خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرت راجب این رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 14 82.4%
  • متوسط

    رای: 2 11.8%
  • بد

    رای: 1 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    17

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: آسایش من (جلد دوم فرشته‌ی بداخلاق)
نویسنده: آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی.
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
دخترک چه کسی حسرت را درون چشمانت نهاد؟چه کسی غم را میان چشمان سبز رنگت به نمایش درآورد؟
مقصر چه کسی است؟ تو؟ مادرت؟ پدرت؟ یا شایدم پدربزرگ و مادربزرگت؟ به راستی مقصر اصلی این داستان چه کسی است؟


در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matin♪، YeGaNeH، Meysa و 31 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
(دانای کل)
"آینده"
چشمان لرزانش را درمیان چشمان لرزان مرد نهاد. باورش نمی‌شد این مرد شکسته‌ی روبرو همان عشق سال‌های پیشش باشد. برایش غیر قابل باور و ترسناک بود!
مرد همان‌طور که به زن روبرویش نگاه می‌کرد و باورش نمی‌شد این زن غمگین و شکست خورده همان عزیز دردانه‌ی کیانی باشد.
این ملاقات، یک ملاقات غیر منتظره است.
(آسایش)
"حال"
اَه، پدرم در اومد از بس توی روزنامه‌ها دنبال کار گشتم. یعنی یه جا واسه یه حسابدار تازه کار نیست؟ خب اول باید کار کنم بعد سابقه دار بشم دیگه! همین‌جوری که نمی‌شه.
این شرکت دیگه تیر آخرم بود. باید این رو هم امتحان می‌کردم ببینیم چی می‌شد.
جلوی شرکت ایستادم. یکی باید می‌اود و فکم رو جمع می‌کرد. لامصب چه قدر بلند بود؟ گردنم شکست. این‌جا انگار جای من نبود. واسه آدم حسابی‌ها بود!
_هی اسی جون.
با تعجب اطراف رو نگاه کردم و گفتم:
_کیه؟
_منم.
بی حوصله گفتم:
_سلام منم.
_خل، وجدانتم!
_اِ؟ منم وجدان دارم؟
_ ببین وجدان کی شدیم. معلومه که داری همه آدما دارن.
_ولی من که آدم نیستم.
_پس چی؟
_فرشتم
خندید:
_خلی دیگه چه می‌شه کرد. می‌گم اگه نری این‌جا می‌دونی چی می‌شه؟
_نه چی می‌شه؟
_کی خرج دانشگاهت رو می‌ده؟ یعنی به نظرت مادرت بازم می‌تونه به خیاطی ادامه بده؟ اونم با اون چشم‌های ضعیفش؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_خو کاملاً معلومه. این‌جا اصلاً به گروه خونی من نمی‌خوره. چی‌کار کنم؟
_تو که این همه راه رو اومدی. یه امتحانی بکن.
_بعد رفتم اونجا ضایع شدم تو می‌خوای جواب من رو بدی؟
_به خاطر مادرت.
_پوف، باشه! راست می‌گی به خاطر مادرم این کار رو می‌کنم.
وارد ساختمان بزرگ شدم. داخلش مثل آینه برق می‌زد. از بس که تمیز بود. یه نگاه به خودم انداختم. من با این لباس‌های قدیمی، چه طوری جام این‌جا بود آخه؟ همش تقصیر این وجدان خر بود.
به طرف مردی که پشت میز نشسته بود و داشت با کامپیوترش کار می‌کرد. رفتم:
_ببخشد آقا؟
_بله بفرمایید.
_سلام، این‌جا آگهی واسه کار داده بودن؟ باید برم طبقه چندم؟
سرش رو از توی کامپیوترش بیرون آورد و به سر تا پام نگاهی کرد و پوزخندی گوشه لـ*ـبش نمایان شد:
_شما مطمئنی واسه کار اومدی؟
_بله برای چی؟
_هیچی! باید برید طبقه بیستم.!
_مرسی، خداحافظ.
صدای خنده‌اش رو پشت سرم شنیدم. اما، بازم سکوت کردم. دیگه عادت کرده بودم به این رفتار زشت مردم، مردمی که معنی فقر و بد بختی رو نمی‌فهمیدند.
وارد آسانسور شدم و طبقه بیستم رو زدم. از توی قسمت شیشه‌ای آسانسور، به بیرون نگاه می‌کردم. همین طور داشتم بالا و بالاتر می‌رفتم.
معلوم نبود این‌هایی که هر روز این کار رو می‌کردند، چه طوری سرشون گیج نمی‌رفت؟!
احساس می‌کردم توی ابرهام! انگار داشتم پرواز می‌کردم. وقتی رسیدم؛ از آسانسور پیاده شدم و به طرف دختری که پشت میز نشسته بود. رفتم. آهسته گفتم:
_سلام خانوم، واسه آگهی استخدامتون اومدم.
سرش و بالا گرفت. اولش تعجب کرد. بعد آروم آروم، تمسخر و خنده رو توی چشماش دیدم:
_بله، لطفا منتظر بمونید.
به آدم‌هایی که منتظر بودند نگاه کردم. از لباس‌هاشون، می‌شد فهمید نه وضع خیلی بدی مثل من دارند، نه وضعشون خیلی توپ بود. در حد متوسط و من میون این جماعت، پایین‌ترین سطح رو داشتم.
رفتم و کناری ایستادم. با این جمعیت فکر نمی‌کردم تا فردا هم نوبتم برسه.
به ساعت نگاه کردم. نه شب رو نشون می‌داد. مامان حتماً تا الان نگران شده بود. نباید این‌قدر منتظر می‌موندم.
بالاخره نوبت منم رسید. رفتم داخل و با یه مرد خوش تیپ ولی جدی روبرو شدم. همسن و سال‌های پدر نداشتم، ولی مطمئناً از اون بهتر بود!


در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 28 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
محکم و با ابهت و بدون هیچ تمسخری بهم نگاه می‌کرد. انگار این چیزا براش عادیه بود. با احترام گفت:
_سلام، بفرمایید بشینید!
_سلام، مرسی.
_خب برگه‌ای که چند دقیقه پیش بهتون دادند رو پر کردید؟
_بله، بفرمایید.
نگاهی به برگه‌ای که قبل از ورودم، خانوم منشی بهم داد کرد و ادامه داد:
_خب خانم آسایش کیانی؟ درست می‌گم؟
_بله.
_سابقه کاری ندارید؟
لـ*ـبم را گاز گرفتم:
_نه.
_خب خانم کیانی، جواب‌ها رو درست دادید. گفتید دانشجوی ترم آخر هستید؟
_بله.
_برای استخدام بهتون زنگ می‌زنم. می‌تونید برید.
_ ممنونم، خداحافظ.
_خداحافظ.
قبل از خداحافظی توی چشم‌هام نگاه کرد که نمی‌دونم چی دید که اشک توی چشم‌هاش جمع شد. ولی، بعد سعی کرد خودش رو نگه داره.
خب انگار این خوب بود. نمیدونم قبول می‌کرد یا نه! ولی، رضایت رو توی چشماش دیدم. شاید قبول کنه.
_قربونت برم وجی جون، با این که زیاد تحقیر شدم؛ ولی، می‌ارزید.
می‌خواستم از خیابون رد شم که ماشینی رد شد و همه‌ی آب توی خیابون رو روی سر و بدنم ریخت. با تعجب به خودم و ماشینی که داشت می‌رفت نگاه کردم. راننده‌ی کوره عوضی، حتی معذرت خواهی هم نکرد. دست‌هام رو روی لباسم کشیدم که صدای عقب عقب اومدن ماشینی اومد. بهش نگاه کردم. همون ماشینی که خیسم کرد بود.
شیشه رو پایین زد و من تونستم صورت راننده رو نگاه کنم.
_سلام خانوم، واقعاً شرمندم ندیدمتون.
دوست داشتم خفش کنم ولی این کار یه دختر با ادب مثل من نبود. با اخم گفتم:
_سلام، اشکالی نداره.
_می‌خواید من برسونمتون؟
_نه ممنونم سوار ماشین غریبه‌ها نمی‌شم.
_این وقت شب خطرناکه، بیاید سوار شید.
_ نه، ممنونم با اتوبوس میرم.
_اتوبوس؟ اونم این وقت شب؟
راست می‌گفت. مطمئناً تا الان رفته بود.
_بیاید دیگه.
_باشه.
به طرف ماشین رفتم و دستگیره رو کشیدم که باز نشد. جانم؟ این چرا باز نمی‌شد؟
پسر خنده‌ای کرد و پیاده شد. چرا درش رفت بالا؟ به طرفم اومدن و در رو برام باز کرد‌. لبخند خجولی زدم و سوار شدم. بعد از این‌که خودش سوار شد؛ حرکت کرد.


در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 27 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوله پشتی کهنه‌ام رو بـ*ـغل کرده بودم و یه جورایی سیخ نشسته بودم. ای لعنت بهم که سوار شدم! من رو چه به این ماشینا؟ حالا این میدید من ترسیدم، هی بیشتر گاز میداد.خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
باید به در می‌چسبیدم که نکنه بیوفتم رو این پسره! چشمم خورد به پسره، هوم صورت جیگری داشت.
_آسایش.
_خفه که هرچی می‌کشم همش بخاطر تو هست.
_بی لیاقتی دیگه، هر کی وجدانی مثل من داشت. الان رو ابرها بود.
_ آره جون عمت.
_عمه‌ی من؟ عمه خودته خب.
_خفه شو بذار این پسرِ رو دید بزنم. ببینم واسه شوهر آیندم بودن خوبه یا نه.
_هیزِ ترشیده.
_گمشو.
چشم‌های خاکستری، صورت گرد و لـ*ـب و دماغ متناسب با صورتش، به به چه جیگری بود. هوم خدا واسه خودم ساخته بودش.
_از بس نگام کردی تموم شدم.
چشم‌هام صد برابر شد و خشک شدم. ای وای، منِ گوسفند این همه ساعت به این زل زده بودم. خاک...
_امم، من که به شما زل نزده بودم که.
_آره...
و بعد خندید. بی شعور می‌خواد بگه دارم دروغ می‌گم.
_خو داری دروغ میگی دیگه.
_خفه شو لطفاً وجدان!
_ایش.
پسر‌ رو به من کرد و پرسید:
_نگفتی خونتون کجاس؟
_خونه‌ی من رو می‌خوای چی کار؟
_تا برسونمتون دیگه.
ای وای چه سوتی دادم.
_اِم... میدان...
بعد از گفتن آدرس، به صورتش نگاه کردم تا ببینم تمسخر یا ترحم توش هست یا نه ولی هیچی نبود. مثل مدیر همون شرکته. انگار پسرش بود!
بعد از چند دقیقه با حالت کنجکاوانه‌ای، پرسید:
_اگه عیب نداره می‌شه اسمتون رو بدونم؟
_کیانی.
_کی کیانی؟
_به تو چه.
_اِ..؟
_ببخشید.
سرش رو تکون داد و سکوت کرد. خجالت کشیدم و خودم گفتم:
_آسایش، آسایش کیانی هستم.
لبخندی زد و گفت:
_ رادمان، رادمان افشارم.


در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 27 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
سر خیابون که رسید گفتم وایسته. ما تو محل آبرو داشتیم. دوست نداشتم که آبرومون بره.
_ممنونم.
_خواهش می‌کنم خانم کیانی.
لبخندی زدم و خداحافظی کردم. تا وقتی که وارد کوچمون شدم و محو شدم وایستاده بود. نمی‌دونستم بذارم پای غیرتش یا فضولیش!
در رو زدم که مامان، به سرعت در رو باز کرد و بی توجه به سر وضع گل آلودم، شروع کرد به حرف زدن:
_آخه تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 25 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
_سلام خانوم کیانی!
_سلام روز به خیر.
_ممنونم، شما می‌تونید برید توی اون اتاق.
و با دستش به اتاق نسبتاً بزرگی اشاره کرد.
_باشه، ممنونم.
_موفق باشید.
از کنار مشاور آقای رئیس گذشتم. در اتاق رو زدم و با شنیدن صدای بفرمایید شخصی داخل شدم.
دختر جوونی رو با صورت ساده دیدم.
به طرفش رفتم و سلام کردم:
_سلام، من آسایش هستم. آسایش کیانی...
_سلام،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 24 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
که آقای مدیر رو دیدم، ناخوداگاه برپا زدم و با تعجب و اندکی خجالت، گفتم:
_آقای مدیر، من...
از اون لبخندای حیف دستم بهت نمی رسه، زد:
_عیبی نداره دخترم... مشکلی نیست.
لبخند خجولی زدم.
_راستش برای این اینجا اومدم تا برادر زاده عزیزم و بهتون معرفی کنم...
روبه من گفت:
_خانوم امیری می خوام شما و اون با هم کار کنید.
_چشم.
_بیا تو...
به فردی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 24 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی رسیدیم، مامان رو به اتاقی بردن و اجازه ورود بهم ندادن. مثل مرغ سر کنده، می رفتم و میومدم؛ بعد از گذشت حدودای یک ساعت، جناب دکتر بیرون اومد و من به طرفش حمله ور شدم.
_اقای دکتر چی شده؟ چرا مادرم، اینجوری شده؟
_چیزی نیست خانوم، فقط...کمی فشارشون پایین اومده بود که رفع شد.
_کی مرخص میشه؟
_طی یکی دو روز آینده. ولی باید مراقبشون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 23 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
ده روزه که کارم شده اومدن به شرکت، انجام کارا و رفتن به خونه، بدون هیچ تحولی، ادم خسته میشه از این همه یکنواختی، اه.
خودکار رو روی گوشم گذاشته بودم و داشتم با خیال راحت با پرونده ها و برگه ها مگس می کشتم، چند روزی بود از اون پسره خل و چل و لوس مامانی خبری نبود و من واسه خودم هر غلطی نه ببخشید، هرکاری دلم می خواست می کردم.
یه مگس رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 19 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
531
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
348
سن
22
زمان حضور
62 روز 8 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ظرف دو طبقه رو بستم و به چمشای مادرم نگاه کردم، چشمکی حواله اش کردم و بعد از بـ*ـو*س روی گونه های برجسته اش، به طرف شرکت حرکت کردم...
وقتی رسیدم، جناب تنبل و دیدم که یه روز به خودش زحمت داده بود و زودتر اومده بود، به طرفش رفتم و با پشیمانی گفتم:
--اقای افشار، من بابت اون حرف، اون روزم معذرت می خوام، نباید اینقدر بی ادبی می کردم...
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آسایش من (جلد دوم رمان فرشته بداخلاق) | آیدا رستمی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 20 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا