خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم


نام رمان: از تبار کوه
نویسنده: فاطمه چ کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

ناظر: reyhan banoo

خلاصه:
گاهی می‌شود بین دوراهی سرگردانی، بین بودن یا نبودن، بین ماندن یا رفتن، بین خودت یا خدایت...یا خودت با خدایت...
گاهی سخت می‌شود انتخاب کرد راهی که به بی‌راهه ختم نشود. گاهی اشتباه رفته‌ای راه را... باید برگردی، اما دوباره سرگردانی بین دوراهی.
گاهی جبران سخت است... آن هم جبران همه چیز، اما جبران می‌کنند کسانی که از تبار کوه‌اند.
راه رفته را بازمی‌گردند حتی اگر هزار راه را اشتباه رفته باشند.
به بن‌بست زندگی می‌رسند، اما آنجا ماندگار نیستند.
آنان استوارند پای حرفی که می‌زنند... پای قولی که می‌دهند...حتی پای دلی که می‌شکنند و زندگی که نابود می‌کنند.
آنان از تبار کوه‌اند.


رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 33 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع


6630b46555b7ec69fd6ec6a246ed9043.jpg



شروع رمان:
دوشنبه ۶ تیر ۱۴٠۱




مقدمه:

عاشق نباشی حس باران را نمی‌فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی‌فهمی
عاشق نباشی می‌روی در جاده‌ها، اما
معنای فصل برگ‌ریزان را نمی‌فهمی
عاشق نباشی، زندگی بی‌رنگ و بی‌معناست
درد درون چشم انسان را نمی‌فهمی
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی، درد پنهان را نمی‌فهمی
عاشق نباشی فصل پاییز و بهار، حتی
زیبایی فصل زمستان را نمی‌فهمی


-مژگان فرامنش



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 31 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:

با صدای زنگ تلفن، سرش را از روی میز برداشت و تلفن را جواب داد. صدای زنانه‌ی منشی در تلفن پیچید:
- آقای دکتر، خانوم مستوفی و همسرشون این‌جا هستن.
از یک ساعت قبل منتظر آمدنشان بود.
- به داخل راهنماییشون کنین.
- چشم.
تلفن را که سر جای خود قرار داد، دلشوره‌ی عجیبی به سراغش آمد. از خود خجالت می‌کشید که در این سن و سال، برای گفتن چند جمله‌ی ساده، آن‌قدر دلواپس است. دستی به صورت پرچروکش کشید و عینکش را جابه‌جا کرد.
تق تق... و سپس درب چوبی اتاق باز شد. در جای خود ایستاد و سعی کرد لبخند به لـ*ـب آورد که تا حدودی موفق شد.
مرد و زنی که حدود ۳۰، ۳۵سال سن داشتند، در میان چهارچوب در نمایان شدند. بعد از سلام و احوالپرسی، به سوی مبل‌های مشکی‌رنگ دعوتشان کرد و پس از نشستن آن‌ها، او نیز روی مبل روبه‌رویشان نشست. دست‌هایش را در هم گره کرد تا بلکه از این دودلی بین گفتن یا نگفتن خلاصی یابد. خوب می‌دانست اگر می‌گفت، پول به آن زیادی را برای عمل نداشتند و از طرفی دیگر اگر نمی‌گفت... امکان نداشت او که به صداقت و درستکاری مشهور بود مسئله‌ی به این مهمی را بازگو نکند.
کمی که آرام شد شروع به صحبت کرد و رو به خدیجه گفت:
- حالتون بهتره انشاا..؟
خدیجه چادر مشکی‌ِ رنگ و رو رفته‌اش را محکم‌تر نگه داشت و بدون آن‌که به دکتر نگاه کند، جواب داد:
- بله، بهترم.
- خداروشکر.
لبخندش را پهن‌تر کرد و این بار رو به مراد گفت:
- حال شما خوبه، آقای مستوفی؟
مراد ابروهای قهوه‌ای‌رنگش را در هم گره کرد و بدون جواب دادن به احوالپرسی دکتر، با لحنی جدی و محکم گفت:
- ما رو از اون طرف تهران تا این‌جا کشوندین که بپرسین خوب هستیم یا نه؟
و سپس پرشتاب از جا برخاست. به تبعیت از او خدیجه نیز ایستاد. همانطور که لحن خشک چند لحظه پیشش را حفظ کرده بود، در چشمان کم سوی دکتر خیره شد:
- اگه دیگه کاری با ما ندارین، رفع زحمت کنیم.
و وقتی خواست قدم اول را بردارد، صدای دکتر در اتاق طنین انداز شد. این‌بار صدای دکتر هم خشک و جدی شده بود که باعث شد هر دو سرجای خود متوقف شوند.
- آقای مستوفی، لطفا بنشینین.
هیچ‌کدام هیچ حرکتی نکردند.
این بار لحن دکتر آرام و تبسم‌گونه بود:
- قلب همسر شما هر لحظه ممکنه دیگه نزنه.
با این حرف دکتر، دل مراد لرزید، پاهایش سست شد و ناباورانه به دهان دکتر خیره ماند، اما خدیجه به خاطر درد شدید قلبش که روز به روز بیشتر می‌شد، انتظار این حرف را داشت، برگشت و دوباره روی مبل جا خوش کرد. مراد اما در این مکان نبود، جسمش شاید، ولی روحش اصلاً.
خاطرش پرکشید به سال‌های قبل، به آن زمان که پدر خدیجه مخالف وصلت آن‌ها بود و او هر روز گریه و زاری راه می‌انداخت و لـ*ـب به غذا نمی‌زد، تا شاید دل پدر زنش به رحم آید و به ازدواج آن‌ها رضایت دهد.
با صدای خدیجه که اسمش را صدا می‌زد، به خود آمد. چند قدم رفته را برگشت و کنار خدیجه، روی مبل نشست.
نگرانی در چهره‌ی مراد موج می‌زد. گویا دکتر نیز متوجه آن شده بود که از پارچ شیشه‌ای روی میز کمی آب در لیوان ریخت و به دستش داد.


رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، masera، reyhan banoo و 33 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:

مراد، جرعه‌ای از آب را نوشید و مشتاق به دکتر نگاه کرد تا ادامه‌ی سخنش را به زبان آورد.
دکتر هم که خیالش از بابت مراد راحت شده بود، با زبان، لـ*ـب‌های باریکش را تر کرد و همان‌طور که نگاهش بین مراد و خدیجه در گردش بود، لـ*ـب به سخن باز‌ کرد:
- راستش نمی‌دونم چطوری بگم... من هرکاری که از دستم بر‌ می‌اومد رو کردم، اما... آزمایش خون و نوار قلب، چیز دیگه‌ای می‌گه.
آب دهانش را قورت داد و نفسی گرفت و چهره‌های آن دو را از نظر گذراند.
مراد از پنجره به بیرون خیره شده بود و هر لحظه فشار دستش دور لیوان بیشتر می‌شد. خدیجه اما با حسی تهی درون چشمانش به دکتر نگاه می‌کرد.
عینکش را از روی چشمانش برداشت. دل به دریا زد و رو به مراد گفت:
- قلب همسرتون تا بیست روز آینده باید عمل بشه وگرنه...
با شنیدن این سخن، ناگهان دستان مراد یخ زد و بی‌حس شد و صدای شکستن لیوان در برخورد با زمین، حرف دکتر را نیمه تمام گذاشت‌.
بدون توجه به چشمان نگران خدیجه، با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار که از مراد مغرور و جدی بعید بود، گفت:
- وگرنه چی؟
دکتر که طاقت دیدن آن صحنه‌ی دردناک را نداشت، از جا برخاست و به کنار پنجره رفت و همان‌طور که به بیرون نگاه می‌کرد، جواب داد:
- ممکنه همسرتون رو برای همیشه از دست بدین.
و سپس نفس عمیقی کشید که بالاخره توانسته آن سخنان را به زبان آورد.
مراد در آن لحظه آرزو می‌کرد، کاش ناشنوا بود و آن حرف‌ها را نمی‌شنید.
خدیجه سرش را به زیر انداخت و به بغضش اجازه‌ی شکستن داد. او نمی‌توانست از مراد و تنها ثمره‌ی ازدواجشان، خشایار، دل بکند. گریه‌اش با یادآوری آرزوهایی که برای آینده‌ی خشایار داشت، شدت گرفت. پسر ده ساله‌اش بعد از او چه خواهد کرد؟
- هزینه‌ی عمل چقدره دکتر؟
با این حرف مراد، رنگ از رخسار خدیجه پرید. هزینه‌ی عمل هر چقدر هم که باشد، آن‌ها از پرداخت آن عاجز بودند و او نمی‌دانست در سر همسرش چه می‌گذرد.
با جواب دکتر، گوش‌هایش سوت کشید:
- حدود چهل میلیون تومان.
با حرف مراد تا مرز سکته رفت. حرفی که مراد زد دیوانگی محض بود.
- حتی از زیر سنگ هم که شده پولش رو جور می‌کنم.
فکر کرد حتماً شوخی می‌کند، اما لحن مراد جدی‌تر از همیشه بود‌.
- مراد، می‌فهمی داری چی می‌گی...چه جوری می‌خوای این همه پول...
- خدیجه، خودت خوب می‌دونی اگه پای سلامتی تو وسط باشه...حاضرم دست به هر کاری بزنم.
و در چشمان هم خیره شدند و اجازه دادند که چشم‌ها، حرف‌های دل را بزنند، آخر چشم‌ها خوب می‌دانند که در دل چه می‌گذرد.
***


رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
  • عالی
Reactions: Della࿐، masera، reyhan banoo و 33 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:

اواسط تابستان بود و خورشید، گرمایش را در کوچه‌ها و خیابان‌ها به رخ می‌کشید.
مراد، از صبح زود هر‌ کجا که می‌شناخت رفته بود و از هر کس که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، masera، reyhan banoo و 31 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
پک عمیقی به سیگاری که بین انگشتان دستش بود، زد و دودش را از دهان بیرون کرد و در چشمان مراد که التماس در آن‌ها هویدا بود، نگاه کرد و بی‌رحمانه گفت:...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، masera، reyhan banoo و 30 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
در بیابان خشک و بی‌آب و علفی بودند. خورشید مستقیم می‌تابید و پوست سرشان را می‌سوزاند.
سهراب، خشایار را کشان‌کشان می‌برد و از آن‌ها جدا می‌کرد، اما مراد نمی‌توانست کاری بکند. انگار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 27 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
خدیجه گوشه‌ی اتاق نشست و به گریه افتاد و میان گریه دستانش را رو به آسمان گرفت:
- خدایا... من رو ببخش... من باعث شدم این مرد به گنـ*ـاه کشیده بشه....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 27 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
چراغ یکی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا روشن بود.
یادش آمد که سهراب گفته بود:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 27 نفر دیگر

fatemeh_khanoom

خطاط انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/3/22
ارسال ها
117
امتیاز واکنش
1,495
امتیاز
213
زمان حضور
6 روز 8 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
- بله خانوم... غذاش رو دادم... الان هم خوابیده.
- ...
- خیالتون راحت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان از تبار کوه | fatemeh_khanoom کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، reyhan banoo، daryam1 و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا