فصل ۱: دردسرهای پسر
ماری با گیجی به اطراف اتاق سفید نیمهتاریک و کم نور نگاه کرد. نمیدانست کجا بود یا چطور به آنجا رفته بود. آخرین چیزی که به یاد داشت این بود که داشت در اتاقش به خواب میرفت. همه چیز در مورد آنجا یک جنبه عجیب مبهم و گنگ داشت. چشمانش را مالید تا دیدش را واضح کند، اما آن حالت مه و مبهم از بین نرفته بود.
کسی از پشت سرش گفت:
-ماری، به کمکت نیاز دارم.
ماری به سمت صدا چرخید و معدهاش پیچ خورد. ماری در آن اتاق کوچک و سفید تنها بود، اما حالا، ویکی نلسون با یک گاز بانداژ شده دور سرش روی تـ*ـخت بیمارستان نشسته بود و به آن تکیه داده بود.
ماری پرسید.
-چه خبر شده؟
-ای بابا، تو چقدر کند ذهنی. ما داریم خواب میبینیم.
-چی؟
ویکی چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت.
-خودتو نیشگون بگیر.
ماری برای لحظهای به دختر دیگر آن اتاق خیره شد و بعد با دقت روی بازویش را نیشگون گرفت. ماری آن را احساس نکرد و گفت:
-دارم خواب میبینم؟
-نه، ما داریم خواب میبینیم.
-ما؟ منظورت منه. من دارم خواب میبینم، و تو هیولای تو کابوسمی.
ویکی دستانش را روی قفسه سـ*ـینهاش گره زد و از بالا با تکبر به ماری خیره شد.
-باورم نمیشه که تو تنها کسی هستی که میتونه به من کمک کنه.
ماری با گره کردن دستهایش رو قفسه سـ*ـینهاش کار او را منعکس کرد و گفت:
-و چرا اصلا من باید بخوام بهت کمک کنم؟
ویکی نلسون از کلاس سوم دشمن اصلی او بوده درست از آن زمانی که آن دختر با موهای قهوهای مایل به قرمز، ماری را به اسم مستعار ماری هراس انگیز نام گذاری کرده بود. از آن زمان به بعد، ویکی به ماری طعنه زده، او را مسخره کرده، و در موردش شایعه پراکنی کرده بود. ماری با تمام وجود از او متنفر بود.
ویکی جواب سوالش را نداد.
ماری از فاصله نزدیکتری با دقت به ویکی نگاه کرد. باند دور سرش، یک تکه گاز را در سمت چپ پیشانیش نگه داشته بود. یک آیوی[۱] به بازویش وصل بود و مانیتور های مختلفی به بدنش وصل بودند. میتوانست خطوط را از دستگاههای مربوطهشان دنبال کند. نمیدانست برخی از این دستگاهها چه کاری میکردند، اما آنها با بیپبیپی کوتاه و چشمک به آرامی کارشان را میکردند.
ماری گفت:
- خوب، هیچ کلیهای گیرت نمیاد.
-یه جوری میگی انگار من یکی از اون انـ*ـدامهای جهش یافته تو رو میخوام. این اون کمکی نیست که من میخوام.
البته، ویکی هنوز ویکی بود، حتی در یک خواب. ماری پشتش را به طرف دختر دیگر چرخاند و به دنبال یک خروجی گشت.
-هی، برگرد اینجا!
ماری جواب داد:
-نه.
هنوز هیچ دری نمیدید، اما آنجا باید راهی برای بیرون رفتن داشته باشد. به یک پنجره یا یک دریچه هوای آزاد هم راضی بود.
-راه خروج کجاست؟
-تو هیچ جایی نمیری. نه تا وقتی که به حرفم گوش کنی.
شاید او بتواند مثل استار ترک[2] به بیرون تلهپورت کند؟ چشمهایش را بست و خیلی سخت به رفتن فکر کرد. یک چشمش را باز کرد، اما هیچ لذتی برایش نداشت. او هنوز در یک اتاق کوچک سفید با یک آدم بسیار وحشتناک بود.
__________________
1- تزریق داخل وریدی
2- سفر ستارهای (به انگلیسی: Star Trek) که در ایران با نام پیشتازان فضا شناخته میشود، مجموعهٔ علمی-تخیلیآمریکایی است که نخستین فصل آن بین سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۹ ساخته شدهاست. این سریال در آمریکا و بسیاری کشورهای دیگر، از جمله ایران، به نمایش درآمد و لقب موفقترین مجموعهٔ تلویزیونی تمام دورانها را به خود اختصاص داد.