نویسنده این موضوع
قصه قورباغه کوچک در چاه
بود یکی نبود ،روزی روزگاری در یک دشت بزرگ و سرسبز ، قورباغه ی کوچولویی بود که در ته یک چاه عمیق و تاریک زندگی می کرد. حالا بیاین با هم بریم و ببینیم که این قورباغه کوچولو چه جور زندگی ای داشته؟. بچه ها جونم چاهی که قورباغه کوچولو ته اون زندگی می کرد خیلی قدیمی و تاریک بود و با آب خیلی کم عمقی هم پر شده بود. خزه های خیس همه ی دیوار های چاه رو پوشونده بود و چون خیلی عمیق بود نور خورشید هم به ته اون نمی رسید.
قورباغه کوچولو وقتی تشنه میشد از همون اب کمی که ته چاه بود می نوشید و وقتی هم که گرسنه می شد از حشراتی که توی چاه زندگی می کردن می خورد و سیر میشد. قورباغه کوچولو وقتی خسته می شد و خوابش می گرفت روی یک تیکه سنگ کوچیک که در ته چاه بود دراز می کشید و به آسمون بالای سرش نگاه می کرد.قورباغه کوچولو از اون پایین به ابرهایی که توی آسمون در حال حرکت بودن نگاه می کرد.
قورباغه ی قصه ما از وقتی که به دنیا اومده بود ته این چاه قدیمی زندگی می کرد و اصلا دنیای بیرون از چاه رو ندیده بود ، اون نمیدونست دریا چیه ، جنگل چیه، خلاصه قورباغه ی ما از زندگی خودش خیلی راضی و خوشحال بود و فکر می کرد که جای خیلی خوبی داره زندگی میکنه.. هر وقت که پرنده ای بالای چاه پرواز می کرد و روی لبه ی چاه می نشست ، قورباغه ی کوچولو به بالا نگاه می کرد و با غرور و رضایت خاصی به پرنده می گفت :” سلام ، چرا نمیای پایین تا با هم بازی کنیم؟ اینجا خیلی خوب و خوشاینده ، اینجا آب خنک برای نوشیدن و حشرات زیادی برای خوردن پیدا میشه، بیا پایین ، من اینجا شب ها می تونم ستاره های چشمک زن رو از تو آسمون تماشا کنم ، گاهی اوقات هم می تونم ماه زیبا رو ببینم”
اما پرنده ها به قورباغه می گفتن:” سلام قورباغه کوچولو، دنیای بیرون خیلی بزرگتر و زیباتر از جاییه که تو توش زندگی میکنی ، اینجا خیلی بهتر از چاه کوچیکیه که تو داری”
اما قورباغه حرف پرنده ها روباور نمی کرد و حرفاشون رو قبول نداشت، اون می گفت به من دروغ نگین ، من میدونم که هیچ جایی قشنگ تر و زیباتر و بهتر از چاهی که من دارم توش زندگی می کنم نیست”
پرنده ها خیلی سعی کردن به قورباغه بفهمونن که زندگی بیرون از چاه خیلی بهتر و زیباتر از زندگی ته اون چاه قدیمی و تاریک و کثیفه ولی قورباغه اصلا حرفشون رو قبول نمیکرد که نمی کرد و حتی حاضر نمی شد که برای یک بار هم که شد دنیای بیرون از چاه رو ببینه. تا اینکه کم کم پرنده ها از دست قورباغه خسته شدن ،اونا فکر می کردن که قورباغه خیلی لجبازه به خاطر همین دیگه باهاش حرف نزدن و کاری هم به کارش نداشتن.
قورباغه ی کوچولو اصلا نمی تونست بفهمه که چرا هیچکس دوست نداره به خونه ی خوب و زیبای اون بیاد.
روزها یکی بعد از دیگری گذشتن تا اینکه یک روز ، گنجشک زرد زیبایی روی لبه چاه نشست ، قورباغه ی کوچولو که مدت ها بود کسی به دیدنش نیومده بود انقدر هیجان زده و خوشحال شد که با علاقه و مشتاقانه گنجشک زرد رو به خونه ش دعوت کرد و از اون خواست که به ته چاه بیاد
” سلام گنجشک زرد زیبا ، حالت خوبه ؟ لطفا به خونه ی قشنگ من بیا و با من بازی کن”
گنجشک زرد حرفی نزد و پرواز کرد و رفت.
روز بعد گنجشک زرد دوباره به لبه ی چاه اومد و دوباره همون اتفاق روز قبل تکرار شد ، خلاصه ، گنجشک شش روز اومد و رفت تا اینکه روز هفتم بالاخره گنجشک گفت :” قورباغه کوچولو به من اجازه میدی که دنیای بیرون از چاه رو بهت نشون بدم؟”
اما قورباغه ی قصه ی ما پیشنهاد گنجشک زرد رو رد کرد و حرفش رو قبول نکرد.گنجشک زرد که از دست قورباغه عصبانی شده بود به پایین چاه پرواز کرد و قورباغه ی کوچولو رو از پشت برداشت و به طرف بالای چاه پرواز کرد.قورباغه ی کوچولو وقتی چشمش به دنیای بیرون از چاه افتاد کلی تعجب کرد و با صدای بلند گفت :” وای اینجا چقدر بزرگه”
به خاطر اینکه قورباغه کوچولو مدت ها بود ته چاه قدیمی زندگی کرده بود ، تا از چاه بیرون اومد تابش نور آفتاب باعث شد چشماش درد بگیره و به سختی بتونه به اطراف خودش نگاه کنه.اون چند بار محکم چشماش رو به هم زد تا اینکه بالاخره تونست کم کم دنیای بیرون از چاه رو بهتر ببینه.وقتی بالاخره چشم هاش رو کامل باز کرد چیزهای زیادی رو در اطراف خودش دید.اون با خوشحالی فریاد زد :” هی، اینهمه چیز سبز و بزرگ که مرتب و ردیف کنار هم چیده شده چیه؟”
گنجشک زرد خنده ای کرد و گفت :” اینا کوه ها و دره هاست ، کوه های خیلی زیاد و بزرگی توی دنیا وجود داره مثل کوه هیمالیا مثل کوه آلپ”
قورباغه کوچولو نمیتونست باور کنه که این همه کوه بزرگ و زیبا توی جهان وجود داره.وقتی گنجشک و قورباغه از بالای کو ها گذشتن ، چشم قورباغه به چیزی افتاد که بیشتر از دفعه ی قبل تعجب کرد، اون پرسید:” پس اون شکل بزرگ و آبی چیه اون طرف؟”
گنجشک جواب داد :” اون دریاست”
قورباغه با خودش فکر کرد که اون رودخونه و اون دریا چقدر آب دارن، چقدر از چاه من بزرگترن،اونا باید هزار برابر بیشتر از چاه من آب داشته باشن و اینطوری شد که قورباغه فهمید که چاه قدیمی ای که خودش توش زندگی می کرد چقدر ریز و کوچیکه.
بعد از اون گنجشک زرد به سمت زمین اومد و قورباغه رو روی زمین گذاشت و خودش پرواز کرد ورفت .قورباغه کوچولو داخل چمن ها پرید و یه عالمه گل زیبا با رنگ های قشنگ و بوهای خوب رو دید.اون هیچوقت گل هایی به این زیبایی ندیده بود بچه ها و هیچوقت هم عطر خوبی رو بو نکرده بود.
بعد از دیدن گل ها به سمت جنگل رفت ، قورباغه وقتی به جنگل رسید از روی زمین به بالا نگاه کرد و درخت های بلند و سر سبز زیادی رو دید ، بعد به زیر پاهاش نگاه کرد و میوه های مختلفی رو که روی زمین افتاده بودن رو دید ، اون سیبی رو برداشت و گاز زد.” وای خیلی شیرین و خوشمزه ست”
قورباغه کوچولو به آواز زیبای پرنده ها گوش داد،اون سنجاب های ناز رو که در حال بازی کردن بودن تماشا کرد ، میمون ها رو دید که مرتب از شاخه ای به شاخه ی دیگه می پریدن، توی برکه گل های نیلوفر آبی در هوا می رقصیدن و بر گهاشون رو مثل چتر روی آب باز کرده بودن.قورباغه کوچولو ماهی های کوچک و بزرگ زیادی رو دید که با خوشحالی توی آب شنا می کردن و با هم بازی می کردن.اون با خوشحالی فریاد زد:” دنیای بیرون از چاه خیلی زیبا و بزرگ و شگفت انگیزه” و بعد به داخل آب برکه پرید. قورباغه بعد از شنا و آب تنی کردن روی برگ یک نیلوفر آبی نشست و از زندگی جدید خودش حسابی لـ*ـذت برد.در همون موقع گنجشک زرد برگشت و پرسید :”قورباغه کوچولو، دنیای بیرون از چاه چطوره؟ از اینکه اینجایی خوشحال و راضی هستی؟”
قورباغه کوچولو گفت :” خیلی ازت ممنونم گنجشک زرد زیبا، اگر منو برای دیدن این دنیای زیبا و بزرگ بیرون نیورده بودی من هرگز نمی فهمیدم که چنین چیزهای زیبا و مفیدی در بیرون از چاه من وجود داره”
بله بچه ها قورباغه قصه ما دیگه هیچوقت سعی نکرد که به اون چاه قدیمی و تاریک خودش برگرده.
منبع:وولک
بود یکی نبود ،روزی روزگاری در یک دشت بزرگ و سرسبز ، قورباغه ی کوچولویی بود که در ته یک چاه عمیق و تاریک زندگی می کرد. حالا بیاین با هم بریم و ببینیم که این قورباغه کوچولو چه جور زندگی ای داشته؟. بچه ها جونم چاهی که قورباغه کوچولو ته اون زندگی می کرد خیلی قدیمی و تاریک بود و با آب خیلی کم عمقی هم پر شده بود. خزه های خیس همه ی دیوار های چاه رو پوشونده بود و چون خیلی عمیق بود نور خورشید هم به ته اون نمی رسید.
قورباغه کوچولو وقتی تشنه میشد از همون اب کمی که ته چاه بود می نوشید و وقتی هم که گرسنه می شد از حشراتی که توی چاه زندگی می کردن می خورد و سیر میشد. قورباغه کوچولو وقتی خسته می شد و خوابش می گرفت روی یک تیکه سنگ کوچیک که در ته چاه بود دراز می کشید و به آسمون بالای سرش نگاه می کرد.قورباغه کوچولو از اون پایین به ابرهایی که توی آسمون در حال حرکت بودن نگاه می کرد.
قورباغه ی قصه ما از وقتی که به دنیا اومده بود ته این چاه قدیمی زندگی می کرد و اصلا دنیای بیرون از چاه رو ندیده بود ، اون نمیدونست دریا چیه ، جنگل چیه، خلاصه قورباغه ی ما از زندگی خودش خیلی راضی و خوشحال بود و فکر می کرد که جای خیلی خوبی داره زندگی میکنه.. هر وقت که پرنده ای بالای چاه پرواز می کرد و روی لبه ی چاه می نشست ، قورباغه ی کوچولو به بالا نگاه می کرد و با غرور و رضایت خاصی به پرنده می گفت :” سلام ، چرا نمیای پایین تا با هم بازی کنیم؟ اینجا خیلی خوب و خوشاینده ، اینجا آب خنک برای نوشیدن و حشرات زیادی برای خوردن پیدا میشه، بیا پایین ، من اینجا شب ها می تونم ستاره های چشمک زن رو از تو آسمون تماشا کنم ، گاهی اوقات هم می تونم ماه زیبا رو ببینم”
اما پرنده ها به قورباغه می گفتن:” سلام قورباغه کوچولو، دنیای بیرون خیلی بزرگتر و زیباتر از جاییه که تو توش زندگی میکنی ، اینجا خیلی بهتر از چاه کوچیکیه که تو داری”
اما قورباغه حرف پرنده ها روباور نمی کرد و حرفاشون رو قبول نداشت، اون می گفت به من دروغ نگین ، من میدونم که هیچ جایی قشنگ تر و زیباتر و بهتر از چاهی که من دارم توش زندگی می کنم نیست”
پرنده ها خیلی سعی کردن به قورباغه بفهمونن که زندگی بیرون از چاه خیلی بهتر و زیباتر از زندگی ته اون چاه قدیمی و تاریک و کثیفه ولی قورباغه اصلا حرفشون رو قبول نمیکرد که نمی کرد و حتی حاضر نمی شد که برای یک بار هم که شد دنیای بیرون از چاه رو ببینه. تا اینکه کم کم پرنده ها از دست قورباغه خسته شدن ،اونا فکر می کردن که قورباغه خیلی لجبازه به خاطر همین دیگه باهاش حرف نزدن و کاری هم به کارش نداشتن.
قورباغه ی کوچولو اصلا نمی تونست بفهمه که چرا هیچکس دوست نداره به خونه ی خوب و زیبای اون بیاد.
روزها یکی بعد از دیگری گذشتن تا اینکه یک روز ، گنجشک زرد زیبایی روی لبه چاه نشست ، قورباغه ی کوچولو که مدت ها بود کسی به دیدنش نیومده بود انقدر هیجان زده و خوشحال شد که با علاقه و مشتاقانه گنجشک زرد رو به خونه ش دعوت کرد و از اون خواست که به ته چاه بیاد
” سلام گنجشک زرد زیبا ، حالت خوبه ؟ لطفا به خونه ی قشنگ من بیا و با من بازی کن”
گنجشک زرد حرفی نزد و پرواز کرد و رفت.
روز بعد گنجشک زرد دوباره به لبه ی چاه اومد و دوباره همون اتفاق روز قبل تکرار شد ، خلاصه ، گنجشک شش روز اومد و رفت تا اینکه روز هفتم بالاخره گنجشک گفت :” قورباغه کوچولو به من اجازه میدی که دنیای بیرون از چاه رو بهت نشون بدم؟”
اما قورباغه ی قصه ی ما پیشنهاد گنجشک زرد رو رد کرد و حرفش رو قبول نکرد.گنجشک زرد که از دست قورباغه عصبانی شده بود به پایین چاه پرواز کرد و قورباغه ی کوچولو رو از پشت برداشت و به طرف بالای چاه پرواز کرد.قورباغه ی کوچولو وقتی چشمش به دنیای بیرون از چاه افتاد کلی تعجب کرد و با صدای بلند گفت :” وای اینجا چقدر بزرگه”
به خاطر اینکه قورباغه کوچولو مدت ها بود ته چاه قدیمی زندگی کرده بود ، تا از چاه بیرون اومد تابش نور آفتاب باعث شد چشماش درد بگیره و به سختی بتونه به اطراف خودش نگاه کنه.اون چند بار محکم چشماش رو به هم زد تا اینکه بالاخره تونست کم کم دنیای بیرون از چاه رو بهتر ببینه.وقتی بالاخره چشم هاش رو کامل باز کرد چیزهای زیادی رو در اطراف خودش دید.اون با خوشحالی فریاد زد :” هی، اینهمه چیز سبز و بزرگ که مرتب و ردیف کنار هم چیده شده چیه؟”
گنجشک زرد خنده ای کرد و گفت :” اینا کوه ها و دره هاست ، کوه های خیلی زیاد و بزرگی توی دنیا وجود داره مثل کوه هیمالیا مثل کوه آلپ”
قورباغه کوچولو نمیتونست باور کنه که این همه کوه بزرگ و زیبا توی جهان وجود داره.وقتی گنجشک و قورباغه از بالای کو ها گذشتن ، چشم قورباغه به چیزی افتاد که بیشتر از دفعه ی قبل تعجب کرد، اون پرسید:” پس اون شکل بزرگ و آبی چیه اون طرف؟”
گنجشک جواب داد :” اون دریاست”
قورباغه با خودش فکر کرد که اون رودخونه و اون دریا چقدر آب دارن، چقدر از چاه من بزرگترن،اونا باید هزار برابر بیشتر از چاه من آب داشته باشن و اینطوری شد که قورباغه فهمید که چاه قدیمی ای که خودش توش زندگی می کرد چقدر ریز و کوچیکه.
بعد از اون گنجشک زرد به سمت زمین اومد و قورباغه رو روی زمین گذاشت و خودش پرواز کرد ورفت .قورباغه کوچولو داخل چمن ها پرید و یه عالمه گل زیبا با رنگ های قشنگ و بوهای خوب رو دید.اون هیچوقت گل هایی به این زیبایی ندیده بود بچه ها و هیچوقت هم عطر خوبی رو بو نکرده بود.
بعد از دیدن گل ها به سمت جنگل رفت ، قورباغه وقتی به جنگل رسید از روی زمین به بالا نگاه کرد و درخت های بلند و سر سبز زیادی رو دید ، بعد به زیر پاهاش نگاه کرد و میوه های مختلفی رو که روی زمین افتاده بودن رو دید ، اون سیبی رو برداشت و گاز زد.” وای خیلی شیرین و خوشمزه ست”
قورباغه کوچولو به آواز زیبای پرنده ها گوش داد،اون سنجاب های ناز رو که در حال بازی کردن بودن تماشا کرد ، میمون ها رو دید که مرتب از شاخه ای به شاخه ی دیگه می پریدن، توی برکه گل های نیلوفر آبی در هوا می رقصیدن و بر گهاشون رو مثل چتر روی آب باز کرده بودن.قورباغه کوچولو ماهی های کوچک و بزرگ زیادی رو دید که با خوشحالی توی آب شنا می کردن و با هم بازی می کردن.اون با خوشحالی فریاد زد:” دنیای بیرون از چاه خیلی زیبا و بزرگ و شگفت انگیزه” و بعد به داخل آب برکه پرید. قورباغه بعد از شنا و آب تنی کردن روی برگ یک نیلوفر آبی نشست و از زندگی جدید خودش حسابی لـ*ـذت برد.در همون موقع گنجشک زرد برگشت و پرسید :”قورباغه کوچولو، دنیای بیرون از چاه چطوره؟ از اینکه اینجایی خوشحال و راضی هستی؟”
قورباغه کوچولو گفت :” خیلی ازت ممنونم گنجشک زرد زیبا، اگر منو برای دیدن این دنیای زیبا و بزرگ بیرون نیورده بودی من هرگز نمی فهمیدم که چنین چیزهای زیبا و مفیدی در بیرون از چاه من وجود داره”
بله بچه ها قورباغه قصه ما دیگه هیچوقت سعی نکرد که به اون چاه قدیمی و تاریک خودش برگرده.
منبع:وولک
قصه قورباغه کوچک درچاه
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com