خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: یاغی تبار
نویسنده: ملیکا کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: daryam1
ژانر: #تراژدی #عاشقانه
خلاصه:
دنیا بی‌مهابا بر سر عاقلان آوار می‌شود، اما کس نداند آن زمانی ویرانی آید که دیوانگی باشد.
تاریخ باز حماسه آفریده با دو زن. دو خواهر که از آواره‌های مملکت قصد ساختن عمارت دارند. این جنگ و این وداع‌های پی‌در‌پی با هرکس و یا چیزی آن‌ها را از پار درنخواهد آورد. تاریخ نشان خواهد داد جور زمانه و هم‌وطن را. تاریخ نشان خواهد داد حماقت‌ها و طمع‌کاری‌ها را. تاریخ، امروز ما را نشان خواهد داد.​


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mitra_Mohammadi، Mystery، Della࿐ و 15 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به نام یزدان سپهر
که گر نامش نباشد، نباشد سرشت
به نام یزدان پاک‌طینت
که گر باشد در این دل خفیّت
هم شاهد باشد بی‌منت
هم واقف باشد بی‌گفتن
به نام یزدان پاک‌سیرت
که آدمی آفرید و خواست انسانیت
پس ربنا گر رخصت دهی
بنویسیم تکه ای از داستان حکمتت را​


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mitra_Mohammadi، Mystery، Tiralin و 15 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
با استیصال مقابل هژیر زانو زد و بازوهای کوچکش را در مشت گرفت. چشمانش میان مردمک‌های مغموم هژیر در رفت و آمد بود. آب‌دهانش را بلعید و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد لـ*ـب زد:
- مطمئنی هژیر جان؟
هژیر کودکانه سرش را بالا و پایین کرد که موهای مجعدش جلوی چشمانش افتاد:
- بله فرحزاد خاتون. با چشمای خودم دیدم. خیلی زیاد بودن. دست همشون هم تپانچه بود. از همونا که آقابالا خان هم دارن.
فرحزاد از جا برخاست و کمی از هژیر فاصله گرفت. پرسید:
- چند گاری بودن؟
هژیر دستان کوچک و تپلش را بالا آورد و درحالی‌که یکی‌یکی انگشتانش را باز می‌کرد، گفت:
- یک دو سه ... بیشتر از ده‌تا بودن فرحزاد خاتون. فکر کنم پونزده یا بیست‌تا.
فرحزاد مستأصل از اتاق خارج شد و ابتدا به شاه‌نشین و سپس به ایوان شمالی رفت. نگاهی به اوضاع آرام و معمول باغ انداخت و با چشم به دنبال عباسعلی گشت. وقتی به جای عباسعلی، دست راستش، زاهد را دید او را فراخواند. زاهد با قدم‌های تند به سمت فرحزاد آمد و با تعظیمی کوتاه پرسید:
- امری داشتین خان‌زاده؟
- عباسعلی کجاست زاهد؟
زاهد مکثی کرد و با شک گفت:
- با آقابالا خان به ده سرچشمه رفتن برای تقسیم آب میان ولایات. اتفاقی افتاده؟
- با علی به شاه‌نشین بیاید. کارتون دارم.
- امر شما باشه خان‌زاده.
زاهد از راه آمده بازگشت و فرحزاد هنگامی که سوی شاه‌نشین برمی‌گشت متوجه هژیر شد که مغموم و نگران خیره‌ی خان‌زاده‌اش بود. فرحزاد لبخند تلخی بر لـ*ـب نشانید و سوی هژیر رفت. دوباره مقابلش زانو زد تا هم‌قد او شود. کلماتی را از برای این پسرک یتیم به زبان آورد که خویش هیچ اعتمادی بدان نداشت:
- هژیر جان نگران چی هستی؟ اتفاقی نیفتاده عزیزدلم.
پسرک گویا بیش‌تر از سنش می‌فهمید:
- اما فرحزاد خاتون اونا برای جنگ میان، مگه نه؟
فرحزاد از درک و فهم پسر عاجز ماند از برای پاسخ. دوباره زبانش به سخنی بی‌اعتماد باز شد:
- برای هر چه که بیان هژیر، اون کسی که فاتح میدانه، منم. تا به حال دیدی من از شرایط وخیمی برنیام؟
هژیر می‌دانست خان‌زاده‌اش تومنی صنار با الباقی خوانین و خلفه‌های‌شان تفاوت دارد اما لشکری که او به چشم دیده بود، با هر شرایط وخیمی فرق داشت. بوی جنگ می‌آمد و این پسرک باهوش خوب به مشامش خورده بود.


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: Essence، YeGaNeH، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

MēLįKąღ

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
284
امتیاز واکنش
2,988
امتیاز
228
سن
18
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
25 روز 21 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
هژیر خواست چیزی بگوید که صدای زاهد مانع شد:
- خان‌زاده اذن حضور می‌خواستیم؟
فرحزاد ابتدا نگاهی به درب شاه‌نشین و سپس به پسرک انداخت. قبل از هر جوابی به زاهد، دم گوش هژیر لـ*ـب زد:
- عزیز فرحزاد. برو پیش حاج آقا سعدالدین و همه چیز رو براش شرح بده و تا زمانی که دنبالت نیومدم از اونجا خارج نشو. باشه؟
هژیر نگران نگاهش کرد و پرسید:
- اما پس شما چی خان‌زاده؟
فرحزاد دستانش را قاب چهره‌ی هژیر کرد و بر پیشانی‌اش بـ*ـو*سه‌ای گذاشت:
- قول می‌دم با پیروزی و سلامتی به دنبالت بیام. به من اعتماد کن هژیر.
هژیر دوباره سرش را بالا و پایین کرد که فرحزاد برخاست و لبخندی بر چهره‌ی این بزرگ‌مرد کوچک نثار کرد. فرحزاد رو به درب بسته گفت:
- بیاین داخل.
زاهد و علی یاالله‌گویان وارد گشتند. سر به زیر مقابل درب ایستادند و منتظر کلام فرحزاد ماندند. فرحزاد سوی هژیر برگشت و دستانش را در دستش گرفت:
- زودی برو پیش حاج آقا سعدالدین.
هژیر هم‌چنان نگران فرحزادی بود که از وقتی چشم باز کرده بود، او را هم به جای مادر و هم پدر خویش دیده بود. هژیر بـ*ـو*سه‌ای بر دستان فرحزاد گذاشت و گفت:
- امر، امر شماست فرحزاد خاتون.
و بالفور از شاه‌نشین خارج شد؛ درحالی‌که هنوز هم دلش قرار نیافته بود. فرحزاد که از بابت هژیر مطمئن شد رو به زاهد و علی گفت:
- جنگی در پیش داریم.
زاهد و علی متعجب سرشان را بالا آوردند و منتظر این بودند که چیزی که می‌شنوند دروغ یا مزاح باشد، اما چشمان خان‌زاده محزون و مستأصل‌تر از آن بود که در آن مزاح یا اشتباه لفظی‌ای باشد. فرحزاد ادامه داد:
- میرغضب در راهه. با ارتشی احتمالاً دوصد نفره. حالا که نه آقابالا خان و نه خواهرم شهرزاد این‌جاست، باید خودمون از ولایت و کاشانه‌مون محافظت کنیم.
زاهد جوانب را برای فرحزاد یاد‌آوری کرد:
- اما خان‌زاده تفنگچی‌های ما به سختی به پنجاه یا شصت نفر می‌رسه. ضمناً حتی سلاح‌ها به قدری نیستن که آماده‌ی جنگ باشیم. باروت کم داریم و در انبار...
فرحزاد دستش را بالا برد تا زاهد سکوت کند و زاهد در اوج یاد‌آوری و گوش‌زد کردن‌هایش مسکوت گشت.


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: Essence، YeGaNeH، MaRjAn و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا