یکنواخت راه‌رو هارا به هم میزدند. اتاق‌های شیشه‌ای پر از وسایل مجهز برای آزمایشی پیچیده بود که حتی مشخص نبود برای چه کسی انجام میشود. در این هنگام دست گرم و بزرگ مردی بر روی شانه آریو خورد و خطاب به آریو گفت:
- انگار پکری. همه‌چیز مرتبه؟
آریو با همان نگاه سیاه و ترسناکی که گویا میخواست همه چیز را ببلعد پاسخ داد:
- کارتو بنال ویلیام.
ویلیام موهای بلند، ژولیده و سبزرنگش را از روی صورتش کنار زد، اما هنوز هم نیمه چپ صورتش به طور کامل توسط مو پوشیده شده بود. گویی چیزی را پنهان میکرد چیزی که نمیخواست کسی آن را ببیند. او در این حال به سخن تند آریو پاسخ داد:
- آروم باش بابا! فقط میخواستم بگم امروز از یکی از سربازا شنیدم که چون پروژه داره طول میکشه قراره یه سری تغییرات تو پرسنل ایجاد بشه و چیزی که خیلی درست نشنیدم این بود که داشتند در مورد ارشد بخش فیزیک کوانتوم حرف میزدند. یعنی تو. ممکنه بخوان اخراجت کنن.
در این هنگام سری تکان داد و ادامه داد:
- خب البته اخراجم که نمیشه گفت چون به زور اومدیم اینجا ولی به هر حال با پولی که در آخر شاید و احتمالاً گیرمون بیاد، اینکه بندازنت بیرون خیلی بده مگه نه؟
آریو با اینکه چنین سخنی را شنیده بود کاملاً خونسرد در حال که حتی دست از جیبش هم بیرون نیاورد، پاسخ داد:
-خب؟
ویلیام با دیدن خونسردی آریو چشمان قهوه‌ای رنگش گرد شده و پرسید:
- منظورت چیه که خب؟ یعنی یه ذره هم نگران نیستی؟
آریو اینبار کاملا به سمت ویلیام بازگشت. یک سر و گردن از ویلیام بلندتر بود و این یک برتری برای او طلقی می‌شد. پس انگشت اشاره‌اش را روی ســینه او گذاشت و در حالی که فشار اندکی وارد میکرد گفت:
- بذار یه چیزی رو واست مشخص کنم، تازه وارد. شایدم دوتا چیز، که احتمالا نمیدونی. اول اینکه منو بر خلاف شما به زور نیاوردن. من خودم مبلغ پیشنهادش‌شون رو منطقی دیدم. دوم اینکه اگه کسی در ازای پولی که ارزششو داشته باشه کاری از من بخواد من براش انجام میدم اما اگه اون شخص به هر نحوی بخواد از زیر پولی که قراره به من داده بشه طفره بره حتی اگه تا آخر دنیا هم بره دنبالش میرم. میدونی چرا؟
آریو سرش را نزدیک به سر ویلیام برد و ادامه داد:
- چون من حاضر نشدم غرورمو بشکنم و اگر لازم باشه برای غرورم حتی آشغالی مثل تو رو هم میکشم. باور کن هیچکس نمیتونه از مرگ فرار کنه.
در این هنگام ویلیام که انگار کلمات آریو کوچکترین تاثیری بر او نداشتند. انگشت آریو را از روی سـ*ـینه‌اش کنار کشید و با خونسردی کامل پاسخ داد:
- خب میدونی از اونجایی که من زیست شناسم از لحاظ تئوری یه راه برای فرار از مرگ وجود داره. میشه انـ*ـدام ها رو با ماشین جایگذین کرد. خب البته که هنوز موفقت کاملی در این زمینه بدست نیومده اما به هر حال فقط خواستم بدونی.
ویلیام با این کارش نگاه عصبی روی صورت آریو را تثبیت و بلکه تشدید کرد. آریو در آن حالت خشمگین گفت:
- داری منو مسخره میکنی.
ویلیام هم با خونسردی تمام پاسخ داد:
- خیلی این دنیا رو جدی گرفتی. ریلکس باش.
ویلیام در حالی که صدایش را کمی نازک میکرد و خود را در میان بادی از کانال تهویه عبود میکرد رها کرده بود کمی به آریو نزدیک‌تر شد و ادامه داد:
- من کسیو مسخره نمیکنم. اینجا همه چیز مسخرست.
- نکنه هــوس کردی اون نصفه دیگه صورتت هم خط خطی کنم.
ویلیام لحظه‌ای ساکت شد، اما لبخندش محو نشد و همچنان بر روی لبانش خودنمایی میکرد. در این هنگام ویلیام نیمه دیگر چهره‌اش را هم از زیر انبوه موهای سبز و لَختش بیرون کشید. صحنه وحشتناکی بود. تمام نیمه دیگر صورتش جای زخم‌های متعددی بود. کاملاً نابود شده بود. ویلیام بعد از بیرون کشیدن صورتش به آریو گفت:
- میخوای بدونی این زخما چجوری بوجود اومدن؟
-آریو که انگار دیدن آن صحنه ترسناک نتوانسته بود کوچک‌ترین تاثیری رویش داشته باشد پاسخ داد:
- بس کن. خواهش میکنم بس کن. تو جوکر نیستی. حتی مثلشم نمیتونی باشی، پس اینقدر اداشو در نیار.


در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 5 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قضیه از صحبت کردن گذشته بود. تنها چند لحظه زمان مانده بود تا موج خشم این دو نفر با یکدیگر برخورد کرده و سیلابی بزرگ به همراه داشته باشد که صدای گرم سربازی که لباس‌های نظامی به تن داشت و اسلحه‌ای در دست، سد میان این دو موج شد:
- اتفاقی افتاده آقایان؟
ویلیام در حالی که نگاهش همچنان به آریو بود موهایش را دوباره مقابل صورتش قرار داده و پاسخ داد:
- خیر سرباز؛ فقط یه گپ دوستانه بود.
- بسیار خوب. لطفا در صورت بروز هرگونه مشکل اول به ما مراجعه کنید و از هرگونه مشاجره در فضای آزمایشگاه خودداری کنید. در ضمن دستور اومده که تمام کارکنان در سالن اصلی جمع بشند.
سرباز با گفتن این جمله، دوباره راه خود را کشید و به سمت بیرون رفت. آریو بدون گفتن حرفی چشم‌های چون شبش را از چشمان قهوه‌ای ویلیام قطع کرده و به راهی که قرار بود طی کند، ادامه داد. ویلیام در حالی که چشم به آریو دوخته بود گفت:
- بهتره بعد از اینکه از اینجا رفتیم حواست به پشت سرت باشه بچه.
آریو بدون توجه به حرفی که ویلیام زد راه خود را ادامه داد.
***
در سالن اصلی آزمایشگاه، تمام متخصصان و دانشمندان حاضر در پروژه ایستاده بودند. آریو در انتهای سالن بزرگ روی آخرین نیمکت چوبی‌ای که در سه صف در طور سالن قرار گرفته بود، نشسته بود. صدای کفش دانشمندان دیگر که بر روی سطح نیمه سفید سالن در حال راه رفتن بودند به استرسش می‌افزود. در این لحظه صدای یک دوست او را از فضای توهمات بیرون آورد:
- هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه میری آخر می‌شینی. همیشه پکری. بابا یکم شاد باش.
آریو چشمان سیاهش را بالا آورد و از میان ابروهای سیاهش نگاهی به سیروان انداخت و اینچنین پاسخ داد:
- گمشو. حوصله ندارم.
سیروان در این هنگام لبخندی زد و کنار آریو نشست و دو خودکاری که همیشه در جیبش بود را بیرون آورد و گفت:
- خیلی خوب. قرمز یا آبی؟
آریو که متوجه منظور سیروان نشده بود اینبار توجهش را کاملاً به وی داده و گفت:
- چی داری میگی؟
سیروان هم در حالی که همچنان قلم در دستانش بود پاسخ داد:
- مگه نمیگی حوصله ندارم؟ می‌خوام بهت حوصله بدم. حالا انتخاب کن قرمز یا آبی؟
آریو در این لحظه دست در جیبش فرو برد و خودکاری مشکی رنگ را بیرون آورده و گفت:
- مشکی.
سیروان هم خودکار را از آریو گرفت. کاغذی کوچک از جیبش بیرون آورده و با خودکاری که از آریو گرفته بود روی کاغذ کلمه "حوصله" را نوشت و به آریو داد. آریو با تعجب کاغذ را از او گرفت و گفت:
- این دیگه چیه؟
سیروان هم در حالی که خودکار سیاه آریو را در جیب خود می‌گذاشت گفت:
- مگه حوصله نمی‌خواستی؟ اینم حوصله.
آریو خواست پاسخی به سیروان بدهد که در این لحظه صدایی مانع حرف زدن او شد. صدایی که از بالکن بالای سالن می‌آمد این چنین می‌گفت:
- درود بر تمام پرسنل این آزمایشگاه. من نماینده رئیس در اینجا هستم و می‌خواستم دستوری را از طرف او اعلام کنم.
بعد از یک مکث یک ثانیه‌ای حرفش را ادامه داد:
-دیروز از طرف جمعی از دانشمندان این آزمایشگاه، نامه‌ای به من رسید که آزمایشات بخش اول تمام شده.
در این هنگام سیروان به نشانه اعتراض دستش را بالا برد و خطاب به شخصی که در بالا ایستاده بود گفت:
- ولی آزمایش که شکست خورد.
آن مرد روبه سیروان کرد و گفت:
- اشتباه می‌کنید آزمایش تا حد لازم دووم آورد و حالا می‌خوایم وارد فاز دوم این آزمایش بشیم.
نگاهش را به بقیه‌ی حاضرین در سالن داده و ادامه داد:
-همون‌طور که می‌دونید بخش دوم آزمایش شامل خارج کردن این ستاره از محفظه شیشه‌ای و قرار دادنش در مکان مخصوص تبدیل انرژیست که با خطرات زیادی همراهه.
با دقت به همه‌ی حاضرین نگاه کرد تا تاثیر حرف‌هایش را ببیند و بعد ادامه داد:
-به خاطر همین دانشمندان زیادی مسئول نظاره بر این مرحله نخواهند بود. در این پروژه دو دانشمند برای نظارت کافی‌اند.
همه منتظر به دهان شخص زل زده تا اسم این دو دانشمند را بشنوند و شخص، آن‌ها را زیاد معطل نکرده و اسم دانشمندان را به زبان آورد:
- سیروان شا و آریو رُز.


در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Leily nik، ZaHRa، Essence و 4 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
در این هنگام صدای اعتراض سیروان گوش فلک را کر کرد:
- ولی قرار بود فاز دوم پروژه بدون حضور کسی انجام بشه. این حرف خودتون بود.
آن مرد توجهش را به طور کامل به سیروان، که صدایش به گوش تمام حاضرین میرسید داد و گفت:
- درسته اما به این نتیجه رسیدیم که حضور چندتا دانشمند میتونه کمک کنه تا پروژه به خوبی پیش...
سیروان اجازه تمام کردن حرف را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Leily nik، ZaHRa، Essence و 5 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آدولف نگاه بی‌روح تاریکش را به آریو دوخت وگفت:
- مثل اینکه یه چیزی رو اشتباه فهمیدید، آریو.
آدولفت برخواست. به سمت آریو رفت و دستانی را که در دستکش‌هایی نه چندان ضخیم بود روی شانه آریو گذاشت و گفت:
- تو در جایگاهی نیستی که با من مذاکره کنی. درسته که تو به خواست خودت اومدی و من بهت گقتم هروقت خوواستی میتونی بری اما تو کسی نیستی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 4 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سیروان در حالی که آن لبخند زیبا همچنان بر لبانش جولان میداد گفت:
- فاکتور مهمی بود که نتونستم بخاطرش به بقیه فاکتورا دقت کنم.
آریو جوابی برای سیروان نداشت. نگاهش را دوباره به جلو دوخته و به راهش ادامه داد تا بالاخره به بخشی که میخواست رسید. در شیشه‌ای اکه علامات مختلفی رویش نصب شده بود با نزدیک شدن سیروان باز شد. سیروان به همراه آریو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 4 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سیروان در حالی که تلاش میکرد تا نهایت ادب را رعایت کند، پاسخ داد:
- اینجانب سیروان هستم معاون این بخش.
آناهیتا که گویی از نگاه کردن به آریو امتناع میکرد گفت:
- چه جور مسابقه‌ای در نظر داری جناب معاون؟
سیروان که در ابتدای اتاق ایستاده بود کمی جلوتر آمده و خطاب به آناهیتا گفت:
- یه جور امتحان کتبی. هر کی نمره بالاتری بگیره قطعا توانایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 4 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آناهیتا نمیدانست چه بگوید. در همان حال به چشم‌های سیروان چشم دوخته بود. انتظار این حرکت را نداشت. در همین هنگام که در فکر فرو رفته بود صدای آریو را که دهانش را به گوشش نزدیک کرده بود را شنید:
- از اتاق من برو بیرون.
آناهیتا خونسردی خود را حفظ کرده و به آرامی گفت:
- مثل اینکه متوجه نیستی. من از طرف رئیس کل به این مقام منصوب شدم.
سیروان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Leily nik، ZaHRa و 4 نفر دیگر

1joker1

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/1/24
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
124
امتیاز
28
زمان حضور
1 روز 12 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
آریو پاسخی به وهمن نداده و نگاهش را دوباره به درون لبتاب چرخاند. آناهیتا که هیچ دفاعی نداشت بدون گفتن حرفی از اتاق خارج شد. سیروان هم به دنبال او از اتاق خارج شده ودر میانه سالن بزرگ او را صدا زد:
- هی.
آناهیتا به عصبانیت بازگشته و گفت:
- چته؟
سیروان هم دستانش را در جیبشفرو برده و کاملاً خونسرد پاسخ داد:
- فقط میخواستم بگم وقتی بهت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تتریس (سایه‌های زمان-جلد اول) | 1joker1 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Leily nik، Essence و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا