خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان : آخرین حماقت عاشقانه
نام نویسنده: مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸
اسم ناظر: M O B I N A
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
همیشه اونجوری ک دلت میخواد پیش نمیره، همیشه اون رویاهایی که تو ذهنت تاب می‌خوره، واقعی نیست، همیشه اون فردی رو که بار اول دیدیش، نمی‌تونه آدم درستی باشه، هیچ‌کسی رو با یه درد و دل کوچیک نمیشه شناخت، و عقل ناچار هست از فهمیدن ذات درونی انسان!
من خوب بودم و خوب بودنم رو مثل یه قاب عکس، سالم و تمیز حفظ کرده بودم، تا اینکه یه آدمیزاد پا گذاشت تو دنیام و تموم فرضیه‌هام از هم پاشید، شدم یه آدم دیگه، یکی که با نسخه قبلیش کلی فاصله داشت!


در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Tabassoum و 19 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
امروز هوا سوز بدی گرفته؛ اما این سردی ها برای منی که با سرما انس گرفتم، آزار دهنده نیست. این قلب قندیل بسته‌ی من با هیچ فنجون قهوه داغی گرم نمیگیره و قهوه‌چی عاجز از فهم این افکارم، لبخندی می‌زنه و دور می‌شه!
به درخت صنوبری نگاهم گره می‌خوره که چه آسوده برگ‌هاش با باد همسیر می‌شه و رها می‌کنه منبع وجودشون رو!
و چه دردناک هست درخت تنومندیی که جز شاخه‌های خشکیده و بی پوشش چیزی نداره؛ ولی بعد از اومدن بهار فراموش می‌کنه و این چرخه ادامه خواهد داشت! نمی‌دونم آیا انسان هم می‌تونه یک درخت باشه؟! قطعا پیچیدگی‌های مثل اون داره؛ اما با فرق‌های زیاد!


در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Tabassoum و 19 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مامان،مامان،این جوراب سفید منو ندیدی؟مامان .وای مامان پاشدم و از پله ها رفتم پایین، ن خبری از مامان بود ن صبحونه ، تا حدودی میز صبحونه رو چیدم و چای ساز رو روشن کردم وقتی روی صندلی نشستم،اخرین روزی رو ب خاطرم اومد ک بابا نشسته بود و صبحونه خوردیم ،چقد اون روز خوب بود. بابا شاد تر از همیشه بود آخه یه پیشنهاد بزرگ داشت و ی مسافرت چند ماهه، اما..
اون لبخند، زیبا ترین لبخندش محسوب میشد برای منی ک همیشه اونو مشغول کار می‌دیدم، اون روز سرم رو بـ*ـو*سید و گفت خیلی مراقب مادرت باش!!و صداش مثل ی زنگ خطر تو گوشم اکو شده بود!. مامان موافق این سفر سه ماهه نبود و همیشه می‌گفت: انقدر سرمایه و پول ب چه دردی میخوره آخه ، وقتی ک هیچ موقع نداریمت. و بابا همیشه سکوت میکرد و لبخند میزد و از مامان ب دل نمی‌گرفت و اون روزا چه خوب بود .!درست یادمه !!مامان واسه اینکه نشون بده با مسافرت بابا مخالفه اون روز خودش کاملیا رو ب مدرسه رسوند تا باهم چشم تو چشم نشن ولی بعدش چقد حسرت خورد.!!
اون روز بدترین روز زندگیم بود از مدرسه برگشتم خونه و ب جای کفش های براق و عطر همیشگیش، تاج گل هایی رو دیدم و بو کشیدم ک رنگ سفیدش یاد آور بدترین خاطرات زندگیمه.
مادری رو اون روز دیدم ک لباس سیاهش همانند جوهری سیاه در دفتری سفید خودنمایی میکرد و من چقدر از این گل های سفید متنفرم.
من از اون روز ب بعد خیلی چیزا رو درک کردم ،فهمیدم نبودن پدر تنها نیومدنش ب جلسات مدرسه ام نیست،فهمیدم نبودنش اشک های همیشگی مادرمه ک بعد از خوابوندن کاملیا می‌ریخت، و من ۱۴ساله چقدر ناتوان بودم در مقابل این سهم از سختی های مادرم.
نبود بابا خیلی چیز ها رو از ما گرفت،خیلی از دلخوشی های کوچیک حتی اگ اون وقتا که خونه نمیومد میدونستیم ک هنوز هست.!اما کار داره..اما حالا..هییی
ی نفس عمیق کشیدم و بعدش ی آه.
ب هزار مشقتی ک بود ی لقمه خوردم و دست کشیدم از مرور خاطرات، ی چند تا لقمه ک خوردم بلند شدم و چای ساز رو خاموش کردم و با بی‌حالی ب اتاقم برگشتم ،ی پیراهن مشکی برداشتم تا با کت طوسیم و شلوار راسته اش بپوشم ،ترکیب خوبی میشد،ساعتم و بستم و بعد از ردیف کردن موهام و عطر همیشگیم کار تمومه .دکمه کتم رو بستم و دوتا از دکمه های پیراهنم رو باز گذاشتم ب خودم تو آیینه نگاه کردم و ی لبخند دختر کش زدم ، وجدان:بابا پسر، مگ داریم کسی رو دستت بلند شه؟!
شونه یی بالا انداختم و گفتم معلومه ک نه..سویچ ۲۰۷رو برداشتم و سلانه سلانه رفتم پایین. تصمیم گرفتم امروزه رو کمتر ب مرگ پدرم فکر کنم تا روزم خراب نشه، البته امیدوارم.!
الان ی ۲سالی میشه ک سخت تو این فکرم چرا پدرم با ی هواپیمای شخصی باید دچار این سانحه میشد واقعا درک نمی‌کردم کاملا برام عجیب بود !!فکرای منفیی ک تو سرم جولان می‌دادند رو خط زدم و با خودم تکرار کردم امروز روز مهمیه!!.


در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 16 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیابون های تهران مثل همیشه ترافیک سنگینی گرفته بود و من متنفرم از بلاتکلیفی،موزیکی پلی کردم تا از این سکوت و خفه قان اعصابم اروم شه.با پخش صدای شهاب مظفری لبخندی کم جون گوشه لـ*ـبم جا باز کرد(،سرازیر دنیام حالم بد شد از اینهمه گیجی،پر از حرف ناگفتمو این یعنی مرگ تدریجی)..
آهنگ ب اخراش می‌رسید و منم کلافه تر،بازم خدارو شکر،که مسیر ها باز شدن، منم از موقعیت استفاده کردم پامو رو پدال گذاشتم تا زودتر برسم ب مقصد،
با ۵دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم هوووف.
بعد از پارک ماشینم ب سمت آسانسوری رفتم ک طبق معمول خرابه ! (اخه این سومین باریه ک میام اینجا)پا تند کردم و خودمو ب طبقه چهارم رسوندم، صدامو صاف کردم و ب درب کوبیدم،درب با صدای تیکی باز شد .همون‌طور ک گفتم این سومین باره برای استخدام ب این شرکت میام و هر سه بار با شکست مواجه میشم .
قبل از اینکه بابا فوت کنه خیلی اوضامون خوب بود،خوب ک چه عرض کنم عالی بود مامان خانومی میکرد،بابا هرچند کم، پدری!
اما بود،درست یک ماه بعد از فوتش از آگاهی اومدن با مدارکی ک هیچ سر در نمی اوردم اما اونا با مدارکی ک ب گفته مامان جعلی بود اومدن و همه داریمان را به علیه بانک مصادره کردند ،میگفتند مالیات کلونی هست ک پرداخت نشده،اما ناگفته نمونه .!خونه اجدادی مون ب مناسبت تولد من کادو مامان بود و خوشبختانه نتونستند بدست بیارن، ب همراه تیکه زمینی ک مال من بود.
پدر من مرد ثروتمندی بود و همه این سرمایه ها از کار کردن فکر و درایت اش بدست اومده بود.
بابا ک رفت ،همه چی رفت..دوستا مون،اقوام مون،و از همه مهم تر دلخوشی هامون!!
همینطور ک در حال فکر کردن بودم،صدایی مرا بیرون کشید از ذهن طغیان شده ام.
خانوم غریبه یی بود ک قسط فهماندن مرا داشت ..
خانوم_ آقااا ..ببخشید اقا،.
دستانش را مقابل صورتم تکان می‌داد و من مثل آدمایی تازه ب دوران رسیده بهش زل زده بودم ،خانوم_اقا با شمام،میشه برید کنار من دیرم شده!!
من که تازه ب خودم اومده بودم عینکم رو جابجا کردم و با دستپاچگی عقب کشیدم، و گفتم _واقعا ببخشید ،من حواسم نبود.!
دخترک ک هم عصبانی بود و هم عجله داشت تنها ب تکان دادن سر اکتفا کرد و از آنجا دور شد،با تعجب نظاره گر رفتار عجیب خودم و اون خانوم بودم وا من چم شده؟!
شانه یی بالا انداختم و وارد شرکت شدم، منشی ک مرا دید خودش را جم و جور کرد و ب طور نامحسوسی مرا زیر نظر داشت،لابد برای شما هم سوال شده ک چرا آنقدر پافشاری میکنم برای ورودم ب این شرکت ..خب مسلمه !..بعد از شرکت پلمپ شده پدرم این بهترین شرکت در خاورمیانه است و من برای زنده کردن دوباره اسم پدرم باید حرفه شو ادامه بدم،و چه بهتر ک این صاحب شرکت بد اخلاق شریک چندین ساله پدرم هم باشه.
و ب قول مادرم اگ کسی بخواد برای آدم قدمی برداره ، اون آدم دوستته!
وجدان:_(عجب دوست سخاوت مندی)_وجی جون شما دیگه تیکه نپرون ،خودم ب اندازه کافی درگیرم.
و منم ب لطف همین دوست بار سومیه ک برای استخدام میام،مسخرس..
منشی_اقای کیانمهر رستگار
_بله خودم هستم.
_بفرمایید آقای ریس منتظرتون اند.
_بله ،حتما .تقی ب درب زدم و وارد شدم.میزی ک پشت ب من قرار داشت فقط کمی از موهای خوش حالتش را نمایان میکرد،
رستگار_چرا نمی نشینید؟
میز تکونی خورد و آقای از خود راضی ب سمت من چرخید و با دستاش مبل چرمی قهوه یی رنگش رو نشونه گرفت.
جلو رفتم و دستم رو ب نشونه احترام دراز کردم ،اما در کمال بی توجهی دستاش رو بهم گره کرد و گفت_ مادرجان خوب هستند؟! مدتیه از حالشون بی خبرم،خودت خوبی کیان جان؟
_خیلی ممنونم ،منم خوبم ..
مامان هم خوب هستند .
زود تلفن شرکت رو برداشت و دوتا قهوه سفارش داد.


در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 14 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از سفارش قهوه ها جلو رفتم تا بنشینم، ب هرحال باید بحث را باز میکردم اما اینبار رستگار پیش دستی کرد و شروع ب حرف زدن کرد.
_خب ،الان دومین باره که.. نه نه!! سومین!!بله! سومین باره ک میایی اینجا برای کار، دلیلش چی می‌تونه باشع؟!
_خب راستش ،شرکت شما یکی از بهترین شرکت هاست و منم از اونجایی ک تو بهترین دانشگاه هامبورگ، تحصیل کردم یقینا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 13 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمام که گرم خواب شده بود، درب به صدا در اومد و بوی خوشی که قدرت توصیفش برام سخت بود هجوم آورد به خواب شیرینم.
مامان بود، مامان من یه فرشته بود، شاید با خودتون بگین این پسره دیگه خیلی ندید بدیده که داره اینجوری از مامانش تعریف میکنه اما نه ، اینطوری نیست مادر من با تموم مادرا فرق داره.
با همون عطر ملیح، ک بوی بهارنارنج میده وارد اتاقم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 12 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکم پا تند کردم و از اون محله زدم بیرون تو مسیر فقط به این فکر میکردم که یعنی واقعا میشه من بتونم اسم پدرم رو زنده کنم و زندگیمون ب روال قبل خودش برگرده، ما از یه خانواده اصیل ایم اما تا زمانی ک بابا زنده بود، وقتی رفت عمو ها ،دایی هام همه مارو گذاشتن کنار . ازدواج مامان و بابا عاشقونه بود و خانواده ها ناراضی وقتی که کاملیا ب دنیا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 12 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
فضای دنج و بینظیری بود، حیاطی دلباز و سرسبز اونو با تموم ساختمان های کوچیک و بزرگش متماییز کرده بود در ماشینم باز کردم پوشه ها و اندک مدارک رو برای تکمیل پرونده به شرکت آوردم ماشین رو خاموش کردم و به سمت آسانسور رفتم ،ساعت ۸شده بود و یکم از زمان مقعر گذشته بود ولی خب کاریش نمیشد،با عجله چند بار پشت هم دکمه رو فشار دادم ن حالا حالا ها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 9 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
راوی داستان:تا اینجای داستان همه چیز خوب پیش رفته بود ، کیانمهر تونست تو دل رستگار جا باز کنه و خودش هم اسیر یه عشق مشروطه شد و از اینجا عشق و هـ*ـوس، جدال و ترس شروع میشه و کیانمهر غرق در گردابی میشد که خودش آن را حفر کرده بود. و یقینا این گرداب بزرگ افراد زیادی را تو خودش خفه میکرد.
کیانمهر_همه چیز خوب بود ب مرور زمان من و رویا عاشق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 8 نفر دیگر

مهدیه باقری

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/10/21
ارسال ها
17
امتیاز واکنش
212
امتیاز
148
سن
23
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
_الو ،رویا کجا موندی پس ؟اره من پایین منتظرم باشه اوکی یادت نره لباس گرم وردار ،آها آفرین دختر خوب.
سرمو گذاشتم رو فرمون تا خانوم خانوما بیاد..
_به این پسر خوشتیپ رو ببین ، ببخشید آقای محترم این کیان خل و چل مارو ندیدی از کدوم طرف رفته؟!بعد یهو زد زیر خنده
_وای کیان قیافتو چرا اینجوری می‌کنی بزار لپت رو بکشم جون رویا؟، یکمی؟؟
_ولکن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آخرین حماقت عاشقانه | مهدیه باقری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، FaTeMeH QaSeMi، Mahii و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا