خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
*** بسمه تعالي ***

نام رمان: به وقت پریشانی
نویسنده: لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظرمحترم: YeGaNeH
مشاور حقوقي: سرکارخانم سپیده برزگر
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: و درست زمانی که زندگی روی خوشش را به من نشان داد، ورق برگشت و سرنوشت طور دیگری رقم خورد!
کسی چه می‌داند که بعد از او بر من چه‌ خواهد گذشت؟
اویی که با رفتنش، دنیایم را به جهنم تبدیل کرد. جهنمی که در آن آشناها با من بیگانگی می‌کنند و بیگانه‌ها، احساس آشنایی!
و حال، من ماندم و دو فرشته‌ی به جا مانده از بهشت...


در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 17 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

بغض، غم، درد و نفرت
و شاید نفرت، همیشه هم زشت نباشد؛ نماند!
مگر نه اینکه عشق و نفرت دو روی یک سکه‌اند؟
و از محبت خارها گل می‌شود؟!
راستی!
همنشینیه گل و خار چگونه خواهد بود؟
تقابل دو دنیای متفاوت؟
آه، یادم رفت
آن دو همیشه باهم‌اند، ما جدایشان می‌کنیم
وَه، چه غرور انگیز است تیزی خار، برای محافظت از گلش!


در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: zmfateme، Tiralin، *NiLOOFaR* و 19 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند. از تمام صورتم عرق شره کرده و مردمک‌هایم به دنبال ردّی از حیات دو دو می‌زنند. وگرنه مرد که گریه نمی‌کند!
بوی خونی که تا مغز استخوانم ریشه دوانده، عضلات معده‌ام را منقبض می‌سازد. چهره‌ی ماهگونش خبر می‌رساند که گویی تا آخرین قطره‌ی خونش را بخشیده و به جایش انبوهِ‌ماه در مویرگ‌هایش جریان دارد که این‌چنین نورانی آرمیده. لبان خشک و عاری از هررنگش میزبان لبخند عمیقیست که کمرم را می‌شکند. به زحمت پلک می‌بندم. این لبخند می‌گوید؛ که بدون شک، او از رفتنش راضیست...!
***

" خدایا تو چنان کن که پریشان نشوم!"
( آیه )
چند ماه قبل...
فقط خدا می‌داند برای چندمین بار طول و عرض خانه‌ را پیموده‌ام که کف پاهایم به گِز‌گِز افتاده است! به آشپزخانه‌ی مرتبم سرکی می‌کشم و دوباره شعله‌ی گاز مشکی رنگ را چک می‌کنم. خیلی از خاموش کردن زیر قابلمه‌ی غذا می‌گذرد و حتما تا به حال آن ماکارانی‌های پروانه‌ای شکلِ دلپسندِ بچه‌ها یخ زده است! طفلک ریحانه که هنوز گرسنه نگهش‌داشته‌ام!
به کابینت کنارِ گاز تکیه می‌سپارم و نگاهم به روی هدیه‌ی روزِ مادرم می‌نشیند. گلدان ابرو‌باد قهوه‌ای طلا‌ایه روی میز ناهارخوری؛ همانی که دو شاخه‌ رز سرخ را به گرمی در خود جای داده است...
به قدری به گذشته‌ام خیره می‌مانم که پلک زدن فراموشم می‌گردد و با سوزش ناگهانی لـ*ـبم به خود می‌آیم. نمی‌دانم چه مدت مشغول کندن پوست لـ*ـب‌های بیچاره‌ام بوده‌ام که، آخرسر تکه‌ای با خونی شدن مرا به خود آورده!
به سالن برمی‌گردم. بادِ سرد از دریچه‌ی کولر پخش می‌شود و انگار تمامش می‌نشیند بر روی تنِ بی رمقِ من که لرز به جانم انداخته است! ریحانه با آرامش به روی مبلمان نسکافه‌ای طرح اِل نشسته و در سکوت مشغول فتوشاپ کردن است.
نگاه به ساعت منبت کاری شده‌ی نشسته بر دیوار می‌اندازم. او که اضطرابم را حس می‌کند، سرش را از مانیتور لپ‌تاب بالا می‌کشد. نگاهش از پسِ آن عینک فریم بزرگ حرف‌ها دارد؛ اما خودش کماکان صبوری به خرج می‌دهد؛ ولی برای من صبر و قراری نمانده است.
- پس چرا نمیان؟، دارم از دلشوره می‌میرم!
مردمک‌های درشت و تیره‌اش از من به روی ساعت گوشه‌ی مانیتور رفت و برگشتی می‌کنند و جواب می‌دهد:
- هنوز ساعت ده و نیمه، دیر نکردن که!
تیر خشمم ناخواسته به او اصابت می‌کند.
- از وقت خواب بچه‌های من خیلی وقته گذشته، اون‌وقت تو میگی دیر نکردن؟
منتظر حرفی نمی‌مانم. به سمت راهروی کوچک در انتهای خانه می‌روم و درِ اتاق خواب را به ضرب می‌گشایم. در بدو ورود، تـ*ـختِ تاج بلند و دونفره‌ی صدفی به من دهن کجی می‌کند. نگاه می‌گیرم و به سمت کمد لباس‌ها راه کج می‌کنم. شال و مانتوی مشکی رنگی که استایل این چندوقته‌ام شده را از آن بیرون می‌کشم تا بپوشمشان.
چادر را که روی سرم مرتب می‌کنم، برای لحظاتی به تصویرِ درون آینه خیره می‌مانم. سفیدی ماتِ صورتم در سیاهی چادر مشکی حسابی توی ذوق می‌زند. اصلا مگر مهم است؟!...
وقتی حاضر وآماده از اتاق بیرون می‌زنم، او هم بی طاقت شده و عینکش را به روی گیسوان بلند و مواجش می‌فرستد و می‌پرسد:
- کجا می‌خوای بری؟
خم گشته و صندل‌های بیرونی‌ام را از جاکفشی خارج می‌کنم و در حال به پا کردنشان جواب می‌دهم:
- دنبال بچه‌هام.
فریادِ بغضم، زودتر از صدای لرزانم خودنمایی می‌کند. لپ‌تاب را بسته و خودش را به من می‌رساند.
- بری که نقطه ضعف بدی دستش؟‌
درِ خانه را باز می‌کنم که فوری دستگیره‌‌ی طلایی رنگ را می‌گیرد.
- نرو آیه، دیگه الانا خودش میاد.
به سختی سعی در کنترل چشمان ترم دارم.
- از صبح بچه‌هامو با خودش برده، جواب تماسامم نمی‌ده!... به‌ خدا قلبم داره از حلقم می‌زنه بیرون!
هاله‌ی اشک که پشت پلکش می‌رسد، نگاه می‌دزدد و من ادامه می‌دهم:
- فکر می‌کنی نمی‌دونه بچه‌هام نقطه ضعفمن؟... می‌دونه و داره عذابم می‌ده... یه ساله که شده عزرائیلم!
دستگیره را رها و دیگر اصرار نمی‌کند. دکمه‌ی آسانسور را می‌کوبم. هنوز ایستاده و با نگاه نگرانش مشغول بدرقه‌ کردن است.
- ببخشید، دیروقته و هنوز شام هم بهت ندادم!‌
لـ*ـب‌های پروتز شده‌اش به لبخند خسته‌ای کش می‌آیند.
- گرسنم نیست.
آسانسور که توقف می‌کند، معطل نکرده و خود را درونش پرتاب می‌کنم.
درِ آسانسور را هول می‌دهم و به سمت درب خروجی پا تند می‌کنم. هنوز قدمی بیرون نگذاشته‌ام که سـ*ـینه به سـ*ـینه‌اش می‌گردم. دستش روی زنگ، تکیه گاهی شده و با باز شدنه در، سرش را بالا می‌کشد. نگاه متعجبمان یکی می‌شود. چشمان خمارش رنگ خون گرفته و نشان از خستگیش می‌دهند. آب دهانم را قورت داده و کمی به عقب می‌روم. او همانند هر وقت دیگر، کلمات را میان لـ*ـب‌هایش قرینطه کرده و بی‌هیچ حرفی نگاهم می‌کند!
صدای «بله» گفتنِ ریحانه که از آیفون پخش می‌شود سکوت بینمان را می‌شکند. هنوز خیره نگاهم می‌کند که زودتر چشم می‌گیرم و خود را اندکی به طرف آیفون می‌کشم.
- منم ریحانه جان، الان میام بالا!
ذوق کردنش از پس صدای خشدار آیفون به گوش می‌رسد.
- باشه عزیزم، خوب کردی که نرفتی. اون عزرائیلی هم که گفتی، هرجا باشه دیگه برمی‌گرده.
لـ*ـب به دندان کشیده و چشم می‌بندم. یعنی فهمید منظورمان از عزرائیل خودش است؟! آرام چشم گشوده و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. با آن سیاه چاله‌های سرد و تاریک هنوز مشغول تماشاست! کاش چیزی می‌گفت تا خجالتم بریزد!؛ من هم خیلی حرف‌ها برای زدن داشتم. در همان حالت، خودش را جلو کشید. مهلت پا پس کشیدن نبود. بین در و دیوار و دستش گیر افتادم! نگاهم گریزان شد و هول شده پیش دستی کردم.
- شام حاضره، بفرمایید بالا!
یعنی خاک بر سرم، ساعت‌ها حرف قطار کرده بودم برای گِلِگی، آن‌وقت ایستاده و می‌گویم شام حاضر است؟! نگاهش به اندازه‌ی وزنه‌ای یک تنی سنگین بود. ماشینی مقابل درب پارکینگ ایستاد و مرد همسایه‌ی واحد بـ*ـغلی ریموت را زد.
عصبانی پوفی کشید که روی صورتم پخش شد؛ بوی نعنا و سیگار می‌داد! عقب گرد کرد و به طرف مگانش رفت. بچه‌ها صندلی پشت خوابیده بودند و سعی داشت هر دو را به آ*غو*ش بکشد. خودم را جمع و جور کردم و نزدیک رفتم.
- کوثرو بدین به من‌.
اهمیتی نداد و تشر زد:
- لازم نکرده، برو دکمه‌ی آسانسورو بزن!‌
تا کمر درون ماشین خم شده و مانع از این بود که من هم حرکتی بزنم؛ پس به حرفش گوش داده و جلوتر به راه افتادم. بچه‌ها با توقف ماشین نیمه هوشیار بودند و خودشان همکاری می‌کردند!


در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 16 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
آسانسور بالا می‌رفت‌و سرِ من همچنان پایین بود، و نگاه آشنایی که هیچوقت از سنگینیش کاسته نخواهد شد! میثم تکانی خورد و وقتی چشمانش از لای پلک‌های نیمه باز به من افتاد، با صدایی ذوق زده گفت:
_ مامانی!
جانمِ آرام، اما از ته دلی نثارش کردم و سرش را نوازشی دادم. وجود بچه‌ها همچون موجی از آرامش، منه غرق شده در اقیانوس بی انتهای اضطراب را به ساحل کشانیده بود. آسانسور توقف کرد و پیاده شدیم. همان‌طور که زنگ خانه را می‌فشردم، کلید را داخل قفل انداختم و یااللهی گفتم. صدای ریحانه از نزدیکی در به گوش رسید که می‌پرسید:
_ چرا زنگ می‌زنی دیگه؟!
قدمی داخل نهادم و جواب دادم:
_آقا امیرحسینم هستن!
فوری دوید و خودش را در اتاق‌خواب حبس کرد. امیرحسین وارد گشت و مستقیم به‌ اتاق بچه‌ها رفت. به دنبالش روانه شدم و پرسیدم:
_ چیزی خوردن؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد. کمکش کردم بچه‌ها را روی تـ*ـخت‌هایشان بخواباند. کوثر دستانش را رها نمی‌کرد و اصرار داشت کنارشان بماند. دخترکم می‌ترسید، می‌ترسید که او هم برود و دیگر باز نگردد!
کنارشان نشستیم و پس‌از نوازش‌هایی اندک طولانی، هر دو دوباره به خواب رفتند. پتوی منقش به پاندای کونگ‌فوکار را تا زیر گردن پسرکم بالا می‌کشم تا از باد خشک کولر در امان بماند. صورت‌های فرشته وارشان، بیش از حد دلربایی می‌کرد و به سختی توانستم نگاه بگیرم. در آخر خم شدم و بـ*ـو*سه‌ای به پیشانی میثم زدم که آهم بیرون دوید.
_ براشون ماکارانی پخته بودم، صبحیه هـ*ـوس کردن.
_ بیرون پیتزا خواستن، براشون گرفتم!
_ ممنونم.
حرکت کرد و سرِ من را با قامت بلند خود، بالا کشید.
_ پاشو بریم!
حیران برخواستم. او که مقابلم قرار می‌گرفت، کلمات را گم می‌کردم!
_ کجا؟
قدمی نزدیک آمد و دست به کمر زد. با اینکار تفاوت فاحش چثه‌هایمان بیشتر به چشم می‌خورد.
_ همونجا که براش شال و کلا کردی!
لـ*ـبم را به دندان کشیدم و مشغول ور رفتن با چادرم شدم؛ سیاهیش همرنگ این روزهایم بود. اگر جرات داشتم، دلم نمی‌خواست جوابش را بدهم! بغض به صدایم هجوم آورد و کلماتم را منقطع ساخت.
_ نگران، نگرانتون بودم، چرا جواب، تماسامو نمی‌دادید؟
چادر را از مشتم بیرون کشید و نزدیک‌ترشد. کاش کوتاه می‌آمد! اصلا مگر من نباید طلبکار باشم؟!‌
_ منو نگا، گفتم منو نگا!
خودم را عقب کشیدم تا چادر از دستش رها شود. نگاهش کردم و چانه‌ام لرزیدن گرفت. سیاه‌چاله‌های خشمگینش را به من دوخت و با تحکم براق شد:
_گفته بودم کاری به کارت ندارم تا وقتی تو چشم نباشی!... ببین من ازت بدم میاد. از این اشکای تمساح حالم بهم می‌خوره. از نگرانیات بیزارم...
نگاه اشکالودم پایین خزید و به روی شاهرگ متورم گردنش نشست. با خودم فکر می‌کنم، مگر من با او چه کرده‌ام که این‌همه از من نفرت دارد؟!، که با دادش دوباره حواسم جمع حرف‌های عاری از احساسش می‌‌گردد!
_ اگه هفته‌ای چند دیقه تحملت می‌کنم، فقط و فقط به‌خاطر این بچه‌هاس. پس اگه تو هم این بچه‌ها رو می‌خوای این‌قدر به پروپای من نپیچ؛ نگرانیتم فقط برا خودت نگه‌دار. بچه‌هارو به اندازه‌ی کافی افسرده کردی... اینا وقتی با منن از جونمم بیشتر مراقبشونم، پس لازم نکرده تو نگران بشی... ببین آیه!، به ولای علی همین رویه رو ادامه بدی عزرائیل واقعی رو نشونت میدم!
بیرون که رفت، اشک خود را از حصار چشمانم رهایی داد. خودخواه بود دیگر، عزرائیل خودخواه!
صدای به‌هم کوبیده شدن در، نشان از خارج شدنش می‌داد. طولی نکشید که ریحانه به سراغم آمد.
_ باز این وحشی چِش بود؟
اشک‌هایم را پس زدم. دستش را گرفتم و از اتاق بچه‌ها بیرون کشیدمش.
_ ولش کن بابا، بیا بریم بهت شام بدم دختر.


در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 16 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
《 به خدااااا ،، دل ،، آلزایمر نمی‌گیرد...
بفهمید آدم ها! 》

《 امیر حسین 》
در حال ماساژ شانه‌های دردناکم، به سمت آشپزخانه می‌روم. بچه‌ها امروز حسابی از کتف و کولم بالا رفته و دوانده بودنم. همانطور که دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم، بطری آب یخ را از یخچال برداشته و سرمی‌کشم.
دوازده بامداد است. ساعت‌مچی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 16 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
《 سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم!》

《 آیه 》
تسبیح سبز رنگ را دور مهر حلقه کرده و سجاده را هم همراه چادر نماز تا میزنم. با گفتن یاعلی از جا برمی‌خیزم و کماکان مشغول ذکر گفتن هستم؛ چند شب است خوابهای آشفته و عجیب عذابم می‌دهند و من حتی صبح که برمی‌خیزم هیچ‌کدامشان را به خاطر ندارم و تنها لحظات آرامشم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 15 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
میز صبحانه را جمع می‌کنم و به سراغ کارهایم می‌روم. سفارش ستِ لباسِ سهیلا خانم و دخترش تمام بود و منتظر یک اتو، بعدهم باید تماس می‌گرفتم تا برای پرو نهایی همین امروز سر بزنند.
چهار قواره چادر سفید هم معطل برش بودند برای مغازه ی آقای سعیدی؛ بچه ها خواب بوده و می‌توانستم تا بیدار شدنشان کار اتو و برش را بی سر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 15 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خانه برگشتم. چادر را از سر برداشته و آویزان کردم. سینیِ خالی شده از کاسه‌های آش را هم روی اپن قرار می‌دهم.
ریحانه زیر گاز را خاموش کرده و با ظرفی مملو از پیاز داغ مقابلم می‌نشیند. بدون نگاه به من مشغول کشیدن غذا و تزیین روی آن است.
_ برداشتی همه پیاز داغای منو خیرات کردی، بعد من مجبور شدم دوباره وایستم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 15 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چمدان‌ها را به شاگرد راننده سپردم و مطمئن گردیدم آن‌ها را درست و در جای مناسب قرار می‌دهد. موقع حرکت بود و باید سریع سوار می‌شدیم.
چرخیدم تا بچه‌ها را که روی نیمکتی چند متر آنطرف‌تر نشانده بودم صدا بزنم که ندیدمشان، چشم چرخاندم. نه یک بار بلکه چندین بار! دویدم و داخل سالن شدم، نبودند که نبودند!. اکسیژن از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 15 نفر دیگر

لاله ی واژگون

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/23
ارسال ها
88
امتیاز واکنش
762
امتیاز
128
زمان حضور
7 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ميان ماشين های پارک شده، به دنبال مگان مشکی رنگی می‌گردم که قرار بود بچه هایم آنجا باشند.
صدای قدم‌های کوبنده اش از پشت سرم به گوش می‌رسد و لحظه‌ای بعد، صدای دزدگیر ماشینش بود که به هوا خواست.
ریتمش به اندازه‌ی تمام آخر هفته هایی که انتظار فرزندانم را می‌کشیدم آشنا بود.
سرم به همان سمت چرخید و وقتی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان به وقت پریشانی | لاله ی واژگون کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tiralin، *NiLOOFaR*، Essence و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا