خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند خورشید و ماه

نام رمان: رهینهٔ طغیانگر
نویسندگان: مهدیه رحیمی و مهدیه قهرمانی کاربران انجمن رمان ۹۸
ناظر: M O B I N A
ژانر: عاشقانه، طنز، جنایی-پلیسی

خلاصه:
روزی ما دو نفر به هدفمان خواهیم رسید و اسم‌هایمان صدر روزنامه‌ها خواهد شد:
"دخترانی که تشنه‌ی چشیدن طعم‌ لـ*ـذت‌بخش انتقامند! در رخداد‌هایی خطیر؛ با دو فرد هم‌پیمان می‌شوند و این نبردِ بین سیاه و سفید، سرنوشت هر یک را تعیین می‌کند.
اولین اشتباه، آخرین اشتباه!"
***​
رهینه: گرو، وثیقه


در حال تایپ رمان رهینه‌ی طغیانگر | matieh و mahdieh_gh کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، (SINA)، Parmida_viola و 8 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه :
تو در خوابی و من بیدارم
تو چشمانت بسته است و من خیره به چشمانت
تو در رویایی و من در برزخ سرخ افکارم دست و پا می‌زنم
تو در آرامشی و مرا فراموش کردی... .
مرا که در اوج دلتنگی، در اوج ناتوانی، آواز مهر و محبت سر می‌دهم.
و همیشه بهترین لحظه‌ها در اوج‌ترین‌ها رقم می‌خورد
پس می‌توانم منتظرت باشم بهترینم... .


در حال تایپ رمان رهینه‌ی طغیانگر | matieh و mahdieh_gh کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، (SINA)، Parmida_viola و 7 نفر دیگر

matieh

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/1/23
ارسال ها
304
امتیاز واکنش
525
امتیاز
133
سن
18
محل سکونت
پس کوچه‌ های خیس شهر
زمان حضور
3 روز 21 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_1
دود عود سیگارش رو به محکمی تو هوا به رقص درآورد.
طرف مقابل، اصلاً به این فکر نمی‌کرد که شاید فردی از این کارش آزرده بشه!
اخم‌هام رو درهم کشیدم و لـ*ـب‌های سرخم رو تر کردم.
سرم رو بالا گرفتم و حق به جانب پا روی پا گذاشتم و خیلی جدی و تخس گفتم:
- خیلی ببخشید، بنده این‌جا حضور ظاهری دارم آیا؟
با چشم‌های عصبی یا شاید هم ناراحتش که بین دود گم شده بود، خیره خیره نگاهم کرد و همزمان که دود رو از ریه‌هاش بیرون می‌داد گفت:
- مدارک رو آوردین؟
قبل این‌که فرصتی برای حرف زدن داشته باشم، ایلیا پیش‌دستی کرد و گفت:
- بله شاهین خان.
بدون کوچک‌ترین تغییری تو حالات صورتش گفت:
- خب تعریف کن.
جدی‌تر از قبل، کنایه‌وار گفتم:
- یعنی می‌خواید بگید از همه چیز بی‌خبرید دیگه؟
گوشه‌ی لـ*ـبش بالا رفت و سفیدی دندونش رو به رخ کشید. با فرو رفتن آرنج ایلیا تو پهلوم، کلافه گفتم:
- همون‌طور که در جریان هستید، من خانوادم رو تو تصادف از دست دادم و تنها کسی که برام مونده پسرعمه‌م، ایلیاست. توضیحات بیشتر هم داخل همون برگه‌ی مقابلتون ذکر شده اگر می‌خواین می‌تونین مطالعه بفرمایین.
به خاکستر سیگارش که رو لباس مشکی رنگش می‌ریخت نگاه کردم. متوجه نشدم که واقعاً نمی‌دونه چه رفتار زننده‌ای داره یا این‌که خودش رو به اون راه می‌زنه؟ به سکوت مزخرفش ادامه داد و نگاه سنگینش رو از رو من برنمی‌داشت. در همون حال برگه‌ای همراه دو پاکت جلومون گذاشت و گفت:
- امضا کنین؛ از فردا صبح زود استارت کار رو می‌زنین.
به سرعت امضا کردیم و از جا بلند شدیم و به سمت در اتاق راه افتادیم. خوشحال بودم که بالاخره قراره از اون فضای خفه آزاد بشیم. سیگار دیگه‌ای روشن کرد و در آخرین لحظه دیدم که اشکش بین مه غلیظی پنهان شد. این بشر ثبات شخصیتی نداشت!
شصتم خبر دار شد که قضیه‌ای هست که من نمی‌دونم. باید بیشتر شاهین رو زیرنظر داشته باشم. با نگهبان‌هایی که امروز از صبح محبت کردن و همه جا ما رو همراهی فرمودن به بیرون عمارت بزرگ قدم برداشتیم. حالا که دقت می‌کنم شباهت عجیبی به لورل و هاردی دارن. راستش دلم واسه شاهین می‌سوزه با انتخاب این بادیگاردها و نگهبان‌هاش چشم بازار رو کور کرده!
از عمارت تا در خروجی، درختان کاج دور تا دور باغ رو احاطه کرده بودن. بوی گل و گیاه پخش شده بود و آدم رو سرخوش می‌کرد.
ایلیا جلو‌تر می‌رفت و من فرصت داشتم که خوب آنالیزش کنم. تا حالا با این تیپ ندیده بودمش. شلوار مشکی مخملی نسبتاً جذب با تیشرت طوسی رنگ پوشیده بود. همچین بگی نگی از چنین آدمی با این اخلاق و رفتار بعید بود!
بلانسبت سرش رو مثل حیوان شریف انداخته بود پایین و واسه‌ خودش می‌رفت. انگار نه انگار دختر باهاشه باید حواسش بهش باشه. منم که بیخیال واسه خودم از این طبیعت بکر مافیایی لـ*ـذت می‌بردم. کی پسرا می‌خوان یاد بگیرن چجوری با یه دختر باید برخورد کنن؟
ایلیا از در خارج شد و من مبهوت از این‌که شاید واقعاً امروز بُعد فیزیکی‌م ناپدید شده، ایستادم. لورل و هاردی هم به تبعیت از من ایستادن نگاه گیج و سردرگمشون برام جالب بود. احتمالاً زمانی که خدا هوش و ذکاوت رو تقسیم می‌کرد این بندگان خدا داشتن دنبال شماره صندلیشون می‌گشتن.
با چشم‌های ریز شده تو‌ مردمک چشمشون زل زدم و گفتم:
- یعنی الان شماها منو می‌بینید؟
بلافاصله مثل بچه‌های کوچولو سری به نشونه‌ی تایید تکون دادن. احمق‌تر از چیزی بودن که فکر می‌کردم!
نگاه متاسفم رو از روشون برداشتم و راه باقی‌مونده رو طی کردم و از در خارج شدم. ایلیا با پاش روی زمین ضرب گرفته بود. با صدای پام برگشت و واسه حفظ ظاهر، لبخند بی‌ریختی زد و در پژوی‌ مشکی رنگش‌ رو باز کرد. باور کنم که بلد نیست نقش بازی کنه؟ فکر کنم حتی احمق‌هایی مثل این بادیگارد‌ها، یا بهتره بگم لورل و هاردی خودمون هم بو بردن که این پسر حالت متعادل نداره!


در حال تایپ رمان رهینه‌ی طغیانگر | matieh و mahdieh_gh کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، (SINA)، Parmida_viola و 6 نفر دیگر

mahdieh_gh

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
11/1/23
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
20
امتیاز
28
سن
18
محل سکونت
انتهای بهشت
زمان حضور
18 ساعت 22 دقیقه
#پارت_2
حوصله‌ی بحث کردن نداشتم؛ ولی دیگه جونم به لـ*ـبم رسیده بود. با صدایی که سعی می‌کردم کنترلش کنم گفتم:
- کسی حرف از ترس زد جناب؟ کاش قبل حرف زدن یکم کلامت رو تو دهنت مزه مزه کنی!
صدای پوزخندش رو مخم رفت. سکوت رو ترجیح دادم. با حرص‌ خوردن فراوان بالاخره به منزل اعلیحضرت رسیدیم. خستگی از سر و روم می‌بارید. ساختمون بلندی بود. ظاهرش ترکیبی از معماری مدرن و روم باستان بود. چه تناقض عجیبی! ولی چیز خوبی ازش درآورده بودن.
با آسانسور به طبقه‌ی سوم رفتیم. واحدش درِ به ظاهر ضد سرقت داشت. هیچوقت کاربرد این در‌های ضد سرقت رو نفهمیدم وقتی به راحتی میشه بازشون کرد!
وارد خونه‌ش شدیم و به سرعت رفتم رو اولین مبلی که دیدم ولو شدم. دلم می‌خواست بخوابم تا فردا صبح هم بیدار نشم. با صدای بمش جفت پا پرید تو افکارم:
- من میرم دوش بگیرم.
پوکر نگاهش می‌کردم و اون بی‌توجه به من کاملاً ریلکس با اخم همیشگیش سمت پله‌ها راه افتاد. انگاری فقط واسه ما ادای آدم بزرگ‌ها رو درمی‌آورد. جلوی شاهین که خوب ناشی بودنش رو به نمایش می‌ذاشت.
حس کنجکاوی قلقلکم داد. از جا بلند شدم و تازه توجهم به خونه‌ی بزرگش جلب شد. همه چیز با سلیقه انتخاب و چیده شده بودن. انگار که خونه‌ی تازه عروس باشه. مبل‌های شیک آبی رنگ با فرش هم‌رنگش آدم رو به وجد می‌آورد.
از آشپزخونه و پذیرایی دل کندم و سمت پله‌ها رفتم. داخل راهرو پنج‌تا اتاق بود. دوتا اتاق اول، اتاق معمولی بود. فکر کنم اتاق مهمان باشه. اتاق بعدی کتابخونه بود! از دیدن اون‌ همه کتاب چشم‌هام برق زد. از ترس این‌که پیداش نشه و تحقیقاتم نیمه‌کاره نمونه سریع رفتم سراغ اتاق بعد که درش نیمه باز بود. یه نگاه انداختم که خبری نبود. از صدای آب می‌شد حدس زد که اتاق خودشه. با احتیاط وارد شدم که جذب سیاهی و سفیدی اتاقش شدم. از تـ*ـخت و فرش و کف زمین، تا کاغذ دیواری و رنگ در‌ها همه و همه یا سیاه بود یا سفید! واسه همین‌ چيزهاست که ثبات شخصیتی نداره دیگه. غصه خوردن واسه افسردگی این پسر زیاد طول نکشید چون چشمم به قاب عکس بزرگی افتاد که به دیوار چسبونده بود. با موهای خیس و لباس جذب و اسلحه تو دست، با نگاه مثلا عصبی و خشمگین خیره به دوربین شده بود! بابا جذاب! بابا خوش استایل! باور کن فهمیدیم قدرتمندی جان جدت بی‌خیال شو. خدا خودش رحم کنه.
واسه این‌که حالت تهوع بهم دست نده سریع اتاقش رو ترک کردم و سمت اتاق آخر رفتم که دقیقا انتهای راهرو بود. هرچی تلاش کردم در باز نشد.
عصبی از ناکام موندن، ایستاده و خیره به در بودم که صدای در خونه باعث شد از جا بپرم. رفتم پایین و شالم رو روی سرم مرتب کردم و در رو باز کردم. دیدن قیافه‌ی ارسلان بدترین اتفاقی بود که می‌تونست بیوفته. من دیده بودمش ولی اون نه!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ به به! از ایلیا بعید بود دختر بیاره خونه. سلام خانوم خانوما.
نگاه تند و تیزی بهش انداختم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. از در فاصله گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب واسه خودم ریختم و به یخچال تکیه دادم. چند دقیقه‌ای گذشت که از سنگینی نگاه مریضش کلافه شدم. عصبی به سمت اتاق ایلیا قدم برداشتم. در بسته شده بود و این نشونه‌ی خوبی می‌تونست باشه. محکم به در می‌کوبیدم که در باز شد و مشتم به سـ*ـینه‌ی ایلیا کوبیده شد. با اینکه دستم درد گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و به داخل هلش دادم و بعد از وارد شدن خودم، در رو پشت سرم بستم. صدای اعتراضش بلند شد:
- هیچ معلوم هست چته؟
- هوی... ارسلان این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
اخماش بیشتر تو هم رفت. به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. منتظر تفکرات جناب بودیم که یک‌دفعه در باز شد و ارسلان با صدای کلاغیش گفت:
- ایلیا تنها تنها چی‌کار می‌کنی با این دختره که... .
باورم نمی‌شد این‌قدر وقیح باشه!


در حال تایپ رمان رهینه‌ی طغیانگر | matieh و mahdieh_gh کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Z.A.H.Ř.Ą༻، Parmida_viola، FaTeMeH QaSeMi و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا