کنار خودم مینشینم، کنارم شلوغ است
و از سفره زندگی هرچه خوردم دروغ است
خوم با خودم پشت میزم غریبه امم مریضم
اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم
خودم با خودم گوشه ای از
غمم مینویسم
هنوز عشق شعرم، برای نوشتن مریضم
دلم آشیان ابابیل وهم و خیال است
قسر رفتن از سنگ باران شعرم محال است
در اندیشه ام دیو مضمون سبکسر نشسته
و بر دفترم عقده ای غولپیکر نشسته
زمینگیرم و دیدن و لمس پایان
بعید است
کسی رشته های رسیدن به ما را جویده ست؟
چه غم که شعورم رسیده به جولان جاده
جهان رخصت ماندگاری به شاعر نداده
کرختم شبیه کسی که نخوابیده شب را
و تسخر زده از لجاجت ادیب و ادب را
کج و معوجم مثل یک گریه پشت لبخند
کرختم شبیه لباسی، که افتاده از بند
بگویید همسنگ من در ترازو چه دارید؟
مرا روبروی کدام آرزو میگذارید؟
که من ختم دردم مرا خط پایان ببینید
تگرگم! مرا از پس شیشه هاتان ببینید
من از تیره خون و فامیل مرگم بفهمید
خطر نوشتان! قصه ام را اگر کم بفهمید
خداوند طوفان و هوهوی سرد زمانم
تمام جهان دود بدمزهای در دهانم
من از دوره ای آمدم که جهان مثنوی بود
فقیر درِ خانه در، مکتب مولوی بود
و شمس شریف عزت مقصدش شهرمان بود
و هر کودکی در صف آب و نان قهرمان بود
من از دوره ای آمدم که اگر میشکستند
به قدر نیاز از درختان تر، میشکستم
من از دوره ای آمدم که خزانش خزان بود
و باران بی پرده با پنجره مهربان بود
زنان دامن چینی و خال هندی نبودند
پسرها دو خط نامه را مثنوی میسرودند
من از دوره ای آمدم که افق نردبان داشت
و عشق ارتفاعی به اندازه آسمان داشت
کلاف جهان اینچنین درهم و گم نمیشد
و هرگز پدر خاک یک ساق گندم نمی شد
سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود
شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود
خدامان خودی بود و با چشممان دیده بودیم
و صد مرتبه سیب همسایه را چیده بودیم
و مادر که حل شد میان شب و آتش و آب
و مادر خلاصه شد آخر به گهواره خواب
و مادر که هر شب تماشا به لولای دربست
مگر در جهان، از دل مادر آیینه تر هست؟
الهی! به این خانههای کنار زمستان
به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان
به این چشمه های غضب کرده در مکتب شعر
به دنیای خالی تنگ آمده در شب شعر
کنار حماسی ترین لحظه فحش و نیرنگ
به چشم رفیقان پهلو نشین نظرتنگ
نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر
که از پای دیوانگان واشده بند و زنجیر
مرا روبروی خودم از خودت رو مگردان
که این دفعه میمیرم از دنگ و فنگ خیابان
از این پنجره تا خیابان امید وصال است
که این زنده بودن، فقط زندگی را وبال است
و خواهد شکست این تنفس هر عهدی که بسته ست
چه کس این جهان قضا را به ریش قدر بست؟
کدامین رفاقت مرا پشت بخل تو گم کرد؟
منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد
من از کوچه رنجش و خون به اینجا رسیدم
مرا هو کشیدند اگر، دست بالا رسیدم
هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند
و خون مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند
خودم دیدهام کاروان ابابیلیان را
به خون سرخ کردند سامانیان، مولیان را
شمایی که در سر، سرِ ذبح آینده دارید
پس از شوخی تلخ دنیا، شما خنده دارید
مرا اشتیاق چک و چانه و کلکلی نیست
مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست
عزیزان، عزیزم به شعری که ناخوانده مانده
خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده
من از ایل دیوانگانِ رسیده به مرگم
شما آخر لطف باران، ولی من تگرگم
شما آبشارید و من صخره ام. این به من چه؟
سرافرازم و جوی جاری به پایین. به من چه؟
من عمری نشستم فقط زهرماران چشیدم
من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم
که تا نامی از من شنیدید، خنجر کشیدید
سپس تسمه از گرده هر برادر کشیدید
شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد
و تا حرفی از اسمم آمد، دمل ها دهن شد
شما که به زیر تن سایه ها، سایه دارید
چه کاری به اشعار کمرنگ و بی مایه دارید؟
من از محنت و رنج دنیا گرفتارِ دردم
دعا کن به تهمانده های خودم برنگردم
من از زخم نفرت به دل داغ دیرینه دارم
و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم
من از غمزه فومنی شعر ناقص ندیدم
غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم
که در من دو خط، یشم و مرمر هنوز از تو دارم
کجا مرده شیون؟ که سر بر مزارش گذارم
شب اعتصام است و صد محتسب بر مسیرم
کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم
بگو شاه یوشین قبای پر از زخم دوران
کجای شب تیره و خاکی و خشک تهران
بیاویزم و شعر بکر از گریبان درآرم
و یا در سرم بوته شوکرانی بکارم
شما نام نامی شعرید، ساکت نمانید
من و نام بی نامی من، مرا هیچ نامید
شما ظرف لبریز ارزن و من دانه ی آن
که آن دانه هم نیستم من به قرآن…