خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: ققنوس در بند
نام نویسنده: محدثه کمالی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه:
خلاف جهت دنیا حرکت کردم! و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِ خوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سـ*ـیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من...
دلم تفاوت میخواست، دلم آزادی و آزادگی میخواست و میخواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.


در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، فاطمه عطایی و 13 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
من یک زنم...
من مبدأم...
من مقصدم...
من زندگیم...
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون ها قفس ساختی؛ قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لبانشان خورده و حکم ابد بر پیشانی‌شان!
اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم، پابه‌پای سکوت ممتد‌م خاکستر شدم. اما یکروز، از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آنچه آتشم زد.
یک‌روز باز می‌گردم و انتقام میگریم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
برمی‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست.
شعله میگیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من...
از دل اتش، خاکستر میشوم، میسوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد...
پرواز میکنم اری، ققنوس ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم؛
ققنوسی در بند!
***
کلید را درون قفل چرخاندم و آن با صدای تیکی باز شد. پایم را روی اولین موزائیک نصف نیمه گذاشته و میخ شدم. میخ هرآنچه که روزی لحظه هایم را می ساخت.
این خانه یک زمانی عجیب خاطراتی برایم به ارمغان آورده بود. جایی در وا پسین روزهای سخت با خود عهد کرده بودم، برگردم و خاطرات را از سر بگیرم. خاطراتی که در پس کوچه باغ های شمرون تداعی شده بودند و همچنین نوای پدر و مادرِ مهربان و رنج کشیده ام را سر می‌دادند.

نگاهم که به حوض وسط حیاط ‌خورد، بغض سر باز کرده و دانه های درشت اشک از تصور نگاه خیره و عاشق مادر به جای خالی پدرم روی گونه هایم غلتیدند.

چقدر دلم هوای ان رستم دستانم را کرده بود. هوای پدرم را.
باید زمان را با نوشتن خاطرات می گذراندم؛ همه چیز را بیرون می‌آوردم تا از ذهنم پاک شود و نوشتن تمامِ آن خاطره ها دردناک بود.
حداقل برای من...!
با تمام کلماتی که به من گفته بود و آن مدلی که به من با عشق نگاه می‌کرد، به حرف هایش گوش سپرده بودم. حال که فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد که گوش کردم؛ باعث شده بود جذب آن حال آشفته شوم و زندگی‌ام را بسازم. ما آسیب دیده بودیم؛ خیلی وقت پیش آسیب دیده بودیم و من نیاز داشتم برای مرحم گذاشتن روی آن درد ها، آن ها را یادداشت کنم.
***
- سروناز... سروناز... کجایی؟
چشم از ماهی سفید حوض کوچک گرفته و ایستادم‌، دامن گُل گلی‌ام روی مچ هایم سر خورد و روی زمین نشست، سر چرخانده و رو به او گفتم:
- اینجام سوگند... چرا هوار میزنی؟

در حالی که نفس‌نفس میزد، در را بهم کوبید و دست روی سـ*ـینه گذاشت و سپس ذره ای کت توسی‌اش را برای بلعیدن اکسیژن پایین فرستاد.
- عمو سلمان تو راهه، رسیدن تبریز، الانا ست که برسه اینجا!
موهای فر و بلندم را جمع کرده و درون شاماخی و چپی فرو بردم.
- خیلی خب باشه. اومدم.
به سمت ننه که از پله های ایوان جارو به دست پایین می آمد قدم تند کردم و حرفی که می خواستم بزنم را در جا قورت دادم. ننه با عجله آلاچارشاب آبی را دور کمر بست که عصبی گفتم:
- بِده من ننه! عمو سلمان که بیشتر مواقع بعد سفرش اینجاست! چی رو ازش پنهون میکنی؟
جارو را به دستم داد و ورودی همان پله آخر نشست. دم عمیقی کشید و با اخم لـ*ـب زد:
- نزن این حرف رو مادر! خبر رسیده بدون اینکه آقا رو برسونند عمارت به اینجا میان، صد در صد آقا هم همراهشون هست.
صدای سوگند از کنارم بلند شد
- وای ننه، ناهار چی بار می ذاری؟
در آنی ننه بلند شد وبه سرعت سمت مطبخ رفت.
- یه چیز آبرومند مادر.
پوفی کشیده و با لودگی غریدم:
- آبرومند؟ هه، زن و بچه‌اش توی عمارت به اون گندگی چیزی ندارن بهش بدن؟ حتما باید بیاد نون خشک و ماست محلی ما رو بخوره؟
ننه کلافه در دیگ را برداشت و در حالی که الارچاب را جلوی دهانش گرفته بود تا از ورود داغی دیگ جلوگیری کند، جوابم را داد:
- الله اکبر بچه! عموت از تهران اومده! نمی خوای خوب باشه غذاشون؟


در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، Z.a.H.r.A☆ و 13 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
از روی دامن مشکی سوگند نیشگونی از پایش گرفتم و به نگاه متعجبش، چشم غره‌ای رفتم.
- حالیت نی خودش چقدر حرص می خوره که بیشترش می کنی؟
خم شدم و جارو را با غیض روی زمین کشیدم و انگاری که خودم هستم و خودم، ناله وار گفتم:
- خسته شدم دیگه اه!
ننه که جمله ام را شنیده بود سری برایم تکان داد و پله های مطبخ را پایین رفت. به حوض رسیده بودم که صدای عمو در فضای باز حیاط پیچید.
- یالله، با اجازه زن داداش.
با شنیدن صدایش که مثل همیشه با جمله "یا الله" وارد خانه میشد، جارو را به دیواره ی حوض تکیه دادم. دستان ترم را به دامن کشیده و خشک کردم. سوگند بـ*ـغلم‌ ایستاد و ننه به همراه آقاجان از خانه خارج شدند. آقا را که همراه عمو ندیدم لنگه ابرویی بالا انداخته و زمزمه‌وار لـ*ـب زدم:
- سلام.
عمو نگاهی به سوگند و من انداخت و سرش را کمی تکان داد. ننه و آقاجان با احترام کامل احوال عمو را جویا شدند و او را روانه پله ها کردند.
آهی از عمق جانم برآمد و از سرم گذشت که چه اختلافی بین دو برادر هست، وقتی این چیز ها را می‌دیدم بیش از اندازه فرق خودمان و عمو را درک میکردم از وقتی هم که پی به موضوع اختلاف طبقاتی بردم، همیشه دلم میخواست کاری انجام داده و به ننه و اقاجانم کمک کنم. کلافه سری تکان داده و پشت سر به دنبالشان راه افتادم.
پرده جلوی در را کنار زده و وارد خانه اجازه‌‌ای مان شدم. طبق معمول اقاجانم برای مهمانش شاهکار کرده و سفره‌ای رنگین انداخته بود. اعصابم به شدت خط خطی بود از حضور عمو ناراضی و ناراحتی‌ام را سعی داشتم با فشردن دامنم تخلیه کنم.
با دیدن سینی مسی که ننه در دست گرفته بود و آرام‌آرام به سمت ما می‌آمد، بلند شدم.
- بده من نن...
از تعجب میخ شدم. دلخوری تا عمق وجودم را سوزاند وقتی که مرغ را دیدم. مرغی که برای خانه ما حکم الماس را داشت. ننه که مرا خشک شده دید مانند همیشه چشم غره‌ای رفت و خم شد و سینی را درون سفره گذاشت.
دستی به صورتم کشیدم و بی هیچ حرفی سر سفره نشستم. عمو ران مرغی برداشت و با همان اخم همیشگی‌اش گفت:
- آقا مدتی هست که ساکن تهران شده و تمام امورات مربوط به اراضی رو به من سپرده.
سپس مشغول کندن تکه‌ای از مرغ شد و جان مرا هم تکه‌تکه کرد.
- بنظرم سوگند و سروناز بیان عمارت و اونجا مشغول بشن‌! این طوری یک زخمی هم به زندگیت میزنی!
اقاجان که از این حرف عمو ناراحت شده بود نگاهی با غم به ما انداخت. اما چه کسی می‌توانست با عمو مخالفت کند؟ من یا اقاجان؟ سوگند یا شیرین بانو؟
اما برای نخستین بار با عمو هم نظر بودم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. زندگی در عمارت! حتی در خواب هم هیچ وقت همچین چیزی را نمیدیدم.
- سلمان، سروناز هنوز بچه ست و...
عمو نگاهی به چهره‌اش انداخت که آقاجان سکوت کرد و با غذایش مشغول بازی شد. عمو نگاهی به من انداخت و گفت:
- نظر تو چیه دختر؟
سر بالا آورده و نگاهی به چهره سختگیرانه‌اش انداختم. من این را میخواستم! با تمام وجود! هم برای زندگی در عمارت و هم برای کمک به آقاجانم.
- قبوله!


در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، Z.a.H.r.A☆ و 11 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
عمو لبخندی زد و همان طور که غذایش را می‌خورد، زیر لـ*ـب خوبه ای زمزمه کرد. سنگینی نگاه آقاجان و ننه را به خوبی حس میکردم اما من هم نیاز به تحول داشتم.
تصوری که از عمارت داشتم باعث شد که از غذا هیچی نفهمم و با حالی دگرگون شده مشغول جمع آوری سفره شوم. آقاجان رادیو را روشن کرد و با عمو مشغول گوش کردن به اوضاع کشور شدند و سروگل بشقاب ها را درون سطلی ریخته و به حیاط برد.
چادر آبی ام را دور کمر بسته و کمی بالا فرستادم. پرده را کنار زدم و از خانه خارج شدم. به سمت رودخانه روستا که زیر پلی بود، قدم برداشتم و کنار سوگند روی تکه سنگی نشستم.
- میخوای بیای واقعا؟
نگاهی به سوگند انداختم و آستین های لباسم را بالا کشیدم.
- توی کل شهر تبریز بعد از حرف آقا، حرف عمو هست که برای خودش برو و بیا داره. حالا من چه بخوام و چه نخوام باید برم.
روی زمین نشستم. هوا کمی سرد بود و آب رودخانه سرد تر اما خب چاره ای نبود و باید ظرف ها را میشستیم.
- حالا تو بگو شاید اجازه دادن، لازم نبود انقدر سریع موافقت کنی.
ظرف گلی را از دستش گرفتم و مشغول شست و شو شدم.
- خودتم میدونی احترام و عزتی که کل شهر برای عمو قائل‌اند اون رو به مردی خشن و سختگیر تبدیل کرده که احدالناسی حق مخالفت باهاش رو نداره.
ظرف را درون سطل چیدم و قاشق و چنگال ها را با هم درون آب کردم.
- پس هیچ کس! از کارگر ها و دامدار ها و کشاورز ها گرفته تا اهالی عمارت و قوم و خویشمون و حتی اهالی خانه تابع اوامر عمو هستن. چه انتظاری داری سوگند؟
لیوانی شستم و قاشق و چنگال ها را درونش ریختم و درون سطل گذاشتم. ماهی های قرمز با وجود اینکه مردم در آن رودخانه ظرف می‌نشستند اما روز به روز بزرگ تر و زیبا تر می‌شدند. بخاطر خاک های خیسی که روی زمین بود با احتیاط دامنم را بالا زدم. نگاهی به آفتابی که به فرق سرم می‌خورد با غیض انداختم و کمی خودم را جلو کشیدم تا زیر سایه پل جا گیر شوم.
- یعنی نمیخوای مخالفت کنی؟
سرم را منفی تکان دادم.
- معلومه که نه، من دیگه فهمیدم وقتی خیلی از یک چیزی عصبانی‌ام و میخوام جیغ بکشم، سکوت کنم. چون صدام به هیچ جا نمیرسه.
سروگل دور ما میچرخید، گاهی بالای پل میرفت و از بالا ما را نگاه می‌کرد و باز مجنون وار به سمت ما می آمد. مدام دامنش را به پرواز در می آورد و می‌خندید. گویا از بادی که لا به لای مو و دامنش می‌پیچید، لـ*ـذت میبرد.
- متاسفانه با حرفات موافقم اما دلم نمیخواد اصلا بیای اونجا بالام جان.
غرق در افکارم به سروگل زل زده بودم اما حواسم آنجا نبود که سوگند با خنده پشتِ دستِ گِلی اش را به شانه ام زد.
- کجایی عاشق؟ جمع کن بساطت رو! ظرف ها تموم شد.
لبخندی به حرفش زدم و خواستم پاسخ گوی کنایه اش باشم که عمو را بالای پل دیدم و خیره نگاهش کردم.
- سروناز، سوگند بیاین وسایلتون رو جمع کنین. دِ یالا دیگه!
عمو روی برگرداند و به طرف خانه رفت. متعجب و آرام گفتم:
- الان میریم؟
سوگند شانه ای بالا انداخت و همان طور که دست های گِلی اش را میشست از جا برخاست و به سمت خانه حرکت کرد. من نیز به تبعیت از او دستانم را شستم، بلند شدم و یا علی گويان سطل را بلند کرده و به سمت خانه حرکت کردم.
- بیا شیرین بانو اینم ظرفات! من برم حاضر شم.
ننه سطل را گرفت و من دست هایم را با چادر خیسم، خشک کردم!


در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 11 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مرسی مادر. برو جانم برو. خسته نباشی.
بـ*ـو*سه ای روی گونه اش زده و وارد اتاق شدم. سوگند چنان محو جمع کردن وسایلش بود که حضور مرا حتی احساس هم نکرد.
- نگا تو رو خدا. بعد به من میگه عاشق.
سریع نشستم و ساک سبز رنگم را از صندوق وسایلم در آوردم. خاک روی ساک را ابتدا فوت کردم و بعد با آستین لباسم مشغول تمیز کردن آن شدم. روی گلیم رنگارنگ اتاق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 11 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلمه با وقار را کشید و مشکوک به من خیره شد. لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
- آقا جون دیگه! ... باشه حواسم هست.
سپس به طرفمان برگشت و با لبخندی که به شدت نوای غم را نجوا می‌کرد، بـ*ـغل مان کرد.
- به سلامت برگردید.
لبخندی زده و گونه‌اش را بـ*ـو*سیدم. سپس با سوگند سوار ماشین شده و نگاه آخر را به آقاجان انداختم. تمام مسیر سوگند دستم را رها نکرد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 10 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
اصلا، اصلا به هیچ وجه از این سوسول بازی ها خوشم نمی‌آمد اما خب چاره ای نبود. با قیافه‌ای درهم آن ها را پوشیدم و با سوگند وارد عمارت شدیم.
ناباور به اطرافم نگاه میکردم. نه می‌توانستم جلو بروم و نه می‌توانستم بی‌حرکت بمانم.
دلیل حرکت نکردنم زیبایی و جلال آن خانه بود و دلیل حرکت کردنم زن‌عمویی بود که در کنار سودا و با اخمی که بر چهره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 9 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوگند با خرناسه خنده کوتاهی کرد و سپس با سرفه‌ای سعی داشت تا آن را کنترل کند. او حرص می‌خورد از حرف های دیگران و به رویشان نمی‌آورد. من حرص میخوردم اما تیکه هم می‌انداختم.
از کت و کول افتاده بود. با قیافه‌ای درهم دستش را جلو آورد و رو به روی خواهرم نگه داشت. سوگند بزاق دهانش را پر درد قورت داد و خواست از کنارش بگذرد که الماس ادامه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 9 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست روی کتاب قرار داده و جلدش را نوازش کردم، نفس بلندی کشیده و بعد بی‌توجه به چشمان درشت شده‌اش گریختم!
لحظه آخر صدای یکی از خدمتکاران مرد را شنیدم که بی محابا صدایش میزد و دنبالش می‌گشت.
- اومدم مش قربون.
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت او حرکت کرد و بعد از تیر رس نگاهم دور شد. به سمت پله های مطبخ رفته و از آنها پایین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 9 نفر دیگر

محدثه کمالی *

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/12/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
312
امتیاز
98
سن
23
زمان حضور
10 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
و من با فکر اینکه چقدر خوش شانسم کتاب را میخواندم. کاش زمان همان روزی که با دیدن کتاب فکر میکردم، چقدر خوش بخت هستم می ایستاد و یادآور سختی های زندگی نمیشد.
کاش...
اما هر کاشی بالاخره به افسوس تبدیل میشود و نمی‌گذارد زیاد در توهّمات خیالت سیر کنی!
***
- خدای من! جای فوق‌العاده‌ای به نظر میرسه! دم رضا شاه گرم!
خان زاده نگاه از من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی * کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، ^~SARA~^، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 9 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا