خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,157
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
مورد استفاده:

در مورد افرادی به كار می‌رود كه عمل نیك را برای رضای خدا انجام می‌دهند.
روزی روزگاری، سال‌ها پیش فقرا و تهیدستان مدینه شب‌ها دور هم جمع می‌شدند تا عده‌ای كه توانگرند، نان و آبی و یا غذای برای خوردن به آنها بدهند. گروهی دیگر از مردم هم نسبت به این گروه از آدم‌ها بدبین بودند و همیشه می‌گفتند اینها افراد تنبل و تن‌پروری هستند و نمی‌خواهند زیر بار مسئولیت انجام كاری روند. اصلاً اینها دین و ایمان درستی ندارند كه تلاش و كوشش نمی‌كنند. گروه دیگری نیز به آنها بدبین بودند و آنها را به چشم دزد اموال دیگران می‌دیدند و مورد آزار و اذیت قرار می دادند.
امام صادق (علیه السلام) در آن زمان در مدینه زندگی می‌كردند. ایشان هر شب كیسه‌ای بر دوش می‌گرفتند و از خانه خارج می‌شدند. بعضی از یاران و نزدیكان امام بارها این صحنه را دیده بودند. یك روز یكی از یاران امام تصمیم گرفت در كنار در منزل امام منتظر بمانند تا وقتی ایشان با آن كیسه‌ی سنگین خواستند از منزل خارج شوند به امام كمك كند.


نانش بده، نامش مپرس

 

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,157
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن شب هم مثل هر شب امام با كیسه‌ی سنگینی از منزل خارج شدند. مرد جلو رفت و سلام كرد و گفت: كیسه‌ای كه شما بر دوش دارید سنگین است اگر اجازه بدهید می‌خواهم در حمل آن به شما كمك كنم، درست نیست شما به عنوان امام و رهبر ما چنین كیسه سنگینی را به دوش بكشید.
امام فرمودند: ممنون از محبت شما، ولی بهتر است شما به خانه‌تان بازگردید و من خودم این كیسه را حمل می‌كنم. مرد كه دیگر چاره‌ای نداشت حرفی نزد كنار رفت تا اجازه دهد امام به راهشان ادامه دهند. كمی كه ایشان جلوتر رفتند، مرد با خود گفت: مگر امام كجا می‌خواهند بروند كه من نباید ایشان را همراهی كنم و تصمیم گرفت امام را تعقیب كند. مرد به دنبال امام به راه افتاد و دورادور ایشان را زیرنظر داشت تا اینكه دید امام به محله‌ی فقیران شهر و جایی كه معمولاً فقرا دور هم جمع می‌شوند رفتند.


نانش بده، نامش مپرس

 

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,157
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
امام در میان فقرا كیسه را زمین گذاشتند و شروع كردند به تقسیم نان‌هایی كه با خود آورده بودند.امام خودشان این نان‌ها را می‌بردند و به دست فقرا می‌دادند. فقرا هم بدون كمترین توجه و احترامی به ایشان نان را می‌گرفتند و می‌خوردند. یار امام ابتدا خیلی ناراحت شد و خواست جلو برود و با فریاد به آنها بگوید می‌دانید از دست چه كسی دارید نان می‌گیرید. حرمت مقام ایشان را حفظ كنید و احترام بگذارید. ولی وقتی دید امام بدون كمترین ناراحتی با خوشرویی و لبخند نان‌ها را میان آنها تقسیم می‌كنند سكوت كرد و همانجا كه ایستاده بود از دور آنها را نگاه كرد.
امام بعد از اینكه نان‌ها را میان آنها تقسیم كرد خودشان هم در میان آنها نشستند و قرص نانی خوردند و كیسه‌ی خالی را برداشتند و به طرف خانه حركت كردند. فقرا حتی از ایشان خداحافظی هم نكردند آنها حتی متوجه رفتن امام نشدند چه برسد كه بخواهند از لطف ایشان تشكر كنند.


نانش بده، نامش مپرس

 

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,157
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
یار امام صبر كرد تا ایشان كمی از آن محلّه دور شدند به میان فقرا رفت و فریاد زد معلوم است شما چه می‌كنید؟ صدای یار امام به حدی بلند بود كه امام صدای او را شنید و دوباره برگشت. یار امام تا دید ایشان دوباره برگشتند ساكت شد و حرفش را قطع كرد. امام اشاره كرد به او كه ساكت باش و حرفی نزن. سپس با حركت دست به او اشاره كرد به دنبال من بیا.
وقتی یار امام به ایشان رسیدند، امام به او گفت: چرا می خواستی با آن بندگان خدا دعوا كنی؟ یار امام گفت: مگر ندیدید آنها آنقدر بی‌ادب بودند كه هیچ احترامی به شما نگذاشتند. امام گفت: آنها تقصیری ندارند. فقر و گرسنگی باعث شده بی‌حوصله باشند و حتی مرا نشناسند.
یار امام گفت: من كه فكر می‌كنم آنها اصلاً مسلمان نباشند مگر می‌شود مسلمانی شما را نشناسد. چرا شما هر شب كیسه‌ی به این سنگینی را بر دوش می‌گیرید و برای آنها غذا می‌آورید؟


نانش بده، نامش مپرس

 

Meysa

میستونکِ مرمر
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
عضویت
1/8/21
ارسال ها
4,189
امتیاز واکنش
38,157
امتیاز
443
سن
16
محل سکونت
قصر نوتلا
زمان حضور
101 روز 10 ساعت 37 دقیقه
نویسنده این موضوع
امام فرمودند: این كار چه ربطی به عقیده و طرز تفكر آنها دارد. بنده‌ی خدا كه هستند؟ به كمك دیگران نیاز دارند؟ خوب چه كاری از این بهتر كه انسان بتواند به بندگان نیازمند خدا كمك كند و نیازشان ولو آب و نان باشد برآورده كند بدون اینكه بپرسد عقیده‌ و تفكرات شما چیست؟ یار امام شرمنده شد، سرش را پایین انداخت و فقط سكوت كرد.
سال‌ها گذشت تا اینكه خبر رحلت امام صادق (علیه السلام) در شهر پیچید و به گوش همه افراد شهر با هر دین و مسلكی رسید. از آن شب فقرا و تهیدستان مدینه دیدند دیگر آن مرد ناشناس كه هر شب با كوله‌باری از نان و غذا می‌آمد و به آنها كمك می‌كرد نمی‌آید تازه فهمیدند مردی كه هر شب كیسه‌ی آذوقه‌ی آنها را بر دوش می‌گرفت و برایشان غذا می‌آورد امام صادق (علیه السلام) بوده است.

منبع راسخون


نانش بده، نامش مپرس

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا