خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق قلم

نام رمان: سیدا*
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
نویسنده: زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸
ناظر: YeGaNeH

خلاصه:
سال ها پیش، دلم را به هیچ باختم. جوری عاشق و شیدایش شده بودم که همه چیزم را تقدیمش کردم و او درست زمانی که باید به عشق خالصی که به پایش ریخته بودم اعتماد می‌کرد، پا پس کشید و طردم کرد...
من ماندم و یادگاری و احساس انتقامی که فراتر از تصورمان بود...

____________________________________________
*سیدا: واژه کردی و لری است که معانی مختلفی دارد؛ اما در اینجا به معنی در پناه مادر است.


در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، Delvin22 و 15 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
شده کسی را به اندازه تمام اشک هایی که ریختی، تمام شب و روز هایی که با بغض گذراندی، تمام درد هایی که با پوست و استخوان لمسشان کردی و دندان روی هم فشردی و سکوت کردی، تمام وقت هایی که به یک نفر احتیاج داشتی تا بـ*ـغلت کند و در گوشت نغمه ی امید را زمزمه کند و بگوید نترس... تنها نیستی... من کنارتم، به اندازه ی تمامی شب هایی که زجه زدی، درد کشیدی و گریه کردی، وقت هایی که کسی را نداشتی تا مرحم زخمت باشد و دست روی شانه هایت بگذارد و بلندت کند، با وجود تمام تنهایی هایت، تمام درد و مشقت هایت، تمام بغض ها و بی نفسی هایت و تمامی این هایی که جانت را ذره ذره به فغان در می آورند، دوست داشته باشی؟
من اورا و به اندازه ی تک تک ثانیه های تاریکی که فقط درد بود، زجر و عذاب بود، همه آن بلایایی که از سرگذراندم و مسبب اصلی شان خودش بود، دوستش دارم.
ولی دیگر مهم نیست که چقدر دوستش دارم.
مهم نیست چقدر دلتنگ هستم...
مهم نیست که اگر نباشد بیمارم...
مهم نیست که نفسم در گرو نفس هایش است...
مهم نیست که چقدر باتمام وجودم داشتنش را تمنا میکنم‌..‌.
مهم نیست که چقدر دلم را شکسته و غرورم را لگد مال کرده است...
مهم این است که من هرچقدر هم که شکسته باشم، هرچقدر هم له شده و ترک برداشته باشم، هرچقدر در خود مچاله شده و درد کشیده ام، بس است!
باید برخیزم... حتی اگر بارها با زانوان لرزان زمین هم بخورم، باید برخیزم و بخاطر فرشته ی آسمانی که از این تاریکی نجاتم داد، محکم بایستم و در برابر گرگ هایی که دندان تیز کرده اند برای فرشته ی کوچکم، با چنگ و دندان بجنگم و از او محافظت کنم. شده حتی به پاس نابودی خودم باید مراقبش باشم؛ زیرا آن موجود کوچک و آسمانی هدیه ای از جانب خدا برای دلشکسته ام و یادگاری از جان دلم است...


در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، Delvin22 و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
در میان آتشی که خودش با دستانی لرزان و قلبی شکسته به پا کرده بود، روی صندلی چوبی نشسته بود؛ بدون این‌که مانند دقایقی قبل اشک بریزد و از دردی که تک‌تک جوارحش را در برگرفته بود، ناله کند. بدون هیچ حسی، نشسته بود و به سوختن تمام زندگی‌اش، تمام خاطرات شیرینی که در این کلبه با او تجربه کرده بود، می نگریست. دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود، خودش را ته خط می‌دید.
با به یادآوردن مرد بی‌رحمش نیشخند تلخ و زهرآلودی زد. دلش می‌خواست کابوس باشد و هر لحضه از دیدن حوادث زهرآگینی که از سرگذرانده بود، از خواب بپرد؛ اما افسوس که واقعیت داشت؛ واقعیتی که خیلی شبیه به کابوس بود و همان‌قدر محال. با صدای آرام و بی حسی که به زور از ته حلقش بیرون می‌آمد، خیره به شعله‌های آتش زمزمه کرد:
- دارم خودمو آتیش می‌زنم؛ بازم برات مهم نیست؟ لعنتی تو به من قول داده بودی که هیچ وقت دستمو ول نکنی. تو بهم قول داده بودی همیشه و توی هر شرایطی کنارم باشی.
چانه‌اش لرزید، تلخ خندش عمیق‌تر شد، با درد و نفس‌های سختی که می‌کشید، آرام زجه زد:
- چه زود زدی زیر قولت مردِ نامردِ من! نه...
بی‌توجه به نفس‌هایش، همچون دیوانه‌ای هیستریک خندید و سرش را به دو طرف تکان داد.
- نه...تو مال من نبودی، اگه مال من بودی بهم اعتماد می‌کردی، باورم می کردی. منو این‌جا تنها و سرگردون رها نمی‌کردی؛ به عشق پاکمون با بی‌اعتمادیت پشت نمی‌کردی!
سرفه‌ای از بوی دود غلیظی که شامه‌اش را پُر کرده بود، زد. دستانش را دور گلویش حلقه کرد و بدون هیچ اشکی جنون‌آمیز جیغ کشید:
- اونی که خیـ*ـانت کرد من نبودم نامرد، تو بودی! تویی که نفسم، به نفست بنده. توعه عاشق‌کُش بی‌رحم. تو حتی اجازه ندادی من توضیح بدم. بدون این‌که واقعیت رو بدونی قضاوتم کردی! با بدترین چیزی که می‌تونستی قضاوتم کردی. آخه لعنتی تو خبر نداشتی، من...منِ سیاه بخت جونمم برات می‌دم؟ آخه من چطور می‌تونم به تو نامردی کنم؟
سخت نفس می‌کشید؛ قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش خس‌خس می‌کرد. ناگاه چشمانش به اسپری که جلوی پایش بود، افتاد. همان اسپری که چند روز قبل دکتر برایش تجویز کرده بود. همانی که مرد نامردش از داروخانه برایش گرفته بود؛ زیر پایش بود و به او دهن لقی می‌کرد. چه فایده داشت دیگر؟ آن کسی که نگرانش می‌شد و هر بار به خاطر لجبازی‌اش غر می‌زد، دیگر نبود. رفته بود و او را تنها رها کرده بود. بغضی سنگین راه گلویش را گرفته بود، در آن گرمای وحشتناک تنش لرزید، به در کلبه خیره شد، انگار کسی سعی در باز کردنش داشت. مظلومانه و با نفسی که به زور از ریه‌هایش بیرون می‌آمد، لـ*ـب زد.
- تو امشب توی جایی که یه روزی شاهد اولین وصالمون، شاهد معاشقه‌های طولانی و شاهد رویاهای قشنگی که برای آینده‌مون داشتیم من رو کشتی!
قبل از این‌که چشمانش روی هم بیوفتند و از کم‌بود اکسیژن بیهوش شود، صدای وحشت‌زده‌ی مادرش را شنید و برای بسته نشدن چشمانش مقاومت کرد:
- بـــــاوان...
طولی نکشید که دستان گرمی دورش حلقه شدند؛ مادرش وحشت‌زده و آرام به صورت دخترک می‌کوبید تا مانع بیهوش شدنش شود.
- باوان؟ چشماتو نبند، بلندشو عزیزم...بلندشو باید بریم فدات‌شم. زود باش مامان.
سرفه‌ی خشکی زد و بی‌جان سعی کرد تا دستان مادرش را که دور بازوهایش قفل شده بودند را باز کند. به سختی و با نفس‌هایی که نصف و نیمه از ریه‌اش بیرون می‌آمدند، زمزمه کرد:
- شما...برید مامان...من...من نمی‌تونم...خواهش می‌کنم برو... برو...جونِ من برو.
- باهم می‌ریم! بلندشو عزیزِ مامان، بلندشو دختر قشنگم.
به زور از بازوی دخترک کشید، کمی بلندش کرد و جسمش را به سختی به سمت در کشید. نفس‌نفس زنان خیره به دخترش که دیگر جانی در تنش نمانده بود و هر لحضه امکان سقوط داشت، گفت:
- باوان...خودتم کمک کن مامان... کم مونده.
فاصله‌ی کمی تا در مانده بود که تکه‌ای از آتش جلویشان افتاد و راه را برایشان سد کرد. مادرش وحشت‌زده اورا عقب کشید و سرش در آ*غو*ش گرفت تا مبادا گزندی به او وارد شود. مادر بود دیگر، طاقت این‌که بلایی سر پاره‌ی تنش بیاید را نداشت؛ خودش مهم نبود و همین که عزیز جانش سالم بماند، برایش کافی بود. دخترک وحشت‌زده میان بازوان حمایت‌گر مادرش بغضش ترکید و زیر گریه زد.
- هیش! نترس من این‌جام، نجات پیدا می‌کنیم. نترس خوشگلِ مامان.


در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • ناراحت
Reactions: masera، Arti، حدیث امن زاده و 15 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترک میان آ*غو*ش مادرش از حال رفت. مادرش نگران از حال او با سرفه و کمبود اکسیژنی که نفس را تنگ میکرد، صدایش را بالا برد، داد زد و کمک خواست، تا اگر کسی آن نزدیکی بود؛ به دادشان برسد.
- کمک... کمک کنید، کسی اونجا هست؟ کسی صدای منو میشنوه؟
صدای که از آن طرف در آمد، لبخندی روی لـ*ـب های خشک شده اش آورد، نجات پیدا می کردند.
- آقا... تورو خدا کمک کنید. ما اینجا گیر افتادیم و دخترم بیهوشه!
موقعی که پِی به حماقت دختر کم سِنش برد، به آنجا آمد؛ تا اورا نجات دهد و قبل رسیدن به آنجا، آتش نشانی خبر کرده بود. مردی که لباس مخصوصی به تن داشت، به سختی وارد کلبه شد و با احتیاط نزدیکشان شد و با عجله روبه مادرش گفت:
-شما بهوش هستید، اول شمارو ببریم، بعد دختر خانومم میبریم.
- نه اول دخترم و ببرید، خواهش میکنم.
مرد هرچه گفت، نتوانست او را قانع کند، مادر بود و نگران فرزندش بود. مرد دست زیر زانوی دخترک گذاشت و به سختی او را به بیرون از کلبه برد، که پلک های دخترک لرزید و زیر لـ*ـب ناله کرد.
- مامان
- نگران نباش! مامانتم میارم.
سپس اورا روی زمین گذاشت و به سمت کلبه نیمه سوخته به راه افتاد.
- قربان نمیتونید برید داخل، آتیش شدید تر شده ممکنه بلایی سرتون بیاد و ایشونم شاید زنده نباشن!
با شنیدن صدای مرد به سختی، با وحشت و ترس پلک هایش را گشود و با هزار جان کندن در جایش نشست وخیره شد به در کلبه، تا شاید مادرش از آن بیرون بیاد، اما نیامد. سرفه خشکی کشید و کف دستانش را روی زمین گذاشت و بی توجه به ضعف و نفس های نامنظمش به سختی بلند شد. تلو تلو می خورد و به زور قدم از قدم برمی داشت، اما بیخیال نمی شد، به سمت کلبه قدم بر می داشت، اجازه نمی داد اتفاقی برای مادرش بیفتد، کم مانده بود پخش زمین شود، که مردی اورا عقب کشید، اما او تقلا کرد. تا بلکه بتواند آن را پس بزند، اما مرد بیخیال نشد و از بازوان دخترک کشید. خواست به دخترک دلداری دهد، تا شاید کمی آرام باشد و دردسری درست نکند.
- خانوم، آروم باشید لطفا، حالتون خوب نیست؛ الان آمبولاس میاد؛ بیاد عقب.
اما گوشش بدهکار نبود، مادرش را نیاوردند؛ چطور از او می خواست آرام باشد؟ اگر مادرش خودش هم جلوی چشمانش جان می داد، اینطور می گفت؟ باید خودش میرفت و او را نجات میداد.
- ولم کن! میخوام برم... من باید... نجاتش بدم.
- خانوم الان میارنش، شما بیاد عقب تر لطفا.
مرد سعی در آرام کردنش داشت، اما نگاه مبهوت او خیره به مردی که برای نجات مادرش رفته بود و اما الان تنها بیرون آمده بود، شد. نام مادرش را زیر لـ*ـب زمزمه کرد و پشت بندش جیغ بلندی کشید و میان دستان مرد از حال رفت.
- مامان!
با صدای جیغش بلندش از خواب پرید، دستان گرمی پشت کمرش نشست و صدای آرامش بخش مادرش در گوشش پیچید.
- هیش... آروم باش عزیز دلم، کابوس دیدی تموم شد؛ چیزی نیست.
نفس نفس میزد و تنش خیس عرق بود، دستانش میلرزید و مانند همیشه هربار که کابوس آن آتش سوزی لعنتی را می دید. با دیدن مادرش بغضش ترکید و خود را در آ*غو*ش پر مهرش انداخت.
- مامان دارم دیوونه میشم، دست از سرم برنمیداره این کابوس لعنتی... دیگه آرامش ندارم؛ دو دقیقه سرم و میزارم رو بالش کابوس میبینم. فکر از دست دادن تو و دلسا داره... دیوونم میکنه! مامان اگه نمیتونستیم، نجات پیدا کنیم چی؟اگه اتفاقی برای تو دلسا می افتاد، من چیکار میکردم مامان؟
هق هق میکرد و با مظلومیت از بزرگترین و ترسش می گفت، ترس از دست دادن خانواده اش اورا تا مرز جنون می برد. دستان مادرش دور کمر او سفت تر شد و مهر عشق مادری بر پیشانی دخترک جوان و زیبا رویش زد و با آرامش مادرانه، سر اورا روی پاهایش گذاشت و اشک های روی گونه اش را پاک کرد. همانطور که دست هایش نوازشگر موهای تک دخترش بود، با آرامش و لحن آرامی به او گفت:
- عزیز دلم آروم باش! هم من و هم دلسا حالمون خوبه دورت بگردم، اون قضیه ام تموم شد. اون موقعی که تو می خواستی اون کار احمقانه رو بکنی! نمیدونستی حامله ای، بی خودی خودت و اذیت نکن دورت بگردم.
- مامان من شرمندتونم، اون روز من مردم وقتی شمارو ندیدم، بعد بهوش اومدن، صورتتون و اونطوری دیدم؛ تقصیر من بود؛ که مجبور شدین عمل کنید! من مُردم، موقعی که فهمیدم حامله ام و اگه اتفاقی برای...
نتوانست بیشتر از این ادامه دهد، درک می کرد. خودش هم مادر بود و می ترسید، از اینکه بلایی سر فرزندش بیاید، اما خودش را مقصر حال و روز دخترک میدانست. او می خواست دخترش را از آن مرد دور کند، اما ناخواسته باعث عذاب کشیدن دخترش شده بود واگر اتفاقی برای او می افتاد، هرگز خودش را نمی بخشید.
- عزیزم من شرمندتم! من نتونستم ازت مواظبت کنم، من نتوستم؛ اونجور که باید بهت محبت کنم و همش خودم درگیر کار کردم و از تو غافل شدم منو ببخش دخترم.


در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
درحالی که در آ*غو*ش گرم و حمایتگر مادرش هق هق میکرد، سرش را بلند کرد و با لحن مظلومانه ای که دل سنگی را آب میکرد، گفت:
- نگو اینجوری، تو بهترین مامان دنیایی! تو بهم یاد دادی پای اشتباهم وایستم، من جسور بودن و روی پای خودم ایستادن و از تو یاد گرفتم، تویی که حتی با وجود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از اینکه از حمام بیرون آمدند، سرهمی یاسی رنگ تن دخترک کرد. موهای فر و خوش حالتش را خشک کرد و بالای سرش خرگوشی بست، دخترک ذوق زده، دستش را دور گردن باوان انداخت و پاهایش را دور کمرش حلقه کرد. باوان لبخندی زد و محکم تر اورا به خود فشرد، که صدای لوس و حق به جانب دخترک بلند شد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Arti، -FãTéMęH-، Delvin22 و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیما کلافه پوفی کشید و حرف مادرش را بی جواب گذاشت، باوان که جو سنگین فضا را دید،برای اینکه جلوی بحث احتمالی را بگیرد، گفت:
- اتفاقا خوب شد که پرواز عقب افتاد، وقت نکردم از نریمان خداحافظی کنم، باید برم پیشش
نیما با یاد آوری پسر دایی شوخش خندید و گفت:
- نیاز به خداحافظی نیست، نریمان یه پاش اینجاس یه پاش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیما که طاقت قهر دخترک را نداشت، شیطنت آمیز، زیر گوش دخترک گفت:
- باشه عزیزدلم، برات میخرم؛ اما به یه شرط!
دخترک سرش را بلند کرد و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خستگی به دانشجویی که از او خدافظی میکرد، لبخندی زد و سری تکان داد. چنان خسته بود که دلش می خواست همین حالا به خانه اش برود و کمی بخوابد؛ اما باید به شرکت می رفت و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 14 نفر دیگر

زینب عشقه

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
26/5/23
ارسال ها
144
امتیاز واکنش
1,011
امتیاز
168
سن
17
زمان حضور
5 روز 18 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
قبل از اینکه کیسان بتواند به او حمله کند و مفصل کتکش بزند، صدای زنگ موبایلش بلند شد، با حرص موبایل از جیب شلوار جینش بیرون کشید و نگاهی به صفحه انداخت، مادرش بود. از صبح چند بار زنگ زده بود و حسابی کلافه اش کرده بود. پوفی کشید و در حالی که داشت با چشم هایش برای سپهری که به او خیره شده بود، خط و نشان می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیدا | زینب عشقه کابر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Arti، حدیث امن زاده، -FãTéMęH- و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا