خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
از قافله جا ماندم تا هم قَدَمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کَمَت باشم
آفت که به جانم زد کِشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مَردم شد

"علیرضا آذر"
***
زنده ام؛ هرچه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری؟
زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من، ارّه ی تن تیزتری هم داری؟

علیرضا آذر
***
ﺁﻧﮑﻪ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﺮﮒ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ

عشق از آغاز ناتنی بوده است
عهد از اول شکستنی بوده است

مثلِ دانستن چرا مردن
مثلِ از روی عمد سُر خوردن

مثلِ یک کارِ بد که باید کرد
کوچه را یک قدم عقب برگرد...

"علیرضا آذر"


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SCORPIO، SAEEDEH.T، Ayda_Na و 2 نفر دیگر

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
وقتی رو میکنی و رو میگیرند
وقتی سلام میکنی و دشنام میشنوی
وقتی ماه ها زیر تیغ کینه های الکی چاک چاکت میکنند
وقتی دوست داری و دشمنت دارند
وقتی بزرگشان میکنی کوچکت میکنند
و از همه دلگیرانه تر
گوشی نیست حتی
پشت گوشی!
آنوقت آتشی برپا میشود که یک سوره فقط آرامت میکند
همه چیز را... همه کس را همه و همه را میسپاری به خودش و زیر لـ*ـب زمزمه میکنی:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
قُلْ أَعُوذُ بِرَّبِّ الْفَلَقِ۱مِن شَرِّ مَا خَلَقَ۲وَ مِن شَرِّ غَاسِقٍ إٍذَا وَقَبَ۳ِ
وَ مِن شَرِّ النًّفَّاساتِ فِی الْعُقَدِ۴وَ مِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ۵

بعد نفسی چاق میکنی و ادامه میدهی...


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SCORPIO، SAEEDEH.T و فروغ ارکانی

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
من همون آدم قبلم ... با همون عشق قدیمی
با همون زخمای کهنه ... با همون لحن صمیمی
من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی که دیگه
حرفت و دلت یکی نیست ... هر کدوم یه چیزی میگه
از همون روزای اول ... راهمون از هم جدا بود
اون همه دیوونه بازی ... اشتباه بود، اشتباه بود
این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم
من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی، بریدی
پای حرفمون نموندی ... رفتی پاتو پس کشیدی
رد پاتو که گرفتم ... چه چیزایی که ندیدم
از تو با هر کی که گفتم ... نمی دونی چی شنیدم
توی چشم هم یه بارم ... خوب و محترم نبودیم
هر کی کار خودشو کرد ... ما حریف هم نبودیم
این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SCORPIO، SAEEDEH.T، Elnaz***h و یک کاربر دیگر

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
خوب من اضطراب کافی نیست
جسدم را برایت آوردم

هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم

در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است

تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است

از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش

چشمهایش عصاره خورشید
زیر رنگین کمان ِ ابروهاش

با صدایش ترانه هایم را
یک به یک روبراه می کردم

مرده دست پاچه ای بودم
تا به چشمش نگاه می کردم

بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه درسرم دارم

من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغت نامه واژه کم دارم

زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد

چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد

چشمهایت عقیق ِ اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی

تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پسته های کرمانی

نرم ِ رویاست جنس حلقومت
حافظ ازوصف خسته خواهدشد

وا کن از دکمه دکمه ها
چشم شیراز بسته خواهدشد

سرو خوش قامت تراشیده
شاخه هایت کجاست پربزنم؟

ازکدامین جهان سفرکردی؟
نسبت ازکجای منظومه است؟

که به هردانه دانه سلولت
جای یک جای دور معلوم است

مردم از دین خروج می کردند
تا تو سمت گنــاه می رفتی

شهر بی آبرو به هم می ریخت
در خیابان که راه می رفتی

زندگی کردمت بهانه ی من
غیرتو هرچه زنده را کشتم

دور تا دورم ابرمشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی

فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف به جغرافیای تنهایی

مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد ِ مرده خوانده شدم

ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم

تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم

تو به فکر خیانتت بودی
من به فکرسرودنت بودم

چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی

دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی

من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟

چشم هایت کجای تقویمند ؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟

واژه واژه غروب زاییدم
ازچه صبحی طلوع خواهی کرد ؟

تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است

تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است

خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند

حسرت سیب های ممنوعه
روی هرشاخه درختم ماند

هر دو از کاروان ِ آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟

ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردو تا درد مشترک ،یا نه؟

گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...

عقل من هم فدای چشمهایت
با جنــــــونم چکار خواهی کرد؟

سی و یک ماه خسته ام کردی ….
سی و یک سال طاقت آوردن

در تکاپــــوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی

بت سنگین ـ سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشه ام بودی

می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد

لهجه کفش هات ملتهبند
بی شک از من عبورخواهی کرد

در همین روزهای بارانی
یک نفرخیره خیره میمیرد

تو بدی کردی و کسی با عشق
ازخودش انتقام میگیرد

خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار

کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار

بعدمرگم ،سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را

تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دور گورم را

آخرم را شنیده ای اما …
در دلت هیچ التهابی نیست

باتو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابـی نیست


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: Elnaz***h و فروغ ارکانی

Cinder

سرپرست بازنشسته فرهنگ و ادب
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/8/18
ارسال ها
2,010
امتیاز واکنش
7,214
امتیاز
308
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
زندگی یک چمدان است که می آوری
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T، Elnaz***h، فروغ ارکانی و 2 نفر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,605
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
چیزی نخواهم گفت باور کن
گاهی سکوت
آیینه‌ی داد است...!

((عليرضا آذر))
***
یه بار از تو جدا موندم
واسه هفت پشت من بسه

یه لحظه از سکوت تو
واسه پر پر زدن بسه

یکم از دور و بر کم کن
یه کم فکر جهانم باش

آهای پایان تدریجی
شروع ناگهانم باش
***
توی تنهاییِ خودم بودم ...
یک نفر آمد و سلامی کرد

توی این شهرِ خالی از مردم ...
یک نفر داشت کودتا می کرد

یک نفر داشت زیر خاکستر
آتشی تازه دست و پا می کرد

من به تنهاییِ خودم مومن ...
یک نفر داشت کودتا می کرد

یک نفر مثل من پُر از خود شد
یک نفر مثل زن پُر از زن شد

از همان جاده ای که آمد رفت
رفت و اندوه برنگشتن شد ...


((علیرضا آذر))


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,605
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
کنار خودم مینشینم، کنارم شلوغ است
و از سفره زندگی هرچه خوردم دروغ است


خوم با خودم پشت میزم غریبه امم مریضم
اجازه دهید آخرین چای خود را بریزم

خودم با خودم گوشه ای از غمم می‌نویسم
هنوز عشق شعرم، برای نوشتن مریضم

دلم آشیان ابابیل وهم و خیال است
قسر رفتن از سنگ باران شعرم محال است

در اندیشه ام دیو مضمون سبک‌سر نشسته
و بر دفترم عقده ای غول‌پیکر نشسته

زمینگیرم و دیدن و لمس پایان بعید است
کسی رشته های رسیدن به ما را جویده ست؟

چه غم که شعورم رسیده به جولان جاده
جهان رخصت ماندگاری به شاعر نداده

کرختم شبیه کسی که نخوابیده شب را
و تسخر زده از لجاجت ادیب و ادب را

کج و معوجم مثل یک گریه پشت لبخند
کرختم شبیه لباسی، که افتاده از بند

بگویید همسنگ من در ترازو چه دارید؟
مرا روبروی کدام آرزو می‌گذارید؟

که من ختم دردم مرا خط پایان ببینید
تگرگم! مرا از پس شیشه هاتان ببینید

من از تیره خون و فامیل مرگم بفهمید
خطر نوشتان! قصه ام را اگر کم بفهمید

خداوند طوفان و هوهوی سرد زمانم
تمام جهان دود بدمزه‌ای در دهانم

من از دوره ای آمدم که جهان مثنوی بود
فقیر درِ خانه در، مکتب مولوی بود

و شمس شریف عزت مقصدش شهرمان بود
و هر کودکی در صف آب و نان قهرمان بود

من از دوره ای آمدم که اگر می‌شکستند
به قدر نیاز از درختان تر، میشکستم

من از دوره ای آمدم که خزانش خزان بود
و باران بی پرده با پنجره مهربان بود

زنان دامن چینی و خال هندی نبودند
پسرها دو خط نامه را مثنوی می‌سرودند

من از دوره ای آمدم که افق نردبان داشت
و عشق ارتفاعی به اندازه آسمان داشت

کلاف جهان اینچنین درهم و گم نمی‌شد
و هرگز پدر خاک یک ساق گندم نمی شد

سر سفره های ادب نان نبود و خدا بود
شرافت برامان حسابی حسابش جدا بود

خدامان خودی بود و با چشممان دیده بودیم
و صد مرتبه سیب همسایه را چیده بودیم

و مادر که حل شد میان شب و آتش و آب
و مادر خلاصه شد آخر به گهواره خواب

و مادر که هر شب تماشا به لولای دربست
مگر در جهان، از دل مادر آیینه تر هست؟

الهی! به این خانه‌های کنار زمستان
به این عقده های پر از باد و بوران و طوفان

به این چشمه های غضب کرده در مکتب شعر
به دنیای خالی تنگ آمده در شب شعر


کنار حماسی ترین لحظه فحش و نیرنگ
به چشم رفیقان پهلو نشین نظرتنگ

نگاهی کن و دستشان را به دست خودت گیر
که از پای دیوانگان واشده بند و زنجیر

مرا روبروی خودم از خودت رو مگردان
که این دفعه می‌میرم از دنگ و فنگ خیابان

از این پنجره تا خیابان امید وصال است
که این زنده بودن، فقط زندگی را وبال است

و خواهد شکست این تنفس هر عهدی که بسته ست
چه کس این جهان قضا را به ریش قدر بست؟

کدامین رفاقت مرا پشت بخل تو گم کرد؟
منی که غمم را جهان دید و طاقت نیاورد

من از کوچه رنجش و خون به اینجا رسیدم
مرا هو کشیدند اگر، دست بالا رسیدم

هزاران مهاجر در افکار من لانه کردند
و خون مرا جرعه جرعه به پیمانه کردند

خودم دیده‌ام کاروان ابابیلیان را
به خون سرخ کردند سامانیان، مولیان را

شمایی که در سر، سرِ ذبح آینده دارید
پس از شوخی تلخ دنیا، شما خنده دارید

مرا اشتیاق چک و چانه و کلکلی نیست
مرا شوق میز و مجیز و صف و صندلی نیست

عزیزان، عزیزم به شعری که ناخوانده مانده
خدا پای دلدادگی را به شعرم کشانده

من از ایل دیوانگانِ رسیده به مرگم
شما آخر لطف باران، ولی من تگرگم


شما آبشارید و من صخره ام. این به من چه؟
سرافرازم و جوی جاری به پایین. به من چه؟

من عمری نشستم فقط زهرماران چشیدم
من از شاعری زخم آن را به دوشم کشیدم

که تا نامی از من شنیدید، خنجر کشیدید
سپس تسمه از گرده هر برادر کشیدید

شما که همه زندگیتان فقط صرف من شد
و تا حرفی از اسمم آمد، دمل ها دهن شد

شما که به زیر تن سایه ها، سایه دارید
چه کاری به اشعار کمرنگ و بی مایه دارید؟

من از محنت و رنج دنیا گرفتارِ دردم
دعا کن به ته‌مانده های خودم برنگردم


من از زخم نفرت به دل داغ دیرینه دارم
و پشت سرم کوهی از نفرت و کینه دارم

من از غمزه فومنی شعر ناقص ندیدم
غزل گفتم و پنجه بر باد و باران کشیدم

که در من دو خط، یشم و مرمر هنوز از تو دارم
کجا مرده شیون؟ که سر بر مزارش گذارم

شب اعتصام است و صد محتسب بر مسیرم
کنار کدامین غزل جان پناهی بگیرم

بگو شاه یوشین قبای پر از زخم دوران
کجای شب تیره و خاکی و خشک تهران

بیاویزم و شعر بکر از گریبان درآرم
و یا در سرم بوته شوکرانی بکارم

شما نام نامی شعرید، ساکت نمانید
من و نام بی نامی من، مرا هیچ نامید

شما ظرف لبریز ارزن و من دانه ی آن
که آن دانه هم نیستم من به قرآن…


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: SAEEDEH.T

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,267
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لـ*ـب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سـ*ـینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست؟ کجاست؟
یک عاشقِ این گونه از این دست، کجاست؟

تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر می‌زند

تا بغض کنی، درهم و بیچاره شود
تا آه کشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن، خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود؟ بگو...

آتش بزن این قافیه‌ها سوختنی ست
این شعر پر از داغ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم سراسیمه مرا پیر کند

این پچ‌پچ‌ها چیست؟ رهایم بکنید...
مردم خبری نیست، رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود
بازیچه‌ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم


حرفت همه جا هست، چه باید بکنم؟
با این همه بن بست چه باید بکنم؟

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم، مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی
گاهی همگی مسخره‌ام می‌کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند

در خانه‌ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می‌کرد

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است...


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: unknown :)

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,267
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
روز میلاد من است آمدم دست کشم
به سرو گوش عرق کرده ی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم باهمه خود باشم و تنهای خودم
رد انگشت تو و بر سـ*ـینه ی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو باسنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تن و جای کمربند شدم
شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستور حقیقت گفتم
به مضامین مجازی تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار چمنم فکر نکن
قول دادم که در اندیشه ی خودحبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
تو که رفتی پی تاب و طپش رود برو
به قدم های اسیر لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گور خودم را کندم
به پذیرایی دفن و کفنم فکر نکن
من محالم تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگی پیرهنم فکرنکن
گرچه رو زخمی ام و دست کج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: unknown :)

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,267
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لـ*ـب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گنـ*ـاهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز


دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر و مرگ بر آ*غو*ش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم


اشعار علیرضا آذر

 
  • تشکر
Reactions: unknown :)
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا