خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کوتاه کودکانه شیر کوچولو
توی جنگل زیبا شیر کوچولوی قصه ی ما زندگی میکرد شیر کوچولو دوستای زیادی داشت بهترین دوستای شیر کوچولو زرافه ,خرسی, فیل کوچولو و ببری بودن.

شیر کوچولو با همه مهربون بود وهمه رو دوست داشت همه ی حیوانها هم با شیر کوچولو دوست بودند.

توی طول روز شیر کوچولو خیلی بازی کرده و کلی خسته شده بود، رفت که بخوابه ولی هرچی به این پهلو و اون پهلو چرخید خوابش نبرد فکر کرد چکار کنه آخه خیلی کلافه شده بود.

یاد دوستش فیل کوچولو افتاد با خودش گفت بهتره برم از فیل کوچولو بپرسم که چکار کنم خوابم ببره. فیل کوچولو نزدیک خونه ی اونا زندگی میکرد.

شیر قصه ما از جاش بلند شد وراه افتاد به طرف خونه فیل کوچولو. به خونه فیلی که رسید سلام کرد فیلی هم سلام کرد و گفت چی شده شیر کوچولو شیر کوچولو گفت خیلی خوابم میاد الانم که شب شده و موقع خوابه ولی من خوابم نمیبره اومدم پیش تو ببینم میتونی یادم بدی بخوابم.

فیل کوچولو گفت: کاری نداره که باید سرت رو بزاری روی بالشت تا خوابت ببره.

شیر کوچولو از فیلی تشکر کرد و رفت خونشون و سرش رو گذاشت رو بالشش که بخوابه ولی بازم خوابش نمیبرد. از این پهلو به اون پهلو شد ولی خوابش نبرد که نبرد کلافه شد و این بار به یاد دوستش زرافه افتاد و با خودش گفت شاید زرافه بدونه که باید چکار کنم.

آرام بلند شد و رفت پیش زرافه بعد از سلام و احوالپرسی به زرافه گفت خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم اومدم ازت بپرسم میدونی باید چکار کنم تا بتونم بخوابم.

زرافه گفت خوب باید سرت رو بزاری روی بالشت و بخوابی شیر کوچولو گفت اینکار رو کردم ولی بی فایده بود.

زرافه گفت: وقتی سرت رو گذاشتی رو بالشت چشمهات رو بسته بودی شیر کوچولو گفت نه.

زرافه گفت پس برای همین بوده دیگه که خوابت نبرده باید چشمهاتم میبستی. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و سریع به خونه برگشت و رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشش و چشمهاشو بست ولی متاسفانه بازم خوابش نبرد کمی صبر کرد دوباره یه دست چپ وراستش چرخید ولی نشد که نشد
دوباره از جاش بلند شد و این بار رفت پیش دوستش خرس تا بپرسه باید چکار کنه که خوابش ببره بعد از سلام واحوالپرسی با خرسی در مورد مشکلش به خرسی گفت و ازش کمک خواست.

خرسی گفت باید سرت رو بزاری روی بالشت. شیر گفت اینکار رو کردم خوابم نبرد گفت باید چشمهاتم میبستی شیر کوچولو گفت بستم خرسی گفت به خواب هم فکر کردی.

شیر کوچولو گفت: نه چه جوری باید به خواب فکر کنم خرسی گفت: کاری نداره که باید به این فکر کنی که الان موقع خوابه و همه ی دوستاتم خوابن تو هم خوابت میبره شیر کوچولو از خرسی بابت کمکی که کرده بود تشکر کرد و به خونه برگشت و به اتاقش رفت سرش رو روی بالشش گذاشت.

چشمهاشو بست و سعی کرد به خواب فکر کنه همون جور که دوستش خرسی گفته بود ولی بازم خوابش نبرد باز از این پهلو به اون پهلو شد ولی اصلا فایده نداشت دیگه کلافه شده بود چشمهاش قرمز شده بود و پف کرده بود دوباره از جاش بلند شد اینبار رفت پیش ببری به ببری سلام کرد.

ببری تا شیر کوچولو رو دید ازش پرسید چی شده چرا چشمهات قرمز شده اتفاقی افتاده شیر کوچولو گفت: نه خوابم میاد و الان هم که موقع خوابه ولی من نمیتونم بخوابم اومدم پیش تو ببینم راه حلی برای این مشکل من بلدی.

ببری گفت: باید سرت رو بزاری روی بالش تا بتونی بخوابی

شیر کوچولو گفت: اینکار رو کردم بیفایده بود

ببری گفت: چشمهاتو بسته بودی

شیر کوچولو گفت: آره بابا بسته بودم

ببری گفت: خوب پس باید به خواب هم فکر میکردی

شیر گفت: اینکار رو هم کردم نشد تازه کلی آن ور واون ور هم شدم فایده نداشت

ببری تا این رو شنید گفت: فهمیدم چرا خوابت نمیبره اگر میخوای خوابت ببره باید اول سرت رو بزاری رو بالشت و چشمهاتم ببتدی و به خواب فکر کنی و تکون هم نخوری. اینجوری حتما خوابت میبره تازه اگر مامانت یه قصه یا لالایی هم برات بخونه که دیگه چه بهتر اینجوری سریعتر خوابت میبره.

شیر کوچولو خیلی خوشحال شد، چون علت بیخوابیش رو فهمیده بود اون مدام سر جاش تکون میخورده وهی از جاش بلند میشده برای همین خوابش نمی برده

شیر کوچولو از دوستش ببری تشکر کرد و به طرف خونشون به راه افتاد به خونه که رسید برای مامانش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و دوستاش بهش چه چیزهایی گفتن که بتونه بخوابه بعد از مامانش خواست که براش یه قصه بگه.

مامان شیر کوچولو با خوشحالی گفت: حتما برات یه قصه میگم با هم به اتاق شیر کوچولو رفتن شیر کوچولو سرش رو روی بالش گذاشت و چشمهاشو بست و به خواب فکر کرد و به این فکر کرد که دوستاش همه خوابن.

شیر کوچلو دیگه این پهلو اون پهلو نشد چون فهمیده بود، اگر تکون بخوره نمیتونه بخوابه بعد مامان مهربونش یه قصه قشنگ براش تعریف کرد شیر کوچولو خیلی سریع خوابش برد مامانش اونو بـ*ـو*سید و رفت


قصه های کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا