خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا

نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا

مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا

شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا

از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا

تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا

چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا

در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
همی نالم به دردا، همی گریم به زارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا

الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا

چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا

به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا

نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز خوشـی‌ مرارا

بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا

***

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را
نشد کاین آسمان راحت گذارد یک ‌نفس ما را

عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه
به ‌شب ‌از دزد باشد وحشت ‌و روز از عسس‌ ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم
دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

ز بس ماندیم درگنج قفس‌، گر باغبان روزی
کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن
به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید
سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را

درین تاریکی حیرت‌، به دل از عشق برقی زد
مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی
که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی
کنون درنه قدم‌، زبرا نبینی زین سپس ما را

خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی
درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دوست می‌دارم من این نوروز فرخ‌فال را
تاکنم نو بر جبین خوبرویان سال را

خواهی ار با فال میمون بگذرد روز تو خوش
برگشا هر صبحدم از دفترگل فال را

عاشقا ز آه سحر غافل مشو کاین ابر فیض
آبیاری می‌نمایدگلشن آمال را

خواهی ار با کس درآمیزی به رنگ او درآی
بین چسان همرنگ گل پروانه دارد بال را

عاشق از خوبان وفا و مهر خواهد، ورنه هست
آب و رنگ حسن صوری‌، پردهٔ تمثال را

آن سر زلف سیه چیدی و از دامان خویش
دست کوته ساختی مشتی پریشان‌حال را

دولتی کافغان کنند از جور او خرد و بزرگ
بر خلایق چون دهد اعلان استقلال را

سفله از فرط دنائت ایمن است از حادثات
هیچ مؤمن خون نریزد اشتر جلّال را

از رقیب خرد ای دل در جهان غافل مباش
موش ویران می‌نماید دکهٔ بقال را

گرچه‌آزادی زبون شد لیک جای شکر هست
کاین روش بشکست بازار هو و جنجال را

بر وطن مگری که در نزدکرام‌الکاتبین
بهر هر قومی کتابی هست مر آجال را

شدگذشته‌هیچ‌و امروز است‌هم‌در حکم‌هیچ
حال و ماضی رفته دان‌ حاضر شو استقبال را


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا
وز سر رشگ و حسدکمتر بیازارد مرا

زنده درگور سکوتم من‌، مگر زین بیشتر
روزگار مرده‌پرور خوار نشمارد مرا

مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب
حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا

مرک‌شاعر زندگی‌بخش خیال اوست کاش
این خموشی در شمار مردگان آرد مرا

سـ*ـینه‌ام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب
کز تشفی مرهمی بر سـ*ـینه بگذارد مرا

تا مگر تأثیر بخشد ناله‌های زار من
آرزوی مرگ حالی بسته‌لـ*ـب دارد مرا

شد امید از شش‌ جهت ‌مقطوع‌ و نومیدی ‌رسید
بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا

***

سیل خون‌آلود اشکم بی‌خبرگیرد تو را
خون مردم‌، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را

ای شکرلب‌، آب چشمم نیک دریابد تو را
وی قصب‌پوش آتش دل زود درگیرد تو را

ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان
بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را

باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز
زان که خون بی‌گناهان بی‌خبر گیرد تو را

نفرت مردم به مانند سگ درنده است
گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را

کن حذر زان دم که دست عاشق دلمرده‌ای
همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را

ای خدنگ غمزهٔ جانان ز تنهایی منال
مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را

خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان
هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لـ*ـب رسیده را

یا ز لـ*ـبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را

یا که غبار پات را نور دو دیده می‌کنم
یا به دو دیده می‌نهم پای تو نور دیده را

یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن
یا بستان و بازده لعل لـ*ـب مکیده را

کودک اشگ من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک ناز دیده را

چهره به زر کشیده‌ام بهر تو زر خریده‌ام
خواجه به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم اشگ به ره چکیده را

بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان
یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

بلعجبی شنیده‌ام‌، چیز ندیده دیده‌ام
اینکه فروغ دیده‌ام دیده کند ندیده را

خیز بهار خون‌جگر جانب بـ*ـو*ستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
جز روی تو کافروخته گردد ز می ناب
آتش که شنیده ‌است که روشن شود از آب

شنگرف دو رخسار تو آمیخته با سیم
سیم تو ز دو دیده‌ام انگیخته سیماب

سیماب اگرم بارد به رخ عجبی نیست
سیماب روان شیفته باشد به زر ناب

دو چشم و جبین تو در آن زلف چه باشد؟
دو نرگس نو ساخته اندر شب مهتاب

گربوسه به من بخشی دانی به چه ماند؟
مرغی که گـه کشتن‌، قاتل دهدش آب

ز اندوه شبانگاهی خود با تو چه گویم
شب خفته چه داند اثر دیده ی بی‌خواب

در دامنت آویزم تا مردم گویند
آوبخته بر سرو یکی شاخک لبلاب

تا خط ندمیده است رفیقان را دل‌جوی
تا نقدی باقی است فقیران را دریاب

بیم است که خط جوش زند گرد عذارت
و اندیشهٔ او نیش زند بر دل اصحاب

عناب لـ*ـبت بی‌مزه گردد ز خط سبز
اینست‌، بلی خاصیت سبزهٔ عناب


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رقم قتل ما به دست حبیب
چون مخالف نداشت شد تصویب

خامشی به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخن‌شناس و لبیب

خوبشتن را میان خیل خران
خر نسازد به حکم عقل‌، ادیب

گورخر را چه حاجت بیطار
بدوی را چه انتظار طبیب

دهر چون نانجیب‌پرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب

بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب

از در احتیاج مردم بود
آنچه دادند عاقلان ترتیب

هیچ اصلی به دهر ثابت نیست
خواه اصلی بعید و خواه قریب

جای دیگر عجیب ننماید
آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب

خوار گردد به نزد یار، بهار
چون بریار شد عزیز، رقیب

چه توان کرد چون نشد معتاد
بینی خنفسا به نکهت طیب


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت
چون ژندهٔ درویش، بلا در تنم آویخت

درگردن دلدار نیاویخته‌، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت

آن طفل که پروردهٔ دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت

بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغارهٔ حساد به پیرامنم آویخت

ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت

بلبل‌صفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت

چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت

بگداخت تنم شمع‌صفت وین دل سوزان
چون شعلهٔ فانوس به پیراهنم آوبخت

هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پردهٔ تاری به در روزنم آوبخت

تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آوبخت

حلاج‌ صفت‌، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت

بگو به سایهٔ دیوار دیگران خسبد
کسی که خانهٔ خود را به دیگران بفروخت

وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت

شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت

بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت

درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت
که‌ازعطش به‌ری امسال سبزه وگل سوخت

بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت

به باغ‌، بید معلق زتشنگی چون شمع
گرفت لرزه و ازپای تا به کاکل سوخت

تو ای سحاب کرم قطره‌ای فشان بر خاک
که چهرلاله سیه گشت وزلف سنبل سوخت

ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت

به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت

به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهرآمل‌سوخت

بهارگفت توکل به حق کنید دربغ
که‌برق غفلت‌ماخرمن‌توکل‌سوخت


اشعار ملک الشعرای بهار

 
  • تشکر
Reactions: آیدا رستمی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا