رمان اصیل و خونخوار (جلد دوم) | کیمیا وارثی کاربر انجمن رمان ۹۸

~Kimia Varesi~ · 24/12/22

گفتم:
- خب تو احتمالا خون‌آشامی که هیچیت نشد و تونستی خوب سقوط کنی بدون این‌که زخمی بشی. حالا اصیلی یا خون‌خوار؟
نگاهش متعجب و گیج شد و...

~Kimia Varesi~ · 24/12/22

«هانیه»
کل دیشب رو نتونستم بخوابم. نه به‌خاطر این‌که توی یه قصری پُر از خون‌آشامم و نه به این دلیل که امروز قراره جلوی هزاران خون‌آشام برم و به تک‌تکشون، معرفی بشم....

~Kimia Varesi~ · 24/12/22

به سختی تونستم راهم رو از بینشون پیدا کنم و به راهروی ممتدی که در بزرگی انتهاش بود برسونم. نصف جمعیت هم همراهم به‌طرف راهرو و اون در بزرگ می‌اومدن.
تعدادی که جلوم بودن روبه‌روی در بزرگ ایستادن و در زدن که یهو دو لنگه‌های در بزرگ از هم...

~Kimia Varesi~ · 26/12/22

آب دهنم رو قورت دادم که ایزابلا آروم از کنارم گفت:
- بلندشو هانیه.
جامم رو روی میز گذاشتم و با اضطراب دستم رو داخل دست بزرگ و سرد آیوان گذاشتم و آروم بلند شدم و...

~Kimia Varesi~ · 26/12/22

با چشم‌های گرد و دهن نیمه‌باز به افسانه‌ای نگاه کردم که تمیز و با لباس‌های مرتب در کنار رویا داشتن به این سمت می‌اومدن. حدسم درست بود؛ اما واقعا این دوتا می‌دونن که مادر و دخترن؟ خیلی عادی به‌نظر میرسن.
لنو آروم...

~Kimia Varesi~ · 27/12/22

کل سالن توی سکوت سنگینی فرو رفته بود و جو بین تک‌تک ماها کاملا متشنج بود. همه‌ی نگاه‌ها سردرگم و عصبی و کلافه و پُر از سوال و ابهام بی‌پاسخ.
یک‌دفعه آیوان سمت من برگشت و عصبی غرید:...

~Kimia Varesi~ · 27/12/22

دوست داشتم بمونم و ببینم حافظه‌ی افسانه و تموم خاطراتش برمی‌گردن یا نه؛ اما رویا هم این وسط به یکی نیاز داشت تا پیشش بمونه.
درحالی‌که از بین چندتا خون‌آشام رد می‌شدم و سعی می‌کردم صورتم رو بپوشونم و به طرف اتاق رویا می‌رفتم، با خودم...

~Kimia Varesi~ · 28/12/22

«افسانه»

اوضاع یکم پیچیده شده بود. خب؛ احتمالا خیلی خیلی پیچیده! من به‌طور عجیبی از مرگ برگشته بودم و فهمیده بودم که یه دورگه‌ی انسان و خون‌آشام اصیل هستم. و عجیب‌تر این‌که گذشته‌ی کاملا پیچیده و درهم‌برهمی داشتم و جالبش این بود که...

~Kimia Varesi~ · 28/12/22

حقیقتاً هیچی از حرفش رو نفهمیدم و مات بهش زل زدم‌. همه مات‌ومبهوت بهش زل زدیم و هانیه گیج پرسید:
- این یعنی چی؟
کامرون نگاهش کرد و گفت:...

~Kimia Varesi~ · 29/12/22

«هانیه»

همه‌مون دور رویا جمع شده بودیم و اون روی کتاب بزرگی که روی میز بود، خم شده بود. رویا خط به خط کتاب رو با انگشت دنبال می‌کرد و ما همه‌مون منتظر بودیم تا درباره‌ی برگردوندن حافظه‌ی افسانه توضیح بده....

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

هنرمند انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین