خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: انقلاب عاشقی
نام نویسنده: غزل مرفوع کاربر انجمن رمان۹۸
ژانر:مذهبی، عاشقانه
ناظر: ^~SARA~^
خلاصه رمان:
زاده از تبار خاک وخونم نهال جوانی‌ام،قامت راست نکرده بود که بایک تلنگر، مسیر زندگی‌ام دست‌خوش تغییراتی گشت ومن در دوراهی سرنوشت، آن راه را برگزیدم!
مسیری ناهموار که رویایی بزرگ رابرمن به ارمغان می‌ آورد،رویایی که آن روزها فکر و ذهن جوانان ایران زمین را بر خود مدهوش کرده بود و برای رسیدن به پرتره‌ای که شمیم رویا می‌داد، بایستی با کسانی نبرد داشت که زمانه را بردست گرفته بودند!


در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 35 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
رویا‌های ما تحقق خواهند یافت، به شرطی که ما شهامت تعقیب آن‌ها را داشته باشیم. انقلاب یکی از رویاهای خمینی کبیر «ره» بود؛رویایی که شد رویای جوانان ایران!
جوانانی که برای رسیدن به رویای خویش لحظه ای درنگ نکرده اند.
جوانانی از جنس ایثار و مقاموت...!

حال می خواهم از آن جوانان و اندکی از وقایع قبل از انقلاب تا پایان هشت سال دفاع مقدس وگذری از عمر یکی از این جوانان پرافتخار سخن بگویم.


در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 32 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع

#انقلاب_عاشقی
#پارت_1

موج ها گاه آرام گاه پرتلاطم خود را به به سوی ساحل می رسانند...
خورشید بابخشندگی پرتوهای طلائی رنگ خود را برهمگان می بخشد....
آسمان رخت تیره ی خود را کنار می زند و جامه آبی رنگ برتن می کند...
باصدای ظریف مهلا نگاهش را از دفتر نقاشی پروردگار می گیرد.
-ساره..ساره، جایی دختر؟!
به دوگوی عسلی رنگ او خیره می شود ومی گوید:
-همینجا،زیر سایه شما!
سپس لبخندی نمکین مهمان صورتش می شود.
مهلا می گوید:
-باید هم زیر سایه من باشی کجا از اینجا امن تر..!
وسپس می خندد وبعد از کمی مکث می گوید:
-بیا بریم نانوایی نان بخریم که دیر شده!
چقدر به اون دریا خیره میشی؟من نمی دونم چه چیزی هست که توهروز اینجور عمیق به آن نگاه می کنی؛سپس بدون آن که منتظر پاسخی ازسوی ساره باشد،دستش را می گیرد واو را به دنبال خود می کشد...
***
بعد از طی مسافتی کوتاه به نانوایی رسیدند و در صفی نسبتا طولانی قرار گرفتند؛پس از حدود ده دقیقه به اول صف رسیدند،ساره آرام سلام کرد واز اوستا مش رجب درخواست دوتا نان بربری پر کنجد کرد ومهلا هم چهار تا نان سفارش داد و پس از حدود پنج دقیقه نان به دست به سوی خانه هایشان به راه افتادند.
درمسیر خود از بین کوچه های باریک وتنگ می گذشتند و تک و توک آدمی را می دیدند که برخی سرحال و برخی اثر خواب بر چهره شان مانده بود...
کم کم از کوچه و پس کوچه ها گذشتند، به خانه مهلا رسیدند؛خانه ای با نمای آجری ودری چوپی قهوه ای رنگ وسر در خانه اشان با کاشی طلائی رنگی ون یکاد نوشته بود.
ساره روبه مهلا کرد و گفت:
-رفیق مو باید برم خونه ننه گلاب منتظرمه ظهر میام دنبالت تا باهم بریم مدرسه.
مهلا با لبخندی شیرین رو به او گفت:
-باشه گلم؛قرارمون ساعت 12 همینجا منتظرتم دیر نکنی

سلام منم به ننه جونم برسون بگو
و فدایی داری گلی خانم!
ساره با چشمانی که از آن شیطنت می بارید رو به مهلاگفت:
-باشه چشم خانم! حالا می زارین برم؟!
یا تا شب می خواین دستوراتتون بفرمائین...!
مهلا با تخسی رو به او گفت:
-نه ندارم،مرخصی! برو ننه جونم تنهاست برو!
ساره احترام نظامی گذاشت و گفت:
-چشم قربان!
وسپس هردو شروع به خندین کردند...
ساره پس از خداحافظی با مهلا، به سمت خانه روانه شد وبعد از پنج دقیقه به خانه رسید.
کلید نقره ای رنگ را از جیب لباس سبز رنگ خود خارج کرد وبعد از مرتب کردن چادرش، در کرمی رنگ خانه را باز کرد و سپس با صدای بلند گفت:
-ننه گلاب؟!..ننه گلاب ؟!...کجایی ننه؟!
بیا که نون بربری گرفتم گرم گرم!
بیا زود بخورمیش که از دهن نیافته!
با صدای ننه گلاب که می گفت:
-ساره تویی؟!اومدی ننه،بیا آشپزخونه من اینجام درد به جانم!

به سمت آشپزخانه پرواز کرد...


در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 33 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_2

بعد از رسیدن به آشپزخانه با شادمانی رو به ننه گلاب گفت:
-سلام ننه گلاب،صبحت بخیر!
بفرما اینم نونی که خواسته بودین.
و سپس نان را به دست ننه گلاب داد.
ساره سفره صورتی رنگ همراه با گل های ریز بنفش را از کشوی کابینت بیرون آورد وآن را در وسط ایوان خانه پهن کرد، ننه گلاب نان هارا تکه کرده و همراه عسل بروی سفره گذاشت،ساره به آشپزخانه بازگشت و پنیر و مربا را هم آورد و بروی سفره گذاشت و سپس هردو به دور سفره نشستندوبا ذکر نام خدا صبحانه خود را در سکوت و درمیان صدای جیک جیک گنجشکان و نسیم خنک پائیزی خوردند.
پس از صبحانه ننه گلاب رو به ساره گفت:
-ننه دو کیلو سبزی مخصوص قلیه ماهی برام بخر.
ساره با کنجکاوی رو به ننه گلاب کرد و گفت:
-باشه،چشم ننه!فقط...ننه گلاب خبریه؟!
قلیه ماهی می خوای درست کنی! مگه مهمون داری؟!
ننه گلاب درحالی که چشمانش از شادمانی برق می زد رو به ساره گفت:
-ها ننه؛عامو مهدی قرار بیاد!
ساره با تعجب رو به ننه گلاب گفت:
-عامو مهدی از عراق!اونم الان این وقت سال؟! اوکجا اینجا کجا؟!خبریه ننه!
ننه گلاب با چشم غره ای روبه اوگفت:
-حرف ها می زنی ننه،خو می خوان بیان به قوم و خویش سر بزنن؛تا یه مدتی هم زندگی کنن.
-چی!می خوان اینجا بمونن؟!
برای چی؟!
ننه گلاب گفت:
- چی نداره!برای کار عامر که از عراق انتقالی گرفته خرمشهر و ماموریت داره که اینجا بمونند.
ساره اخم هایش را درهم کشید و گفت:
-مونمی فهمم آخه کار عامر چیه؟!
که عامو مهدی حاضر شده زمین و گاو و گوسفند اش رو ول کنه بیاد اینجا!
ننه گلاب که از این بحث خسته شده بود،ساره را کنار زد وبه سمت آشپزخانه رفت ودر مسیر خود گفت:
-ما هم نمی دونم دختر!اینقدر بحث نکن زود باش یه بیا کمکم دست تنهام!
ساره هوفی کشیدوگفت:
-چشم.
***
ساره پس از درست کردن چادرش روبه ننه گلاب گفت:
-خو ننه من برم بازار وبا مهلا هم می ریم یه مقداری لوازم التحریر برای مدرسه بخریم،کاری با من نداری ننه؟!
ننه گلاب گفت:
-نه عزیزم،برو خدا به همراهت!
ساره پس خداحافظی با ننه گلاب به سوی خانه ی مهلا حرکت کرد؛پس از ده دقیقه به خانه ی مهلا رسید،با سنگی کوچک درب خانه را به صدا در آورد.
بعد از چند دقیقه رضا برادر کوچک مهلا که پسری حدودا هشت ساله باموهایی به رنگ شب و چشمانی عسلی رنگ بود،در را باز کرد.
ساره با خوش رویی به او سلام کرد گفت:
-اگر میشه مهلا را صدا کن و بگو ساره منتظره!

رضا با گفتن باشه، چشم با گام هایی بلند به سوی خانه رفت و پس چند دقیقه سرو کله ی مهلا پیدا شد...


در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 27 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_3

پس از گذشت کوچه پس کوچه ها به بازار رسیدند.
ساره به سمت سبزی فروشی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 26 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_4

عمو کریم با کمی تعلل گفت:
-شکر الحمدالله هم من خوبم هم زن عموت وهم سامره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 27 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_5

هنوز چند قدمی از مغازه دور نشده بودند که ابراهیم پسرعموی مهلا روبه رویشان حاضر شد!
ساره فورا سر به زیر انداخت وبه راه خود ادامه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 26 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_6

چند قدمی از خانه مهلا دور نشده بود که خالد با آن قد متوسط وشکمی که رو به چاقی می رفت،صد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 26 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_7

سربه زیر بود ومتین،ناجی دخترک را می گویم...!
همان جوان خوش رو وبلند قامت که رخت سیه به تن داشت!
رخت عزا رفیقی که نه، عزای برادر را به تن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 12 نفر دیگر

تسنیم بانو

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/10/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
570
امتیاز
148
سن
17
محل سکونت
خوزستان-بهبهان
زمان حضور
5 روز 15 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع


#انقلاب_عاشقی
#پارت_8

فکر و باور به این حقیقت به نبود رضا، آشفته اش می کرد؛چهره همیشه مهربان با آن لبخند کنج لبیش لحظه ای در پس چشمانش دور نمی شد....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان انقلاب عاشقی | تسنیم بانو کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: SelmA، ~Hasti~، Arti و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا