خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: یاغی تبار
نام نویسنده: Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MARIA₊✧
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
دنیا بی مهابا بر سر عاقلان آوار می‌شود؛ اما کس نداند آن زمانی ویرانی آید که دیوانگی باشد
دو خواهریم، از یک جنس و از یک اصل اما دو انسان متفاوتیم. دو خواهریم، یکی همچو شهر زیبا و فریبا و سـ*ـیاست مدار دیگری از جنس فرح که جسور است و غیور تر از هر مردی در دنیا! دو خواهریم، دو زن، دو زندگی و دو قدرت! دو خواهریم، دو زن، دو دولت و دو درایت!
حال کسی هست که از این سد بگذرد؟
مردی هست تا از زنانگی ما بگذرد؟
اگر کسی باشد پس هرگز گذر نکند
بلکه ...
تعظیم کند بر شاهکار خلقت!


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 12 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
به نام یزدان سپهر
که گر نامش نباشد
نباشد سرشت
به نام یزدان پاک طینت
که گر باشد در این دل خفیّت
هم شاهد باشد بی منت
هم واقف باشد بی گفتن
به نام یزدان پاک سیرت
که آدمی آفرید و خواست انسانیت

خداوندا پس به نقل قول از عطار:
خالقا گر نیک و گر بد کرده ام
هر چه کردم با تن خود کرده ام
عفو کن دون همتی های مرا
محو کن بی حرمتی های مرا

پس ربنا گر رخصت دهی
بنویسیم تکه ای از داستان حکمتت را


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، ~Hasti~، Delvin22 و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان شهرزاد#

باغ سیب مثل همیشه دلبری می‌کرد. کمی که به دوردست‌تر خیره می‌شدی، متوجه درختان گیلاسی که ثمره هایشان را ربوده بودند نیز میشدی؛ و این تکه از باغ زیباترین قسمت‌اش بود که قدرت الله را به رخ میکشید.
اواسط تابستان بود و هوا خنک. نسیمی که هر از گاهی نوازش‌ات می‌کرد و بـ*ـو*سه بر لـ*ـب‌هایت میگذاشت، چاشنی بخش این فضای زیبای خدادادی بود. به یاد ندارم اردبیل، گرم شده باشد. همین هوای نیمه گرمی که با هوای باقی ولایت ها توفیر زیادی داشت، اوج دمای اردبیل بود.
و اما تنها چیزی که میتوانست این حس و حال را خراب کند، هیاهوی تفنگچی ها و عصبانیت فرحزاد بود. می‌دانستم که تا به اینجای کار خیلی خوب خشمش را مهار کرده اما از اینجا به بعد دیگر حتی دست خودش نیز نیست. تندخو بود دیگر، چه میشد کرد.
فرحزاد از فرط خشم و تعداد دفعاتی که به عباسعلی تذکر داده بود، با شتاب از جا برخاست تا او را مواخذه کند؛ لیکن صدای عباسعلی باعث بر این شد که نگاهی کنجکاوانه به یکدیگر بیندازیم:
_ خانزاده! خانزاده! سیف‌الدین خان اومدن! سیف‌الدین خان اومدن!
قبل از آنکه فرحزاد دوباره روی برگرداند سمت عباسعلی، زیر لـ*ـب غرید:
_ این مردک هفت‌خط اینجا چیکار میکنه؟
به حتم تنها کسی که میتوانست یک روز تمام احوالاتم را دگرگون کند، همین پیر سیّاس بود. فرحزاد با اخمی عمیق بر پیشانی اش برگشت سمت عباسعلی و در حالی که انگشت اشاره‌‌اش را به نشانه‌ی تاکید، حرکت میداد، گفت:
_ عباسعلی، خوب به حرفام گوش کن. یه راپورت‌چی بفرست تا از ولایت خبر بگیره و ببینه خبری از تفنگچی های سیف‌الدین هست، یا نه؟ یه راپورت‌چی دیگه هم بفرست بره ولایت سیف‌الدین تا از عمارت این مردک خبر بیاره. تفنگچی ها رو هم دو برابر کن عباسعلی. نمیخوام در نبود آقابالا‌خان اتفاقی بیفته.
عباسعلی کمی خم شد به نشانه‌ی احترام و پاسخ داد:
_ چشم خانزاده. امر دیگه؟
فرحزاد کمی عقب گرد کرد و از نرده ها دور شد. درحالی که دستانش را پشت کمرش قفل میکرد، در جواب گفت:
_ عرضی نیست. فقط سریع‌تر عباسعلی، نمیخوام دیر متوجه اصل نیت این کفتار پیر بشم.
عباسعلی چشمی گفت و با دو، از ما دور شد. کتاب در دستم را بر روی میز قرار دادم و از جا برخاستم. به نزد فرحزاد رفتم و دستم را بر روی شانه اش قرار دادم. فرحزاد مستأصل بود؛ اما یک حس اطمینان و قدرت نفس، او را تبدیل به همان فرحزادی می‌کرد که عوام و خواص می‌شناختند. برای کم کردن این حس نگرانی‌اش گفتم:
_ فرحزاد چیزی نشده که. بیا بریم آماده بشیم برای استقبال. هر چند میدونم برات سخته.
فرحزاد نگاهش را به چشمان معتمدم داد و جوابی نشان از بی‌خبری‌ام داد:
_ نگران سیف‌الدین نیستم شهرزاد؛ نگران خواستگاری امشبم.
با اخمی نشانگر بی اطلاعی‌ام پرسیدم:
_ خواستگاری؟
فرحزاد همان چند قدمی را که از نرده ها فاصله گرفته بود، برگشت و شانه اش را از زیر دستم خارج کرد. حینی که به نقطه‌ی نامعلومی در باغ خیره شده بود، دستانش را تکیه گاه بدنش کرد و بر روی نرده ها قرار داد. پاسخ داد:
_ امشب قراره امیر بیگ برای پسراش بیاد خواستگاری ما. ما که جوابمون معلومه؛ اما از واکنش امیر بیگ میترسم. اگه این جواب رد رو به منزله ی توهین به خودش و خانوادش در نظر بگیره، میترسم با این کفتار پیر همدست بشه.
جلوتر رفتم و کنار فرحزاد ایستادم. با همان اخم پیشین، از روی کنجکاوی پرسیدم:
_ امیر بیگ چه ربطی به سیف‌الدین داره؟
فرحزاد کاملاً برگشت سمت من و به نرده ها تکیه داد. دستانش را جلوی سـ*ـینه اش قفل کرد و گفت:
_ فکر نکنم سیف‌الدین امروز به خاطر موضوع جالبی اینجا باشه. اگه بخواد کینه و نفرت قدیمی میون ما و اونها رو پیش بکشه، مطمئناً امیر بیگ از این مسئله سواستفاده میکنه. این کاملاً بدیهیه که امیر بیگ برای ضربه زدن به ما از دشمن همیشگیمون کمک بگیره.
با صدای سم اسب و چرخ های غلتان بر روی زمین خاکی، نگاه من و فرحزاد به سمت در ورودی که تکه‌ای از آن دیده میشد، کشیده شد و مانع از پاسخ دادنم. فرحزاد اخمی بر چهره نشاند و از نرده‌ها فاصله گرفت. من نیز به تبعیت از او، از نرده‌ها دور گشتم. صدای زیرلبی فرحزاد باعث شد نفس کلافه ام با فشار از بند سـ*ـینه‌ام آزاد شود:
_ گل بود و به سبزه نیز آراسته شد. عیال پر‌ فیس و افاده‌اشو کجای دلم بزارم؟!
هر دو از ایوان خارج و وارد اندرونی شدیم. به سمت اتاق مشترکمان راهی و مشغول تعویض لباس‌هایمان گشتیم. بعد از اتمام تعویض لباس با فرحزاد قصد خروج از اتاق را کردیم که فرحزاد ایستاد و گفت:
_ اگر در برخی مواقع متوجه تندروی های من شدی، خواهشاً این محفل کذایی رو خودت به دست بگیر.
سری به نشانه‌ی تفهیم تکان دادم و دیگر اشاره نکردم که حال و هوایم با او توفیر چندانی ندارد. از پله‌های اندرونی پایین رفته و جلوی درب عمارت ایستادیم. سیف‌الدین و کمی عقب‌تر از او، همسرش کنار کالسکه ایستاده بودند و گویا منتظر شخص ثالثی بودند. با پیاده شدن فرد مورد انتظار سیف‌الدین و همسرش، اخم هایی که از بدو ورودشان سعی بر پنهان کردنشان داشتیم، همه جلوه کرده و بست بر روی پیشانی‌مان جاخوش کردند. خدا می‌داند این پیر خرفت و عیال کوته‌فکرش چه خواب ها که برایمان ندیدند.


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، -FãTéMęH- و 12 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان فرحزاد#

گاهی اوقات سخت‌ترین کار بلند کردن تبر گران و یا حتی کشتن یک انسان و جانور نبود و شاید شکست عشقی و مسائل احساسی. گاهی سخت‌ترین کار همین مهار خشم و حفظ آبرو بود. اینکه منفورترین آدم مقابلت باشد و با چشمانی مرموز همراه با لبخندی کج و مضحک نظاره‌گرت باشد، تماماً منجر به این میشد که نتوانی از خیر حتی یک اخم کوچک نیز بگذری؛ و هر چیزی که باعث بر تخلیه‌ی خشم نهفته در وجودت شود را مقدس نشماری.
حال همه‌ی اینها شاید برای بعضی به قدری قابل گذر کردن و نادیده گرفتن باشد اما برای منی که تندخویی و اعصبانیتم نقل دهان مردم بود، سخت‌ترین و به همان میزان زجرآور‌ترین کار بود.
اکنون سخت نیست تصور اینکه قادر به مهار خشمم نیستم. هر آن از تک تک قدم هایی که لحظه به لحظه این مرد منفور به سمتمان برمی‌داشت، منقبض‌تر میشدم. گویا او نیز میفهمید حالمان را.
از این نظر، شهرزاد به شدت قدرتمندتر از من عمل می‌کرد. به خوبی توانسته بود خشم خویش را مهار و مودبانه بایستد؛ تا این مردک و همراه ناخوانده‌اش، قدم نحسشان را به کاشانه‌مان بگذارند. بماند نگاه های پر عشوه‌ی گلنار خاتون که حال اسف‌بارمان را تشدید میکرد.
به سختی از آن حالت غضبناک خارج شدم اما نه کامل. با تعارف های دروغین شهرزاد، من نیز کلمات را به اجبار کنار یکدیگر آویختم و به زبان آوردم:
_ سلام. خیلی خوش آمدید! مشتاق دیدار گلنار خاتون!
و فقط خدا می‌دانست که چقدر از خود متنفر میشدم با گفتن تک‌تک این کلمات ساده اما در عین حال رقت‌انگیز. واقعا من داشتم چاپلوسی چه کسی را می‌کردم؟ یک زن پایین‌‌شان‌‌تر از خودم؟ گاهی از رفتار خودم نیز بیزار می‌شدم، چه برسد به این مردک و عیال بدسیرت‌اش.
همسر سیف‌الدین خان با افاده‌ای که از او سراغ داشتم پاسخ داد:
_ سلام شهرزاد جان! سلام فرحزاد جان! خیلی ممنون دخترای قشنگم. باورتون نمیشه وقتی شنیدم قراره براتون خواستگار بیاد، چه جوری از خوشحالی رفتم سراغ بی‌بی مه‌لقا و گفتم باید فال دخترای آقابالا خان رو بگیری.
و خنده‌های کلافه کننده‌اش که چاشنی بخش این وضعیت نابسامان بود؛ در واقع این تیر خلاصی بود برای آغاز درد قلبم که نمی‌توانست فوران کند از این حجم از تنفر و خشم و رقت. این مردک خیر ندیده همراه با همسر منفورتر از خودش، برای نیش و کنایه زدن به ولایت ما آمده بودند. واقعا چطور توانسته بودم خودم را متقاعد کنم که چیزی نیست. ماشاالله قبل از اینکه خبر خواستگارانمان به خودمان برسد، به گوش این موش رقت‌انگیز‌ می‌رسید!
نگاهی تحسین‌بار به شهرزاد انداختم؛ چرا که خوب بلد بود افسار احساساتش را به دست بگیرد تا ضربه‌های آرام اما مهلکش را در زمان مناسب به فرد مناسب بزند. به قولی با پنبه سر بریدن. لیکن من اینگونه نبودم. من همچو یک توپ جنگی بودم. ضربه هایم مهلک اما خودم نیز بدتر آسیب می‌دیدم؛ البته به گفته‌ی پدر من اصلا این مورد آسیب به خودم را در نظر نمی‌گرفتم.
با صدای شهرزاد در کنار گوشم به خود آمدم:
_ بیا بریم. من خودم باهاشون حرف میزنم. نمیخواد اعصابتو خراب کنی.
متعجب در ذهنم جمله‌ی آخر شهرزاد را حلاجی کردم. نمی‌خواهد اعصابم را خراب کنم؟! چه جمله‌ی مضحکی! من در همین زمان نه تنها اعصابم خراب شده بود، بلکه نقشه‌ی قتل این سه نفر را چندین بار در ذهنم داشتم مرور می‌کردم.
شهرزاد دستم را گرفت و بی توجه به خشمی که سرتاسر وجودم را احاطه کرده بود، مرا همراه خویش به داخل اندرونی برد. همگی در کنار یکدیگر بر روی صندلی‌ها بنشستیم و ندیمگان از ما پذیرایی می‌کردند.
بی‌بی مه‌لقا یا بهتر معرفی کنم، جادوگر کلّاش منطقه، به صورت نمادین چند تکه دستمال که از آنان سکه های دروغین آویخته بود را همراه با گردنبندی که از آن استخوان آویزان کرده بود‌، تکان میداد و اصوات نامعلوم و مخرب اعصابی از خویش در می‌آورد؛ و این مثلاً صدق جادوگری‌اش بود و یا مضحک‌تر از آن، مثلاً در حال ارتباط با عالم دیگر بود.
بر روی دسته ی صندلی ضرب گرفتم و چشمانم را به در و دیوار دوختم. بیش از حد داشت نمایش مسخره‌اش را کش می‌داد و من عصبانی‌تر از قبل می‌شدم. البته تصحیح می‌کنم؛ عصبانی هستم اما اگر بیشتر از این ادامه یابد، ممکن است اتفاقات ناخوشایندی برای این دو زنیکه و مرد نامرد کنارشان بیفتد.
بالاخره کار‌های دروغین بی‌بی به اتمام رسید و چند دانه اسپند بر روی زغال های داغ داخل ظرف مسی‌اش انداخت. کی وقت کرده بود زغال داغ کند؟ بالاخره زنیکه‌ی کوته‌فکر به حرف آمد:
_ خبر های خوبی براتون ندارم.
و صوت عجیب گوش خراشی از حنجره‌اش خارج کرد. لال میشد همه را راحت می‌کرد زنیکه. ادامه داد:
_ از عالم در خفا پیام شومی برای من رسیده.
و چند دانه اسپند دیگر بر روی زغال و دودی که مثلاً به فضا رعب می‌بخشید. بالاخره اصل مطلب را گفت:
_ این خواستگاری نحسه! نحس!
و چند باری کلمه ی نحس را بلندتر بیان کرد. کلافه سرم را به دستم که آرنجش را بر روی دسته صندلی گذاشته بودم، تکیه دادم. حال صدای گلنار خاتون هم شد سوهان روحم:
_ خدا مرگم بده بی‌بی، دوباره فال بگیر. حتما اشتباهی شده وگرنه این دو دختر زیبای آقابالا خان چرا باید اقبالشون تیره باشه؟!
و وای از این وضعیت که من قادر نبودم، همه‌شان را به رگبار کلمات و نیش و کنایه ها ببندم‌. نیم نگاهی به شهرزاد انداختم. صبورترین فرد خانواده هم دیگر داشت طاقتش طاق میشد، پس به خودم حق می‌دادم برای این حجم از خشم و غضب. شهرزاد لـ*ـب باز کرد:
_ بی‌بی مه‌لقا شما میتونید بند و بساطتون رو جمع کنید و برید.
و دو سکه اشرفی از جیب کوچک جلیقه اش خارج کرد و جلوی بی‌بی مه لقا انداخت که زنیکه با ولع برداشت‌شان. با رقت، چشم از زنیکه‌ی جادوگر گرفتم که سیف‌الدین خان به حرف آمد: حقیقتاً ما به خاطر این فقط اینجا نیستیم.
با اشاره ی گلنار خاتون به بی‌بی، زنیکه بالفور بند و بساطش را جمع و از اندرونی خارج شد. سیف‌الدین ادامه داد:
_ راپورتی از دربار به دستم رسیده که به شدت ذهنم رو مشغول کرده و نمیخوام واقعا این اتفاق شوم دوباره برای ایران رقم بخوره.
کنجکاوانه به سیف الدین خیره شدم که تیر خلاص را زد:
_ میرزا حسین خان سپهسالار میخواد ناصرالدین شاه رو به فرنگ ببره؛ و میدونید که هزینه‌ی سفر سلطنتی چقدر سنگین و کمرشکن هستش.
من و شهرزاد تایید کردیم که پرسیدم:
_ حالا چه کاری از دست ما برمیاد؟
سیف‌الدین حالت نشستنش را تغییر داد و در جواب گفت:
_ با آقابالا خان صحبت کنید تا با چند تا از درباریان و علما بسیج بشیم و نزاریم حداقل تا زمانی که اوضاع اقتصادی درست نشده، ناصرالدین شاه به این سفر بره.
شهرزاد پرسید:
_ واقعا فکر می‌کنید چه کاری از دست ما برمیاد؟!
سیف‌الدین با اطمینان پاسخ داد:
_ به قدری به درایت و ذکاوت شما دو دختر اطمینان دارم که پا به این ولایت و عمارت گذاشتم‌.
سیف‌الدین از جا برخاست و باعث بر برخاستن ما نیز شد. در همان حال ادامه داد:
_ حالا هم رفع زحمت کنیم، امیدوارم خبر های خوبی از این خواستگاری به گوشم برسه.
خواستم در پاسخ بگویم به همین خیال باش؛ که شهرزاد پیشدستی کرد:
_ زحمت چیه؟ مراحمید. باز هم تشریف بیارید. انشالله عروسی گلدخت جان!
و حال این گلنار خاتون بود که بیش از پیش مرا برای کشتنش ترغیب میکرد:
_ گلدخت جان که اونقدر خواستگار داره نمیدونیم درباره‌ی کدوم یکی‌شون فکر کنیم. منم میدونستم شما دو تا رو دست مادر پدرتون باد نمی‌کنید. این بی‌بی مه‌لقا هم گاهی پیش‌بینی‌هاش درست از آب درنمیاد، شما خودتونو ناراحت نکنید. انشالله هر چی که صلاحه تو این خواستگاری اتقاق بیفته.
و منی که عاجزانه به شهرزاد نگاه میکردم تا بگذارد یک کنایه‌ی جان‌دار به این زنیکه بزنم اما دریغ که شهرزاد خیلی مودبانه پاسخشان را داد و بدرقه‌شان کرد.
بعد از رفتن سیف‌الدین با حالی خراب و کلافه در اندرونی نشسته بودیم و بی هدف تیر نگاه‌هایمان را به این سو و آن سو پرتاب میکردیم. با شنیدن صدای همهمه و سم اسب‌های درحال تاختن، همراه شهرزاد بالفور از جا برخاستم و با قدم‌های بلند خویش را به ایوان شمالی رساندم تا از علت این همهمه آگاه شوم.
با دیدن دو اسب اصیل ترک و سواره‌هایشان و عقب‌تر از آنها، کالسکه‌ی زرین درحال حرکت که توسط تفنگچی‌ها برای مراقبت احاطه شده بود، با کف دست به پیشانی‌ام کوبیدم و زیر لـ*ـب غریدم:
_ وای از این جماعت! امروز، یکی یکی برامون از آسمون میباره.


در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان شهرزاد#

ننه آذر درحالی که سرمه به چشمانم میکشید، زیرلب مشغول تعریف و تمجید بود:
_ به‌به! ماشالا!ماشالا! قیز دور کی، قیزل دی قیزل! الله ساخلاسین، آی کیمی گوزَللیغی وار! ایکی باجی، بیری بیرینَن گوزَل، خانم! ماشالا! ماشالا! الله عیزت‌دی اُمور وِرسین. گوزلَرَه باخ، جیران کیمی گوزلَری وار! مارال کیمی گوزَللیغی وار! اللهیم یا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 11 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان فرحزاد#

پدر درحالی که پیپ فرانسوی‌اش را گوشه‌ی لـ*ـبش میگذاشت، گفت:
- خب؟
من و شهرزاد نیم نگاهی به یکدیگر انداختیم و من آرام پرسیدم:
- چی خب؟
پدر سرش را بالا آورد و نگاهش را از کتاب سـ*ـیاسی‌اش گرفت. پیپ را از دهانش خارج کرد و دودش را به هوا فرستاد. سرش را کمی خم کرد و گفت:
- نظرتون راجع به این خواستگاری چیه؟
شهرزاد لبخند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Tiralin، ~Hasti~، Delvin22 و 9 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان شهرزاد#

هر دو نفس عمیقی کشیدیم و فرحزاد چند تقه‌ای به در شاه‌نشین زد و از آقابالا خان اذن ورود خواست. با رخصت آقابالا خان، هر دو وارد گشتیم و بعد سلام و تعارفات معمول، بر صندلی همیشگی خود بنشستیم. امیر بیگ به حرف آمد:
- اگر آقابالا خان اجازه بدن پسرای من و دختراتون باهمدیگه صحبتی داشته باشن.
آقابالا خان به عادت دستی به گوشه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 10 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان فرحزاد#

بعد از خروج امیر بیگ همراه با تیر و طایفه‌اش، نفس راحتی کشیدم و وارد ایوان جنوبی شدم. سخن شهرزاد مسبب این شده بود که بیش از پیش استیصال مرا فرا گیرد. نفس عمیقی کشیدم و تن خسته ام را بر روی صندلی انداختم. دستم را بر روی میز و پیشانی‌ام را بر روی دستم قرار دادم. آه که چقدر خسته بودم. این خواستگاری و خبر نحسی که به همراه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 9 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان شهرزاد#

برای بار سوم اقدام به در زدن کردم و دوباره عقب کشیدم. فرحزاد زیرلب غرید:
- در بزن دیگه خواهر من. در بزن اَه!
می‌دانستم که دیگر طاقتش طاق شده اما هنوز درباره‌ی اینکه چگونه باید بحث سیف‌الدین را با پدر مطرح کنیم، مستأصل بودم. قبل از اینکه فرحزاد از روی تندخویی درب را یک‌ ضرب باز کند و وارد شود، بسم‌اللهی گفتم و درب را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، ~Hasti~ و 6 نفر دیگر

Melika_hsh

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
20/4/22
ارسال ها
107
امتیاز واکنش
979
امتیاز
213
سن
17
محل سکونت
اردبیل
زمان حضور
7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زبان فرحزاد#

همانطور که نظاره‌گر باغبان ها بودم تا محصول گیلاس و سیب امسال را بچینند، صدای فریاد شخصی باعث شد نگاهم را به درب ورودی بدهم. هژیر را در راه سنگلاخی شده‌ی منتهی به عمارت یافتم که فریاد میزد:
- فرحزاد خاتون! فرحزاد خاتون!
هژیر همانطور سراسیمه وارد عمارت شد و بعد از چند ثانیه‌ی کوتاه به ایوان شمالی وارد گشت. پسرک، دستان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان یاغی تبار | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، SelmA و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا