خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرمینا با ناامیدی گفت:
- من فقط تونستم با کمک حافظه‌ی خودم و اون منِ شیطانی، همین‌ها رو به یاد بیارم؛ دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنیم!
- یعنی چی؟ یعنی همه‌ی اینا توی ذهن تو بوده؟ پس من چطوری تونستم توی این خاطرات باشم؟
- خودمم نمی‌دونم! بعضی وقت‌ها می‌تونم کارهایی بکنم که هیچ توضیحی براشون ندارم!
- اصلاً...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، فاطمـ♡ـه و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرمینا با هیجان گفت:
- چی دیدی؟ فهمیدی جریان چیه؟
- کاملاً نه! ولی هرچی هست از همون سنگ شروع شده!
- کدوم سنگ؟
- همون سنگ درخشانی که بـ*ـغل تختت توی اون خونه بود!
- خب، ولی مگه اون سنگ چی کار می‌تونه بکنه؟
- دقیق نمی‌دونم! توی خاطراتت وقتی که بچه بودی و بی‌هوش شدی، یه چیزی از بدنت خارج شد و یه نوزاد عجیب متولد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، فاطمـ♡ـه و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرمینا گفت:
- نبضش میزنه؟
سریع نبضش رو چک کردم، خیلی ضعیف می‌زد! یهو درخشش سنگ تموم شد و نبض امیرهم ایستاد!
- نه! خدایا نه! این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه! فقط یه توهمه! یهو همزاد امیر ظاهر شد و با لحن ترسناکی گفت:
- این از اولین هشدار!
و بعد دوباره محو شد! یعنی چی؟ الان چی شد؟ این‌جا اصلاً کدوم جهنمیه؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، فاطمـ♡ـه و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین با قیافه‌ای درهم گفت:
- آخ! الهی دستت بشکنه!
- بی‌شعور! امیر رو ندیدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا تو و علیرضا بی‌هوش شدید؟
امیرحسین با گیجی گفت:
- من و علیرضا تا اون مردا رو دیدیم از ترس غش کردیم! امیر رو هم ندیدم و نمی‌دونم کجاست! بزار یکی هم من بزنم توی گوش علیرضا تا هم دلم خنک شه و هم بهوش بیاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، فاطمـ♡ـه و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین گوشی امیر رو از جیبش بیرون آورد و با پدرش تماس گرفت و گفت که امیر حین شنا از صخره افتاده و حالش بده و سریع خودشون رو برسونن! حدود نیم ساعت بعد خانواده‌اش به همون جایی که بهشون آدرس داده بودیم، نزدیک یه صخره، کنار رود رسیدن! همین که جسد بی‌جون امیر رو دیدن، از حال رفتن! چند دقیقه طول کشید تا پدر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Tabassoum و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرمینا گفت:
- خب حالا چرا خواستی منو ببینی؟ اصلاً چه بلایی سرت اومد؟ چرا یهو محو شدی؟
- نمی‌دونم! بعد از این‌که همزادم رو سوزوندیم، یهو به این‌جا برگشتم!
- راستی دوستت چی شد؟
دوباره یاد امیر افتادم و دلم گرفت و از ته دل آهی کشیدم.
- مرد!
- ای وای، خدا رحمتش کنه!
- ممنون، حالا بیا یه کاری بکنیم!
آرمینا با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عجیب
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Tabassoum و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل پنجم: پایان بازی»

کم‌کم چشمام داشت به نور عادت می‌کرد. توی جایی شبیه به بیمارستان بودم!
امیرحسین با عجله گفت:
- علیرضا به دکتر بگو بهوش اومد! چطوری؟ خوبی؟
- چی شده! چرا این‌جام؟
امیرحسین گفت:
- آخرین چیزی که یادت میاد چیه؟
یکم تمرکز کردم، یهو همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد شد! مرگ امیر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Tabassoum و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
باهم از بیمارستان خارج شدیم؛ خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. از جلوی خونه‌ی امیر رد شدم؛ با دیدن آگهی مراسم ختم امیر ناخودآگاه زیر گریه زدم! این‌قدر گریه کردم که چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم. با آبی که به صورتم پاشیده شد، بیدار شدم. چهار یا پنج نفر مرد دورم بودند و یکیشون آب پاشیده بود روی صورتم.
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیر با ناراحتی گفت:
- مگه می‌خوان بدنم رو خاک کنن؟
- آره! همه فکر می‌کنن تو مردی! واست اعلامیه هم چاپ کردن!
- چند روز دیگه می‌خوان خاکم کنن؟
- چهار روز دیگه!
- پس یعنی فقط چهار روز مهلت داریم تا یه راهی برای برگشت به بدنم پیدا کنیم!
- آخه چطوری؟
امیر گفت:
- نمی‌دونم!
آرمینا گفت:
- منم نمی‌دونم! خودت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 6 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
178
سن
22
زمان حضور
9 روز 1 ساعت 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چای می‌خوری؟
- آره، ممنون.
بعد از حدود ربع ساعت با دوتا استکان چای توی دستش برگشت.
- درمورد خودتون بهم بگید؟ تا حداقل یکم باهم آشنا بشیم.
- اسم من اسماعیله؛ پدرم جن و مادرم انسان بوده! حدود هفتاد سالمه و بیست ساله که دارم به بقیه‌ی دورگه‌ها آموزش می‌دم؛ تو چی؟
- من عباسم؛ هجده سالمه و...
کل ماجرای آرمینا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، M O B I N A و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا