خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
حمد پاک از جان پاک آن پاک را

کو خلافت داد مشتی خاک را

آن خرد بخشی که آدم خاک اوست

جزو و کل برهان ذات پاک اوست

آفتاب روح را تابان کند

در گل آدم چنین پنهان کند

چون گل آدم بصحرا آورد

اینهمه اعجوبه پیدا آورد

چون درون نطفهٔ جانی نهد

آفتابی در سپندانی نهد

کلبه روح القدس قلبی کند

قالبش چون دحیه الکلبی کند

از بن انگشت عین او آورد

بحر دل در اصبعین او آورد

کوه را چون ظله آسان او کند

بحر را گهواره جنبان او کند

شیر از انگشت خلیل او آورد

عیسئی از جبرئیل او آورد

طفل را در مهد پیغامبر کند

وز همه پیرانش بالغ تر کند

کوه را در گردن عوج افکند

شور در یأجوج و مأجوج افکند

شیرخواری را بتقریر آورد

وز میان فرث و دم شیر آورد

خاک را مهد بنی آدم کند

باد را نه ماههٔ مریم کند

آب موج آرنده را پل سازد او

واتش سوزنده را گل سازد او

گرگ را بر پیرهن گویا کند

وز دم پیراهنی بینا کند

بندهٔ را منصب شاهی دهد

از چنان چاهی چنان جاهی دهد

از عصائی سنگ را زمزم کند

گندمی تخم عصی آدم کند

مرده را از زنده پیدا آورد

زنده از مرده بصحرا آورد

برف و آتش جفت یکدیگر کند

تا ز هر دوقد سیئی سر بر کند

گربه را از عطسهٔ شیر آورد

گاو را از گربه در زیر آورد

انگبین را پرده کافوری کند

وانگهش آن پرده زنبوری کند

ماه را بر رخ سیاهی اونهد

گاو را بر پشت ماهی او نهد

سنگ را از بیم خویش آبی کند

آب را از خوف سیمابی کند

صدهزاران راز در موری نهد

در دلش از شوق خود شوری نهد

گـه ملک را گیرد و صلبش کند

گـه چناحش بشکند قلبش کند

جعفر طیار را پر بر نهد

شهر دین را از علی در بر نهد

گـه زنی آرد ز مردی بی زنی

گاه مردی از زنی بی بیزنی

گاه از مرغی کند خنیاگری

گاه از نحلی کند حلواگری

او دهد سنگی و کرمی در میانش

اونهد کرمی و برگی دردهانش

دود را بی آتشی انجم کند

سنگ آتش آرد و هیزم کند

سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست

چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست

گـه زادهم اشهبی میآورد

گاه از روزی شبی میآورد

نیش را در نوش شمع او مینهد

ماه را با مهر جمع اومینهد

پشهٔ را صف شکن میآورد

در مصافش پیل تن میآورد

تا سر یحیی است غارت میکند

پس بحی ماندن اشارت میکند

ملک در دست شبانی مینهد

منت اوبر جهانی مینهد

دیو را انگشتری در میکند

دیو مردم را پری در میکند

صدهزاران ساله طاعت کردنی

طوق لعنت میکند در گردنی

ذات یونس را چو سر حوت داد

در درون بطن حوتش قوت داد

آب را در پای عیسی خاک کرد

وز دمش در خاک جان پاک کرد

آن چنان غیبی نهان پیدا نمود

از بن جیبی ید بیضا نمود

گـه دو خاکی را ببالا راه داد

گـه سه قدسی را بشیب چاه اد

شادی روحانیان از مهر اوست

گریهٔ کروبیان از قهر اوست

قطرهٔ را درّ مکنون میدهد

نقطهٔ را دور گردون میدهد

هم زخونی منعقد دل میکند

هم خلیفه از کفی گل میکند

عقل سرکش را بشرع افکنده کرد

تن بجان و جان بایمان زنده کرد

خوان گردون پیش درگاه اونهاد

قرص مهرو کاسهٔ ماه اونهاد

چون در آب بحر موج آغاز کرد

هر دو را ز آمد شدن هم باز کرد

ازدرخت سبز شمعی برفروخت

تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت

آتشی در دست دشمن در گرفت

تا خلیلش طبع اسمندر گرفت

کلب را در کهف کلب روم کرد

آهن و پولاد را چون موم کرد

کرهٔ گردون بحق میآورد

در ره او گر طبق میآورد

گرد خاک یسرنگونش درکشید

وز شفق دامن بخونش درکشید

درغمش راهی که گردون میرود

سرنگوندرخاک و در خون میرود

سنگ را و مرغ را هم ناله ساخت

مرغ آوردوزسنگش ژاله ساخت

مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد

در میان کعبه سنگ اندازکرد

مور راهش از کمر چستی گرفت

با سلیمان لاجرم کستی گرفت

نحل او چون وحی او معلوم کرد

بس که شیرین کارئی چون موم کرد

عنکبوت او چو دام انداز شد

آن چنان مرغی بدامش باز شد

اوست آن یک کز ددو حرف نامدار

کرد پیدا در سه بعد ارکان چار

پنج حس در شش جهت سالار کرد

هفت را در هشتمین دوارکرد

نه فلک چون ده یکی خواست از درس

از دو عالم جای آمد بر ترش

چون بهشتم در دو شش را بار داد

چار را نه داد ونه را چار داد

مردمی در آب شور و گوشهٔ

کز جهان پیه آبه بودش توشهٔ

آب حیوان بود در تاریکیش

تیز رو آورددر باریکیش

بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد

روشنش در تیرگی چون ماه کرد

همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند

خلق را در عهد و میثاقش نشاند

گـه چراغ و گاه چشمش نام کرد

در چراغش روغن بادام کرد

در خلافت جامه پوشیدش سیاه

کرد دیبای سپیدش بارگاه

ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد

هر دو را پیوستگی درخواست کرد

زاندرون بنشاند فراشی بکار

تا زدل آبی زند وقت غبار

از برون دو پرده دار طرفه کرد

تانیارد غول قصد غرفه کرد

صف کشید از مژه وبر درنشاند

تا کسی که او باش بود از در براند

همچو یوسف گرچه جایش چاه داد

تا به هفتم آسمانش راه داد

هر زمانی در تماشای نظر

بر طبق میریختش نقد دگر

در سوادش مردمی را زین داد

بر طبق نقدی که دادش عین داد

وهم را در راه او جاسوس ساخت

تازنامحسوس صد محسوس ساخت

در خزینه داری آوردش خیال

تا همه چیزی بسازد حسب حال

کرد مشرف حفظ چابک کار را

تا نگهبانی کند اسرار را

در دلش گنجی نهاد از معرفت

دادش از جان جام جم عیسی صفت

شاه چون در صدر هر کاری بکرد

حل و عقد ملک بسیاری بکرد

در درون پرده مفرش ساختش

خواب را همخوابهٔ خوش ساختش

خواب چون در شاه شاهد کار کرد

از سنان مژه در مسمار کرد

دو صدف را روی بر رو برگشاد

حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد

بیست ونه چشمه در افشان باز کرد

رستهٔ سی و دو در آغاز کرد

از صدف لا را نهنگ آسا نمود

تا دهن بگشاد الا اللّه نمود

شد نهنگ لا بسرهنگی عزیز

زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز

کرد ظاهر قاف را عنقا نواز

تاکند سیمرغ معنی بال باز

عین را نونی در او پیدا نمود

تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود

بست بر فتراک موری طاوسین

داد اهل سر خود را یاوسین

چون صدف را پردگی بسیار بود

پردگی را پرده فرض کار بود

پس ده و دو پرده را بگشاد جای

تا کسی ننهد برون از پرده پای

بست لایق پردهٔ عشاق را

تا نوائی میدهد آفاق را

چون مخالف دید ازووا خواست کرد

تا پس پرده مخالف راست کرد

آن یکی رادر نهاوند اوفکند

وان دگر را بسته دربند اوفکند

پس زفان باتیغ و بانگ راه زن

بر حسینی زد بآواز حسن

عاقبت سوز فراق آمد پدید

از سپاهان و عراق آمد پدید

در صدف تیغ زفان بر کار کرد

تا کله بنهاد هر که انکار کرد

بی چنین تیغی که دانستی بهش

شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش

گر ترش تیزی کند واید بزور

تلخیش نکند ز شیرینی و شور

در گهر افشاندن آویزش نمود

با سر تیز او سر تیزش نمود

نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم

خوش خورم کآمد چو تیغی چرب ونرم

چون صدف شد راست گردان گشت تیغ

گوهر افشانی برآمد بی دریغ

چور اگر شکر نچیند گو مچین

کور اگرگوهر نبیند گو مبین

ای شده هر دو جهان از تو پدید

ناپدید از جان و جان از تو پدید

ای درون جان برون ناآمده

وی برون جان درون ناآمده

تو برونی و درون در توئی

نه برون ونه درون بل هر دوئی

چون بذات خویش بیچون آمدی

نه درون رفتی نه بیرون آمدی

هر دو عالم قدرت بی چون تست

هم توئی چیزی اگر بیرون تست

چون جهان را اول وآخر توئی

جزو و کل را باطن وظاهر توئی

پس توباشی جمله دیگر هیچ چیز

چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز

ای ز جسم و جان نهان دیدار تو

گم شده عقل و خرد در کار تو

هست عقل و جان ودل محدود خویش

کی رسد محدود در معبود خویش

ای ز پیدائی خود بس آشکار

چون تو هستی چون بود کس آشکار

هم خرد بخش خردمندان توئی

هم خداوند خداوندان توئی

جمله را درخاک اندازی نخست

پس ببادیشان کنی آخر درست

بر در حکمت ز ماهی تا بماه

در کمر بینم ز کوهی تا بکاه

عرش چون بویی نیافت از هیچ جای

عرش را کرسی بشد در زیر پای

کرسی از خود محو شد از بسکه جست

ثبت العرش اصل میباید نخست

لوح را چون بی تو جان پر سوز شد

با سر لوح نخستین روز شد

تا قلم بشکافت از آلای تو

چون قلم در خط شد از سودای تو

میزند چرخ آسمان از شوق این

مینگنجد در همه روی زمین

از پی گردت زمین را هر زمان

دست ماندست از دعا بر آسمان

مهر از بهر سگ کویت ز شرم

شد ز رنگ و گردهٔ آورد گرم

مه که در اول چونعلی زاتش است

چون زتست آن نعل در آتش خوش است

صبحدم بریاد تو یک خنده کرد

خلق را از دم چو عیسی زنده کرد

روز یافت ازتو بنو جانی دگر

زانکه هر روزی تو در شانی دگر

زنگی شب چون نزولت هر شبست

خنده زن دندان سپید از کوکبست

ابررا بی تست دل پر برق رشک

روی او و صدهزاران دانه اشک

رعد را تسبیح آورده بجوش

آب بـرده برقش آورده خروش

برق را چون بی تو صافی دردبود

لاجرم تا زاد حالی مردزود

آتش از سوز تو آب خویش برد

تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد

باد آمد خاکساری پای بست

خاک پاش کوی تو بادی بدست

ابر را چون شوق تو آتش فروخت

آبرویش ریخت چون آتش بسوخت

خاک ره را باد سرد از بهر تست

خاک بر سر سر بباد از قهر تست

کوه رادل خون شد از تقریر تو

آب ازو میریزد از تشویر تو

بحر چون ازآب شد لـ*ـب خشک ماند

کشتی از شوقت همه بر خشک راند

جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک

می فرو ریزد ز شوق تو بخاک

چون شکوفه از شکفتن سیرشد

ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد

جام زر بر دست نرگس مینهی

نقرهٔ را میر مجلس مینهی

لاله را بر کوه کردی در کمر

تا کلاه افکند در خون جگر

یاسمین چون بر زمینت سر نهاد

چار ترکی آسمان گون بر نهاد

شد بنفشه خرقه پوش کوی تو

سر ببردرمست های و هوی تو

سوسنت چون شکر گفت از ده زبان

بنده گشت آزاد از هفت آسمان

غنچه پیکان بودگل لعل ای عجب

لعل پیکانیش دادی زین سبب

دفتر گل بین که میخواند بحق

حمد تو پر زر دهان از هر ورق

چند گویم کآنچه گویم آن نهٔ

چند جویم کانچه جویم آن نهٔ

چون نمیدانم چگونه من زتو

چون نمییابم چه جویم من ز تو

جمله یک ذاتست اما متصف

جمله یک حرف و عبارت مختلف

جمله یک ذاتست من دانا نیم

گرچه یکراهست من بینانیم

هر زمان این راه بی پایان ترست

خلق هر ساعت در او حیران ترست

تا ابد این راه منزل رفتنیست

جمله در خونابهٔدل رفتنیست

قصهٔ کان نه دل ونه جان شناخت

کی توان دانست و کی بتوان شناخت

هرکه او این راز مشکل پی برد

گر بود صد جانش یک جان کی برد

چارهٔ این چیست در خون آمدن

وز وجود خویش بیرون آمدن

چون نمییابم سر این رشته باز

همچو سوزن ماندهام سرگشته باز

نیست جز واماندگی بشتافتن

زانکه هست این یافتن نایافتن

چرخ میخواهد که این سر پی برد

او بسرگردانی این ره کی برد

حل و عقد این چنین سلطانئی

کی توان کردن بسر گردانئی

چیست از سرگشتگی بیش این زمان

گر نمیدانی بدان از آسمان

گر فلک گر مهر و مه گر اخترست

هر شب و هر روز سرگردان ترست

در تو گر سرگشتگی را راه نیست

جان تو از جان من آگاه نیست

نیست آسان وصل یار بینظیر

گر امید ولی داری خود بمیر

گر توانی یافت بی رنجی وصال

صدق پیش آور برون رو از خیال

در طریق عشق بی آویز شو

خاک گرد و همچو آتش تیز شو

تو چو طین لازبی در وقت کار

لاجرم آویز داری بیشمار

کار از آتش بایدت آموختن

مذهبی دارد عجب در سوختن

چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش

جمله بگذارد شود با جای خویش

دیو دل از سیم و زر برداشتست

سیم و زر جمله بتو بگذاشتست

زانکه دیو از آتشست و تو زخاک

تو بگیری او بسوزد جمله پاک

گرچه دنیای دنی اقطاع اوست

آتشست او زان ندارد هیچ دوست

آن ندیدی تو که ابلیس لعین

زاتشی ننهاد رویش بر زمین

گفت من از آتش افزوندهام

سجده نکنم زانکه من سوزندهام

حق چو آتش را سرافراز آفرید

سر بسجده چون تواند آورید

دوزخ از آتش چنین شد صعبناک

از که دارد آتش سوزنده باک

زندگانی گر خوش و گر ناخوشست

در زمین و باد و آب و آتشست

در میانچار خصم مختلف

کی توانی شد بوحدت متصف

گرمیت در خشم و خواهــش نـفس میکشد

خوشکیت در کبر و نخوت میکشد

سردیت افسرده دارد بر دوام

تربت رعنائیت آرد مدام

هرچهار از یکدگر پوشیدهاند

روز و شب با یکدگر کوشیدهاند

گاه این یک غالب آید گاه آن

چون تو رفتی خواه این و خواه آن

دشمن یکدیگرند این هر چهار

کی شوندت هرگز ایشان دوستدار

تو بهم با دشمنان در پوستی

چشم میداری ز دشمن دوستی

گر تو خواهی تا ز روی ایمنی

پشت آرد در تو چندین دشمنی

همچنان کز چار خصم مختلف

شد تنت هم معتدل هم متصف

جانت را عشقی بباید گرم گرم

ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم

زهد خشکت باید از تقوی و دین

واه سردت باید از بردالیقین

تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود

اعتدال جانت نیکوتر بود

هر کرا جان معتدل شد اینچنین

سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین

ور بعکس این بود ننگی بود

ننگ نبود لعل اگر سنگی بود

جهد کن ای از رعونت راه بین

تا نگردی همچو ابلیس لعین

از ملایک بوده شیطانی شوی

ز اهرمن گردی و هامانی شوی

از مقام بلعمی کلبت کنند

یانه چون بر صیصیا صلبت کنند

جهد کن ای لعل بوده شاه را

تا نگردی مسخ و ملعون راه را

در چنین ره قلب بسیاری کنند

از زری مس از گلی خاری کنند

ساحران دیده عصائی را امین

گفته آمنا برب العالمین

پس جهودان کوردر پیغامبری

سجده کرده پیش گاوی از خری

از عصائی ساحر ایمان یافته

پس جهود از گاو کفران یافته

تو چنان دانی که این بازار عشق

هست چون بازار بغداد ودمشق

زنده از بادی کفی خاک آدمست

گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست

عشق را امروز و فردا کی بود

کفر و دین اینجاوآنجا کی بود

یارب آن خود چه نظر بودست پاک

کاشکارا کرد آدم را ز خاک

این همه اعجوبه دروی گرد کرد

عرشیان را بر درش شاگرد کرد

آن چه خاکی بود کز پستی فرش

چون گهر از زیر برشد فوق عرش

آن بفوق العرش از آن تحویل خواست

کزیداللّه و پرجبریل خواست

آسمان و عرش و عنصر چیست پوست

خاک الحق جمله را مغزی نکوست

بعد خاک از قرب آن کامل ترست

کانکه آن مهجورتر واصلترست

هر کمان کز پس کشندش بیشتر

تیر او بیشک شود در پیشتر

تا ز پس نرود بره در حیله ساز

کی تواند جست ز آب رود باز

ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک

آتشش از جان برآورده هلاک

دوزخش در مغز و تن ذره شده

نه بخود چون دیگران غره شده

لاجرم اندر امانت پیش شد

قرب اورا هر دو عالم بیش شد

ملک را سلطان و مالک آمد او

بلکه مسجود ملایک آمد او

جسم آدم صورت جان آمدست

گوهرجان جسم جانان آمدست

لاجرم او جان جان آمد ترا

بی جهان جان و جهان آمد ترا

چون برون آئی ز جسم و جان تمام

تو نمانی حق بماند والسلام

گنج خود در قعر جان بایست برد

تا کسی آنجا نیارد دست برد

لیک چون ابلیس بوی جان نیافت

برد دست ودست برد آن نیافت

این چه درگاهیست قفلش بی کلید

وین چه دریائیست قعرش ناپدید

گر بدین دریا درآئی یک دمی

حیرت جانسوز بینی عالمی

یکدمت را صد جهان حیرت دهند

ذرهٔ حیرت بصد حسرت دهند

چون تودریائی نهٔ نظاره کن

گردخشکی گردوکشتی پاره کن

معرفت چه لایق هر ناکسست

کلکم فی ذاته حمقی بسست

هرچه دانی آن تو باشی بیشکی

ور ندانی از خران باشی یکی

ها ز باطن و او از ظاهر بود

معنی هو اول وآخر بود

گر بهای هو اشارت میکنی

ور ز واو او عبارت میکنی

ها بیفکن و او را آزاد کن

بنده شو بی ها وواوش یاد کن

چون برونست او ز هر چیزی که هست

جز خیالی نیست زو چیزی بدست

تا چنان کان هست ننماید ترا

دیده ودانسته چون آید ترا

هرچه بینی جز خیالی بیش نیست

هرچه دانی جزمحالی بیش نیست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن مریدی پیش شیخ نامدار

نام حق میگفت بیرون از شمار

شیخ اورا گفت ای بس ناتمام

نیست حق را در حقیقت هیچ نام

زآنکه هرچش آن تو خوانی آن نه اوست

آن توئی و هرچه دانی آن نه اوست

گر توصد دریا در آشامی بزور

همچو کوهی باش و چون دریا مشور

تو مباش آخر چنان کز جرعهٔ

ره به پهلو میروی چون رقعهٔ

هفت دریا نوش کن پس در زحیر

ز ارزوی قطرهٔ دیگر بمیر

تشنهٔ او میر گر تو زندهٔ

خاک این درباش اگر تو بندهٔ

کاسهٔ چندین ملیس ای بوالعجب

چون بخوردی کاسهٔ دیگر طلب

او زنی باشد نباشد مرد این

ذرهٔدرد خدا در دل ترا

بهتر از هر دو جهان حاصل ترا

خلق در هر نوع و هر راهی که مرد

چون همه جاوید آن خواهند برد

من درین پستی درین دردم مقیم

تا همین دردم بود فردا ندیم

زنده زین دردم بدنیا هر نفس

همدمم در گور این در دست و بس

در قیامت مونسم این درد باد

پیشه من مجلسم این درد باد

گر بهشتی باشم و گر دوزخی


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
هرکرا این درد نیست او مرد نیست

نیست درمان گر ترا این درد نیست

خالقا بیچارهٔ کوی توام

سرنگون افتاده دل سوی توام

ای جهانی درد همراهم ز تو

درد دیگر وام میخواهم ز تو

رنج برد کوی تو رنجی خوشست

درد تودر قعر جان گنجی خوشست

هرچه میخواهی توانی کرد تو

بیش گردان هر دمم این درد تو

گر نماند درد تو عطار را

او نخواهد کافر و دین دار را

درد توباید که جان میسوزدش

پای بر آتش جهان میسوزدش

درد تو باید دلم را درد تو

لیک نه در خورد من در خورد تو

درد چندانی که داری میفرست

لیک دل را نیز یاری میفرست

دل کجا بی یاریت دردی کشید

کاینچنین دردی نه هر مردی کشید

خالقا تا این سگم در باطنست

راه جانم سوی تو ناایمنست

یا بحکم شرع در کارش فکن

یا بکلی در نمکسارش فکن

از خودی این سگ خودبین بسم

گر نباشم من تو باشی این بسم

تو بسی داری چو من در هر پسی

من ندارم تا ابد جز تو کسی

در میانم چون کشیدی از کنار

در میانم بر کنار از اختیار

در میان راه تنها ماندهام

کس ندارم بی سر وپا ماندهام

ای کس هر بی کسی بس بیکسم

بی کسیم را کسی باشی بسم

گر من بی کس ندارم هیچ کس

همدم من تا ابد یاد تو بس


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
چون همی شد غرقه فرعون آن زمان

از لژن پر کرد جبریلش دهان

نیمهٔ قول شهادت گفته بود

دردگر نیمه ز عالم رفته بود

از کرم گفتی که ای روح الامین

گر تمام این قول گفتی آن لعین

چارصد سالش گـ ـناه کافری

کردمی محو از کمال قادری

خالقا گر ز اهل عادت بودهام

باری آخر در شهادت بودهام

پس مرا فرعون نفسی هست نیز

کو ندارد جز شهادت هیچ چیز

پیش از مرگ این شهادت گفته است

برشهادت خاستست و خفته است

محو گردان کبر و فرعونی او

باز خر جان را ز صد لونی او

جان چو صیدتست درشستش مده

زیر دست تست از دستش مده

چون به کیلان ازل پیش ازگناه

از گـ ـناه آمد گلیم دل سیاه


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
من بدست خود سپیدش چون کنم

وز در تو ناامیدش چون کنم

تو توانی کرد موئی را چو قیر

نه ببوی علتی همرنگ شیر

گر سیاه آمد مرا رنگ گلیم

تو سپیدش کن چو مویم ای کریم

از در خویشم مگردان ناامید

از سر لطفی سیاهی کن سپید

در ره بیم و امید افتادهام

در سیاه و در سپید افتادهام

هر نفس جرمیم درهم میرسد

وز تو انعامی دمادم میرسد

هم در این عالم نکو میداریم

هم در آن عالم فرو نگذاریم

گر کنندم ذره ذره عالمی

کی شوم غایب ز درگاهت دمی

تا زفان ازگرمی گفتم بسوخت

گفت چون آتش جهان بر من فروخت

یارب از دست زفانم باز خر

دست برنه وز جهانم باز خر

مستم و بیهوش هشیاریم ده

خفتهام بی خویش بیداریم ده

چوندرآوردی بآسایش رسان

چون ببخشیدی ببخشایش رسان

نفس اگر آلود در آرایشم

تو بقدست پاک کن ز آلایشم

گر ز بی آبی شدم آتش فروز

چون زجودت تشنهام جانم مسوز

ور ز نادانی ببودم تیره هوش

تو ز فضلت با من نادان مکوش

ور بدست خود دریدم پرده باز

تو ز سترت پرده کن بر من فراز

ور بباد جهل دادم روزگار

تو زعفوت در پذیر و درگذار

ور شکستم شیشه چون طفلی اسیر

تو زلطفت برچو من طفلی مگیر

چون شکستم شیشه و روغن بریخت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تو جز در تو نمیدانم گریخت

پای تا سر زاریم چه رگ چه پوست

همچو چنگی زانکه میداری تودوست

گر کنی در پای قهرت مضطرم

صد نثار لطف ریزی بر سرم

ور بتیغ عدل مجروحم کنی

فضل خود را مرهم روحم کنی

ور شکافی ز انتقامم سـ*ـینه باز

صد در مهرم کنی زان کینه باز

خوف اگر یک عقبه بنمائی مرا

از رجا صد عقده بگشائی مرا

گرچه بنمائیم بخل و خشم من

جودت آری و رضادر چشم من

از عذاب خویش اگر بیمم دهی

درس زاری زود تعلیمم دهی

ور رهی تاریک پیش آری مرا

صد چراغ از لطف خویش آری مرا

گر تو سر در بحر پرشورم دهی

آشنا آموزی و زورم دهی

در کشی با صد جهان جرمم ز راه

تا دهم از ننگ خود باتو پناه

گرچه جنبش از من آرام از تو است

گر ز من گامی است صد گام از تو است

گرچه هست از بخششت آسایشی

هیچ بخشس نیست چون بخشایشی

ای وفا بر تو جفا بر من مگیر

وی عطا بر تو خطا بر من مگیر

گر نخواهد خواست عذرم هیچکس

عذر خواه جرم من عفو تو بس

بود عین عفو تو عاصی طلب

عرصهٔ عصیان گرفتم زین سبب

چون بستاریت دیدم کارساز

هم بدست خود دریدم پرده باز

رحمتت را تشنه دیدم آب خواه

آب روی خویش بردم از گـ ـناه

چون ترا محیی مطلق دیدهام

خویشتن کشتن محقق دیدهام

چشم بر صد بحر حب افکندهام

لاجرم خود را جنب افکندهام

تو معزی و دلیل آوردهام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خویش را پیشت ذلیل آوردهام

گشتم از دریای فضلت باخبر

آمدم دستی تهی تشنه جگر

دیدهام آب حیاتت عالمی

می بمیرم ز آرزوی شبنمی

میکنم طوفان جود تو طلب

میرسم از خشک سالی خشک لـ*ـب

از کمان حکم و تقدیری که رفت

جان هدف سازم بهر تیری که رفت

من بیک تیر آیم از صد جان برون

گر بدست خود کنی پیکان برون

چون همه دانی چه میگویم ترا

چون تو درجانی چه میجویم ترا

زانچه گفتم چون شدم بیخویش از آن

هرچه گویم بیش از آنی بیش از آن

خالقا آن دم که دم ماند دوم

همدمی میباید از لطف توم

چون درآید وقت آن وقت ای کریم

تو مرا قوت ده آن وقت ای عظیم

تادر آن وقت از جهان جانستان

خویشتن را میفشانم جاودان

گردرآید یک نسیم از سوی تو

پای کوبان جان دهم درکوی تو

یک دمم باتو در آن دم می تمام

ای همه توآن دمم ده والسلام


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
آنچه فرض دین نسل آدمست

نعت صدر وبدر هر دو عالمست

آفتاب عالم دین پروران

خواجهٔ فرمان ده پیغامبران

پیشوای انبیا و مرسلین

مقتدای اولین و آخرین

صادق القول زمین و آسمان

صد جهان در یک جهان پاک ازجهان

مرجع خلق و امام کائنات

فعل او هم حجت و هم معجزات

گوهر دریای تقوی ذات او

تا ابدداعی حق دعوات او

پایمرد هر دو عالم آمده

دستگیر نسل آدم آمده

عقل کل جزوی ز عکس جان او

کل شده هر جزو از ایمان او

نوبت منشور او ادنی زده

لانبی بعدی این طغرازده

طفل راهش آدم پیر آمده

سوی شرعش از پی شیر آمده

جلوه کرده آفتاب روی او

آسمان صد سجده بـرده سوی او

نقطهٔ و نوباوهٔ کونین اوست

قدوه و اعجوبهٔ ثقلین اوست

آنکه در صورت بمعنی عالمیست

زافرینش آفرینش هر دمیست

هشت جنت جرعهٔ از جام او

هر دوعالم از دومیم نام او

نیست عالم را مگر یک میم قسم

پس محمد را دومیم آمد ز اسم

لاجرم یک عالم از یک میم اوست

وان دوم عالم ز دیگر نیم اوست


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواجهٔ اولاد عالم اوست بس

شمع جمع هر دو عالم اوست بس

قطب اصل او بود پیدا و نهان

سر از آن بر کرد از ناف جهان

او نبی السیف از آن بی حیف بود

کو علی دین کحدالسیف بود

او نبی بود ازدرون واز برون

قال نحن الاخرون السابقون

حجتش کنت نبیاً از درونست

دعوتش مهر رسالت از برونست

مایه بخش هر دوعالم نور اوست

بر جهان و جان مقدم نور اوست

پرتو هر دو جهان عکس دلش

شش درهفت آسمان یک منزلش

آنکه از دو ثلث دین اعزاز یافت

سوزن از نورش بشب در بازیافت

چیست والشمس آفتاب روی او

چیست واللیل آیت گیسوی او

نوش داروی همه دلها ازوست

حل وعقد کل مشکلها ازوست

هرکجا شق شد زمین مشکلات

گشت طالع آفتاب کائنات

چون زمین راشق بود اول بدو

مشکل پوشیده گردد حل بدو

قطب عرش و فرشو کرسی اوست بس

چون گذشت از حق چه پرسی اوست بس

بی صبا گل کی برآید از قبا

او گل غیبست منصور از صبا


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 

*KhatKhati*

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/20
ارسال ها
2,693
امتیاز واکنش
9,215
امتیاز
233
محل سکونت
گلنمکستان
زمان حضور
63 روز 21 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز ابتدا تا انتها در کار بود

از قدم تا فرق در اسرار بود

ز ملینی باخدیجه زابتداش

کلمینی یا حمیرا ز انتهاش

چون بیفزود او نبوت را جمال

جان ماضی کرد از استقبال حال

کار جسمش دق عظمی بود بس

جانش ازواشتد شوقی زد نفس

سـ*ـینهٔ او را برای فتح باب

طشت آورد آفتاب و کوثر آب

جان پاکش تا ابد ز آب حیات

دست شست از جمله انـ*ـدام بدن وکاینات

تا که طشت از سـ*ـینه او دور شد

طشت چرخ از عکس او پرنور شد

تا که شد نعل براق او هلال

هر سر ماهی شود نو از کمال

آفتاب از خوان او یک گرده بود

گرچه از حد بیش گرمی کرده بود

بود کیوان هندو چوبک زنش

زنگی شب از قمر طبلک زنش

زهره دایم خاک روبی بردرش

مشتری اقضی القضاة لشکرش

هم ز کین مریخ دشمن سوز او

هم عطارد طفل نو آموز او

در بر لطفش که جان عالمیست

آب حیوان قطره و کوثر نیست

در بر خلقش که خلق آنست و بس

حله فردوس خلقانست و بس

در بر جودش متاع خشک و تر

یک جوآرد وزن اما خشک تر

در بر علمش بدست کبریا

هم ملایک خوشه چین هم انبیا

در بر حلمش که کوه ساکنست

در زمین صد لرزهٔ ناایمنست

چون زغیب الغیب سر از سر بتافت


مصیبت نامه عطار نیشابوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا