خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
کودکان بدون شک بامزه و جذاب هستند اما به نظر می‌رسد گاهی می‌توانند با نیروهای ماوراء الطبیعه نیز ارتباط داشته باشند و حرف‌های ترسناکی بزنند. در این باره تئوری‌های زیادی مطرح شده است که تمامی شان در یک نکته مشترک هستند، فرضیه‌های مذکور دلیل این موضوع را دور بودن کودکان از هنجارهای اجتماعی می‌دانند.
این ماجرا حقیقت داشته باشد یا نه قصد داریم در ادامه نگاهی داشته باشیم به برخی تجارب دلهره آور که والدین و بزرگ‌ترهای کودکان با ما در میان گذاشته اند، آنها حرف‌هایی از زبان بچه ها شنیده اند که واقعا تامل برانگیز و ترسناک است.
متوجه شدم پسرم آنقدر از آب می‌ترسد که از دوش گرفتن امتناع می‌کند، علت ترسش را از او پرسیدم و او پاسخ داد: "چون قبلا غرق شده بودم از آب می‌ترسم."
نیمه‌های شب دختر هفت ساله ام من را از خواب بیدار کرد و گفت: "مادر، مریم (Marry) می‌گوید باید از خانه اش برویم وگرنه ما را می‌کشد." نکته وحشتناک ماجرا این است که نام صاحب قبلی خانه مریم بود.


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، moh@mad و هورآم

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی دخترم چهار ساله بود یک روز به من گفت: "مادر یادت نمی‌آید که تو دختر بودی و من مادر بودم و آمدند سر ما را بریدند؟"
وقتی در حال تماشای تلویزیون بودم پسرم جلوی من ایستاد و با نگاه عجیبی به من خیره شد و گفت که یک روز تو را می‌کشم.
وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم، دخترم روی تـ*ـخت نخوابید و تصمیم گرفت روی زمین بخوابد از او دلیلش را پرسیدم و او پاسخ داد: "دختری که قبل از من اینجا بود می‌گوید این تـ*ـخت من است."
پسرم دیر وقت من را از خواب بیدار و در گوشم زمزمه کرد: "الان باید برویم. من نمی‌خواهم او صدای ما را بشنود."
شنیدم که دختر چهار ساله ام آهنگی را می‌خواند که مادرم در کودکی برای من می‌خواند، از او پرسیدم که آن را از کجا یاد گرفته است، گفت: "مادربزرگ همیشه قبل از خواب آن را برای من می‌خواند." اما مادربزرگش پنج سال قبل از تولد او فوت کرده بود.
وقتی زمان خواب رسید، پسرم به من گفت: "خداحافظ بابا." وقتی به او گفتم باید بگوید شب بخیر او گفت: "نه، این بار باید بگویم خداحافظ."


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، moh@mad و هورآم

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
دخترم یک بار به من گفت: "پدر، آنقدر دوستت دارم که می‌خواهم سرت را جدا کنم و هرکجا که می‌روم با خودم ببرم."
بچه‌های کوچک همیشه چیز‌های عجیب و غریبی می‌دانند که قبلا جلوی آن‌ها نگفته ایم، پسر کوچکم به من گفت که خواهر بزرگترش هر شب به ملاقاتش می‌آید، وقتی از او پرسیدم در مورد کدام خواهر صحبت می‌کند او به من گفت: "همان فرزندی که سال‌ها قبل از تولدم سقطش کردی."
داشتم دختر سه ساله ام را می‌خواباندم که از من پرسید که چرا الان باید بخوابد. به او گفتم که دختر بچه‌ها باید زود بخوابند. او ناگهان بلند شد و به یکی از گوشه‌های اتاق اشاره کرد و گفت: "پس این دختر چه؟" وقتی برگشتم، کسی را پیدا نکردم.
یک روز برادرزاده کوچکم را در حال نقاشی کشیدن دیدم و وقتی به نقاشی اش نگاه کردم متوجه آن نشدم. از او پرسیدم چه چیزی کشیدی؟ به من گفت: "یک زن حلق آویز شده. خودش به من گفت که آن را بکشم."
یک شب بچه ام از خواب بیدار شد و شروع به داد و فریاد زد: "مامان! چیزی زیر تـ*ـخت من است." به درخواست او زیر تختش را جستجو کردم و چیزی پیدا نکردم و گفتم زیر تختش چیزی نیست. گفت: "بله، او اکنون پشت تو ایستاده است." حرف‌های او مرا وحشت زده کرد، زیرا واقعا احساس می‌کردم که کسی پشت من ایستاده است.
: پدری می‌گوید دخترم که سه سال بیشتر ندارد، کنار برادر کوچکش ایستاد. به او اشاره کرد و گفت: "پدر، او یک هیولا است، باید از شر او خلاص شویم، باید او را دفن کنیم."


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn و Amerətāt

Z.a.H.r.A☆

مدیر تالار ماورا
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,348
امتیاز واکنش
9,398
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
168 روز 8 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادری با بچه‌اش رانندگی می‌کرد که بچه به مادر گفت: "مادر من وقتی در شکم تو بودم تو تصادف کردی." مادر به وی می‌گوید که درست است و او در این حادثه آسیبی ندیده است. او گفت: م"ی‌دانم، با یک مرد سفیدپوش داشتم تو را تماشا می‌کردم و او به من گفت که حالت خوب است."
با برادر کوچکم در اتاق نشیمن نشسته بودم که ناگهان به سمت دیوار چرخید و چند دقیقه به آن خیره شد و سپس گفت: "الان نه." مدت کوتاهی بعد برای تماشای تلویزیون برگشت و دوباره به دیوار نگاه کرد و گفت: "بعدا میبینمت."
شب‌هایی که خواهرم از سر کار دیر به خانه می‌آمد، من از بچه‌های او مراقبت می‌کردم و وقتی که آن‌ها می‌خوابیدند جلوی تلویزیون می‌نشستم تا خواهرم به خانه بیاید. بعد از اینکه آنجا را ترک کردم روز بعد خواهرم به من زنگ زد و گفت که بچه‌ها می‌گویند من تمام مدت جلوی در اتاقشان ایستاده بودم و لبخند می‌زدم.
وقتی در پارک نشسته بودم و کتاب مورد علاقه ام را می‌خواندم، پسر کوچکی به سمت من آمد و به آرامی گفت: "مردی که کنارت ایستاده می‌گوید یک روز می‌خواهد تو را بکشد. مراقب خودت باش." اما کسی کنار من نبود.
ما به یک خانه جدید نقل مکان کردیم و وقتی داشتیم وسایل را داخل خانه می‌بردیم، پسر کوچکی آمد و گفت: "مادرم گفته به شما بگویم افرادی که قبل از شما اینجا زندگی می‌کردند در حیاط خلوت دفن شده اند." پسر بچه سریع می‌رود و دیگر خبری از آن نمی‌شود.


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، moh@mad، هورآم و یک کاربر دیگر

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 1 دقیقه
1 : یک پدر در یک شبکه اجتماعی نوشته که پسرش به او گفته: "بابا، من قصد دارم تو را بخورم" ابتدا فکر کرد که چه بانمک صحبت می کند تا زمانی که پسرش ادامه داد: "آره، من شما را به قطعات کوچک تقسیم خواهم کرد"!
2 : والدینی فرزند خود را به رختخواب برده و خوابانده اند و بعد از چند دقیقه صدای جیغ فرزندشان را می شنوند. هنگامی که به اتاق وارد می شوند فرزندشان می گوید که موجودات عجیبی پشت سر آنها ایستاده اند"
3 :هنگام رانندگی، دختر شش ساله از سمت صندلی کنار راننده به پدرش نگاه کرد و گفت: "پدر من در هفت سالگی تو را خواهم کشت. نه صبر کن در هشت سالگی این کار را خواهم کرد" پدرش از او پرسید: "چطور این کار را انجام میدهی؟" جواب داد: "با ماشین از روی سرت رد خواهم شد"

4 : پدر و پسر هفت ساله اش در جنگل راه می رفتند که پسر به شدت آرام شد. سپس به طور ناگهانی گفت: "جنگل تقاضای قربانی می کند."


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، moh@mad و هورآم

YaSnA_NHT๛

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
میکسر انجمن
  
  
عضویت
21/2/22
ارسال ها
2,782
امتیاز واکنش
13,960
امتیاز
373
محل سکونت
کنار موتورم!
زمان حضور
135 روز 7 ساعت 1 دقیقه
1: هنگامی که یک مادر و پسر در حال گذشتن از یک فروشگاه بودند، ناگهان پسر دست مادرش را محکم گرفته و با لبخند گفت: "مادر وقتی که تو بمیری من با چشم ها و پوستت یک مامان کوچک از تو میسازم و همیشه پیش خودم نگه میدارم"
2: پس از پایان خوردن غذا، پسربچه گفت: "بابا، من می خواهم با دریل شکم تو را پاره کنم و شام داخل معده ات را بخورم".
3: یک مرد در دفترچه خاطرات دوران کودکیش می خواند که وقتی شش یا هفت ساله بود، گاهی اوقات مادرش در باغ مشغول بود و پدرش در خانه کار می کرد. پدرش فکر می کرد که او پیش مادرش است و مادرش فکر می کرد او پیش پدرش است. در این مواقع او به گاراژ همسایشان میرفته و با ابزار آلات خطرناک بازی می کرده است. اما این مرد هیچ چیزی در رابـ*ـطه با این گاراژ به خاطر نمی آورد.
4: یک پیشخدمت گفت: دختر بچه ای را تنها در رستوران دیده که با چنگال و چاقو بر روی ساندویچ خود می زند و زیر لـ*ـب می گوید بمیر بمیر! هنگامی که از او دلیل کارش را پرسید او گفت دوست دارد همه را بکشد اما مادرش به او گفته نباید این کار را بکند پس ساندویچش را انتخاب کرده چون نمی تواند فریاد بزند!
5: دختر بچه ای به مادرش گفت که یک زن هنگام خواب یا تماشای تلویزیون او را تماشا می کند. او خیلی می ترسد چون آن زن او را دوست ندارد و می خواهد قلبش را بخورد.


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، moh@mad و هورآم

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
*منتظر اتوبوس بودم که به سرکار بروم. دختر غریبه‌ای کنارم ایستاد و به من خیره شد، از او پرسیدم که چرا خیره شده ای. او گفت: "خیلی زیبا هستی." در پاسخ از او تشکر کردم، اما او به من گفت: "آنقدر زیبایی که می‌خواهم صورتت را از بین ببرم."
*در حالی که من در بالکن خانه ایستاده بودم و بچه‌های محله بازی می‌کردند، دختر همسایه به من نگاه کرد و گفت: "فرزندت چه زمانی به دنیا می‌آید؟" از سوال او تعجب کردم و عصر همان روز متوجه شدم که باردار هستم.
*یک شب از خواب بیدار شدم و دیدم برادرزاده ام نزدیک من ایستاده است، از او پرسیدم اینجا چه کار می‌کنی، گفت: "برو تو اتاقت بخواب و هرگز روی مبل نخواب. مرد غریبه وقتی خوابیده بودی تورا تماشا می‌کرد." اما فقط من، خواهرم و پسرش در خانه حضور داشتیم و شخص دیگری در خانه نبود.
*دختر چهار ساله‌ای ساعت شش صبح پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: "بابا، می‌خواهم تمام پوستت را دربیاورم."
*برادرم شب‌ها در خواب راه می‌رود و یک شب در حالی که خواب بود به اتاق من آمد و گفت: "مراقب شیطان پشت سرت باش."
*پسر کوچکم یک بار از من سوال عجیبی کرد. او گفت: "پدر، اگر زبان کسی را ببرم، می‌میرد یا زنده می‌ماند؟"
*دخترم به من گفت که ارواح واقعی هستند، زیرا هر شب یکی از آنها در گوش من زمزمه می‌کند.


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • عالی
Reactions: Z.a.H.r.A☆

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
*مادری گفت که بر روی مبل راحتی منزلش دراز کشیده بود. سپس صدای کشیده شدن ماژیک روی تخته را شنیده، هنگامی که به فرزند خود نگاه کرده در کمال ناباوری دیده که بر روی تخته نوشته: " من می توانم ترس تو را استشمام کنم"!
*کودکی یک مرد با چشم های رنگی مختلف به تصویر کشید. وقتی پدر و مادرش از او پرسیدند چرا یک چشم او خاکستری است، پاسخ داد: "چون می تواند آمدن طوفان را ببیند."
*مادری در حال عوض کردن لباس دخترش جلوی درب باز بوده است. دختر به پشت سر مادرش نگاه کرد و خندید. وقتی مادر از او پرسید به چه چیزی میخندد؟ او جواب داد:"آن مرد". مادرش پرسید:"کدام مرد؟" دختر گفت:"آن مرد با گردن مار". بعد از این ماجرا مادرش هرگز از کسی در رابـ*ـطه با تاریخچه منزلش نپرسید زیرا می ترسید افرادی در این خانه خود را آویخته باشند.
*یک پسر در حالی که مادر بزرگ خود را در آ*غو*ش گرفته و نوازش می کرد، دست خود را روی صورت او قرار داد و گفت که او خیلی پیر است و به زودی می میرد سپس به ساعت نگاه کرد.
*هنگامی که یک پسر سه ساله و مادرش در حال راه رفتن در یک قبرستان بودند، پسر گفت: "برادر من آنجاست" وقتی که مادرش به او گفت برادر ندارد، او گفت: "نه، مادر ... از قبل. وقتی خانم دیگری مادرم بود"
*یک دختر سه ساله یک لحظه به برادر کوچکش نگاه کرد و سپس به پدرش گفت: "بابا، یک هیولا ... ما باید آن را دفن کنیم".
*مادری تعریف می کرد هنگامی که پسرش را به رختخواب برد، او با گریه و فریاد قصد فرار از اتاق را داشت و می گفت یک مرد چاق با سوراخی روی سرش می خواهد پنجره اتاق را به زور باز کند.


ترسناک‌ترین جملات کودکان که باعث وحشت والدین می شود!

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: moh@mad و Z.a.H.r.A☆
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا