- عضویت
- 11/3/21
- ارسال ها
- 1,870
- امتیاز واکنش
- 19,815
- امتیاز
- 373
- سن
- 19
- محل سکونت
- ته قلب فاطیم:)❤️
- زمان حضور
- 76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره تصمیم گرفتن
قصه شب “مارکوس دیگر چه!؟”: روزی مارکوس به پدر و مادرش گفت: ” من یک پرنده می خواهم؟” مادرش گفت: ” خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” یک پرنده خوشگل، اما نه توی قفس!” پدرش گفت: ” وای! خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” پرنده ای که پیش خودم بخوابه و همراه من صبحانه بخوره!” مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس پرسید: ” حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟” پدرش گفت: ” ما پرنده در خانه نگه نمی داریم آن هم بدون قفس.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. پس من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد. پدرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس در حالی که مانند مرده روی زمین دراز کشیده بود گفت: ” خوب، حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟”
مادرش گفت: ” خوب. بگذار فکر کنم. شاید بتوانیم پرنده ای داشته باشیم ولی توی قفس.”
بنابراین مارکوس دوباره زنده شد و رفت که پرنده ای بیاورد و بعد از یک ساعت برگشت.
پدرش پرسید: ” پرنده ات کو؟”
مادرش گفت: ” امیدوارم بو ندهد.”
مارکوس گفت: ” دارد می آید.” و پرنده آمد تو. او یک قوی زیبا بود.
تصمیم نگرفتن
مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
پدرش گفت: ” این قو تو خانه ما نمی آید. جای قوها بیرون از خانه است.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب! من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد.
مادرش گفت: ” این اداها را درنیاور، بس است. این طوری کاری درست نمی شود.”
مارکوس گفت: ” من مرده ام. “
مادرش گفت: ” پسرهای مرده عصرانه نمی خورند.”
پدرش گفت: ” راستی، اگر تو مرده ای دیگر پرنده هم لازم نداری.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. ما می رویم و در جنگل زندگی می کنیم.” بعد بلند شد و از خانه بیرون رفت.
مادرش گفت: ” وای خدای من، مارکوس دیگر چه ؟” قو هم به دنبال مارکوس از خانه خارج شد.
وقتی مارکوس به جنگل رسید تقریبا همه جا تاریک شده بود. جغد هوهو کرد و گفت: ” یک غریبه دارد می آید.”
مار فیش فیش کرد و گفت: ” کسی که مال اینجا نیست.”
روباه عوعو کرد و گفت: ” یکی که ما دوستش نداریم.”
خرگوش با ناراحتی گفت: ” یکی که من را می ترساند.”
منبع:سرسره
قصه شب “مارکوس دیگر چه!؟”: روزی مارکوس به پدر و مادرش گفت: ” من یک پرنده می خواهم؟” مادرش گفت: ” خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” یک پرنده خوشگل، اما نه توی قفس!” پدرش گفت: ” وای! خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس گفت: ” پرنده ای که پیش خودم بخوابه و همراه من صبحانه بخوره!” مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس پرسید: ” حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟” پدرش گفت: ” ما پرنده در خانه نگه نمی داریم آن هم بدون قفس.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. پس من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد. پدرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
مارکوس در حالی که مانند مرده روی زمین دراز کشیده بود گفت: ” خوب، حالا من می توانم پرنده ای داشته باشم؟”
مادرش گفت: ” خوب. بگذار فکر کنم. شاید بتوانیم پرنده ای داشته باشیم ولی توی قفس.”
بنابراین مارکوس دوباره زنده شد و رفت که پرنده ای بیاورد و بعد از یک ساعت برگشت.
پدرش پرسید: ” پرنده ات کو؟”
مادرش گفت: ” امیدوارم بو ندهد.”
مارکوس گفت: ” دارد می آید.” و پرنده آمد تو. او یک قوی زیبا بود.
تصمیم نگرفتن
مادرش گفت: ” وای خدای من، دیگه چی؟”
پدرش گفت: ” این قو تو خانه ما نمی آید. جای قوها بیرون از خانه است.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب! من هم می افتم و می میرم.” و همین کار را هم کرد.
مادرش گفت: ” این اداها را درنیاور، بس است. این طوری کاری درست نمی شود.”
مارکوس گفت: ” من مرده ام. “
مادرش گفت: ” پسرهای مرده عصرانه نمی خورند.”
پدرش گفت: ” راستی، اگر تو مرده ای دیگر پرنده هم لازم نداری.”
مارکوس گفت: ” خیلی خوب. ما می رویم و در جنگل زندگی می کنیم.” بعد بلند شد و از خانه بیرون رفت.
مادرش گفت: ” وای خدای من، مارکوس دیگر چه ؟” قو هم به دنبال مارکوس از خانه خارج شد.
وقتی مارکوس به جنگل رسید تقریبا همه جا تاریک شده بود. جغد هوهو کرد و گفت: ” یک غریبه دارد می آید.”
مار فیش فیش کرد و گفت: ” کسی که مال اینجا نیست.”
روباه عوعو کرد و گفت: ” یکی که ما دوستش نداریم.”
خرگوش با ناراحتی گفت: ” یکی که من را می ترساند.”
منبع:سرسره
قصه مارکوس دیگر چه؟
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com