#پارت_2
حوصلهی بحث کردن نداشتم؛ ولی دیگه جونم به لـ*ـبم رسیده بود. با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
- کسی حرف از ترس زد جناب؟ کاش قبل حرف زدن یکم کلامت رو تو دهنت مزه مزه کنی!
صدای پوزخندش رو مخم رفت. سکوت رو ترجیح دادم. با حرص خوردن فراوان بالاخره به منزل اعلیحضرت رسیدیم. خستگی از سر و روم میبارید. ساختمون بلندی بود. ظاهرش ترکیبی از معماری مدرن و روم باستان بود. چه تناقض عجیبی! ولی چیز خوبی ازش درآورده بودن.
با آسانسور به طبقهی سوم رفتیم. واحدش درِ به ظاهر ضد سرقت داشت. هیچوقت کاربرد این درهای ضد سرقت رو نفهمیدم وقتی به راحتی میشه بازشون کرد!
وارد خونهش شدیم و به سرعت رفتم رو اولین مبلی که دیدم ولو شدم. دلم میخواست بخوابم تا فردا صبح هم بیدار نشم. با صدای بمش جفت پا پرید تو افکارم:
- من میرم دوش بگیرم.
پوکر نگاهش میکردم و اون بیتوجه به من کاملاً ریلکس با اخم همیشگیش سمت پلهها راه افتاد. انگاری فقط واسه ما ادای آدم بزرگها رو درمیآورد. جلوی شاهین که خوب ناشی بودنش رو به نمایش میذاشت.
حس کنجکاوی قلقلکم داد. از جا بلند شدم و تازه توجهم به خونهی بزرگش جلب شد. همه چیز با سلیقه انتخاب و چیده شده بودن. انگار که خونهی تازه عروس باشه. مبلهای شیک آبی رنگ با فرش همرنگش آدم رو به وجد میآورد.
از آشپزخونه و پذیرایی دل کندم و سمت پلهها رفتم. داخل راهرو پنجتا اتاق بود. دوتا اتاق اول، اتاق معمولی بود. فکر کنم اتاق مهمان باشه. اتاق بعدی کتابخونه بود! از دیدن اون همه کتاب چشمهام برق زد. از ترس اینکه پیداش نشه و تحقیقاتم نیمهکاره نمونه سریع رفتم سراغ اتاق بعد که درش نیمه باز بود. یه نگاه انداختم که خبری نبود. از صدای آب میشد حدس زد که اتاق خودشه. با احتیاط وارد شدم که جذب سیاهی و سفیدی اتاقش شدم. از تـ*ـخت و فرش و کف زمین، تا کاغذ دیواری و رنگ درها همه و همه یا سیاه بود یا سفید! واسه همین چيزهاست که ثبات شخصیتی نداره دیگه. غصه خوردن واسه افسردگی این پسر زیاد طول نکشید چون چشمم به قاب عکس بزرگی افتاد که به دیوار چسبونده بود. با موهای خیس و لباس جذب و اسلحه تو دست، با نگاه مثلا عصبی و خشمگین خیره به دوربین شده بود! بابا جذاب! بابا خوش استایل! باور کن فهمیدیم قدرتمندی جان جدت بیخیال شو. خدا خودش رحم کنه.
واسه اینکه حالت تهوع بهم دست نده سریع اتاقش رو ترک کردم و سمت اتاق آخر رفتم که دقیقا انتهای راهرو بود. هرچی تلاش کردم در باز نشد.
عصبی از ناکام موندن، ایستاده و خیره به در بودم که صدای در خونه باعث شد از جا بپرم. رفتم پایین و شالم رو روی سرم مرتب کردم و در رو باز کردم. دیدن قیافهی ارسلان بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته. من دیده بودمش ولی اون نه!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ به به! از ایلیا بعید بود دختر بیاره خونه. سلام خانوم خانوما.
نگاه تند و تیزی بهش انداختم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. از در فاصله گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب واسه خودم ریختم و به یخچال تکیه دادم. چند دقیقهای گذشت که از سنگینی نگاه مریضش کلافه شدم. عصبی به سمت اتاق ایلیا قدم برداشتم. در بسته شده بود و این نشونهی خوبی میتونست باشه. محکم به در میکوبیدم که در باز شد و مشتم به سـ*ـینهی ایلیا کوبیده شد. با اینکه دستم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و به داخل هلش دادم و بعد از وارد شدن خودم، در رو پشت سرم بستم. صدای اعتراضش بلند شد:
- هیچ معلوم هست چته؟
- هوی... ارسلان اینجا چیکار میکنه؟
اخماش بیشتر تو هم رفت. به نقطهی نامعلومی خیره شد. منتظر تفکرات جناب بودیم که یکدفعه در باز شد و ارسلان با صدای کلاغیش گفت:
- ایلیا تنها تنها چیکار میکنی با این دختره که... .
باورم نمیشد اینقدر وقیح باشه!