خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
~به نام خالق هستی~

نام رمان: ازهار
نام نویسنده: پارمیدا کولیوند کاربر انجمن رمان98
ژانر: اجتماعی، فانتزی، تراژدی، جنایی-مافیایی
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
وقتی که دیدگان نمین اشک‌اش را گشود، همه چیز را از خاطر برده بود و دلیل ازهارش، فقط معادله‌ای مجهول بود. گام‌های مستحکم به سوی آینده‌ای برداشت که از گذشته نه چندان دلچسب‌اش نشات می‌گرفت‌. شاید ازهار او برای انتقام بود، اما او فقط صنع کاخ‌هایی را در نظر داشت، که به دست خویش در گذشته کوخ شده بودند و حال تله خاکی بیش نبودند. نفوذ ناپذیر و قدرتمندتر از پیش، با دستانی که در آنها افسون آبادی محبوس بود، پیله‌ی خود را شکافت و قدم بر عرصه‌ی آتیه نهاد و به هر نغز و نژندی تن داد تا بسازد ویرانه‌های نیمه‌کاره دیرین را...!

:گل:[ موضوع این رمان بر پایه یک تئوری است و جنبه واقعی ندارد] :گل:

#ازهار


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، Lida eftkhar و 47 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در فلک هر ستاره‌ای به هستی یک نفر، روشن و فروزان است و با ازهار او منور می‌شود و با مرگ او به خاموشی می‌رود. رویا فقط یک توهم نغز نیست، بلکه نوزاد نوپای واقعیت است که به کمک قوه خیال ما اندک اندک رنگ می‌گیرد و رشد می‌کند تا زمانی که به حقیقت ملموسی تبدیل شود. رویای ازهار ستاره‌ای مرده، آنقدر مورد تمنای دیگر ستارگان واقع شد که از یک رویای دلنشین، تبدیل به یک حقیقت باورنکردنی گشت و آن ستاره بار دیگر در دل تاریک فلک درخشید، منتها این ازهار، با تلالویی چشم‌گیر و تماشایی همراه بود که دیدگان را به خود مجذوب می‌کرد و هر نور ظریفی را نیز به درون سیاه چاله‌ی خود می‌کشید.


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، Lida eftkhar و 46 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یک
غروب نژندی در پالرمو ساکن بود. ابرهای خاکستریِ در هم تنیده در دل فلک جلوه گری می‌کردند. گاه گداری ریاح زوزه می‌کشید و قدرت نمایی می‌کرد. آنسوی شهر شلوغ و پر هیاهو، در کنار دره‌‌ای عمیق که مشرف به آبشاری خروشان بود، مستحکم ایستاده بود. مثل همیشه لبخندی بر لـ*ـب نداشت و اخمی هم به ابرو نیاورده بود. قطرات باران از کلاه بارانی مشکی‌ رنگ‌اش سر می‌خوردند و بر چهره سرد و نمین برنزه‌اش فرو می‌ریختند. ماشین‌ها که عملیات‌شان را به پایان رسانده بودند، از آن ورطه به سرعت می‌گریختند. صدای کشیده شدن لاستیک‌هایشان و بعد هم صاعقه‌‌ای غرنده به گوش رسید. نفس‌هایش نامنظم بود و درد عمیقی او را به آتش می‌کشید. جای چهار گلوله که به ترتیب و مهارت در قلب تیره‌اش فرو رفته بودند به شدت می‌سوخت. هر لحظه بیش از پیش طعم مرگ زیر زبانش روان می‌شد. طالع او به سانِ زندگی‌اش شوم بود، نتیجه قتل‌ها و قاچاق‌های پی در پی‌اش! صدای جیغ مانند آژیر حدود بیست ماشین پلیس محلی به گوش رسید و او را وادار به حرکت کرد. زیر لـ*ـب قانون اول خاندان مافیایی سیسیل (کوزا نوسترا) را زمزمه کرد:
_ هیچوقت با پلیس دیده نشو!
پس برنامه پسر عمویش به دام انداختن جسد او به دست دولت بود، اما ماسیمو هیچوقت تسلیم نمی‌شد و حاضر نبود حتی جسد بی جانش هم به دست پلیس بیفتد و هویت‌اش فاش شود. هوا تاریک بود و غم عجیبی در آن موج می‌زد، به پلیس گزارش شده بود که پدرخوانده مافیا در کنار دره‌ی ماریتا گیر انداخته شده است. بیست ماشین که هر کدام حامل چهار مامور پلیس خبره و متبحر بود به آن منطقه اعزام شده و ده ماشین دیگر هم در حال ارسال بود. زیر لـ*ـب لعنت به شانس خود فرستاد که حتی جسدش هم نمی‌توانست بیاساید. لنگ لنگان و در حالی که با دو دست سعی در جلوگیری خونریزی قلب‌اش را داشت به سوی پرتگاه قدم برداشت. لاستیک‌ها با خشونت متوقف شدند و مرد پلیس میانسالی، در حالی که با اسلحه‌اش او را نشانه رفته بود فریاد زد:
_ ایست! پلیس اینجا رو محاصره کرده بهتره که خودت رو تسلیم کنی!
روی‌اش به سمت پرتگاه عمیق بود. دو قدم فاصله داشت، یک درصد هم احتمال زنده ماندنش نبود. تسلیم شدن فقط تضعیف خاندان را به دنبال داشت‌! درد امانش را بریده بود. تا سه شمرد:
_ یک... دو... سه!
و بعد سقوط آزاد به دهان مرگ!
***
چشمان تیره و کدرش را گشود. وقت شام رسیده بود و پرستار زن تازه کاری با میز چرخدار حامل ظرف‌های غذا در بین ردیف طویل و متراکم تـ*ـخت‌ها به حرکت در آمد و مرد نگهبان قوی هیکل و بلند قامتی به عنوان محافظ پشت سرش در حرکت بود‌. زنان و دختران بسیاری بر تـ*ـخت‌های سفید متشکل از پتویی کهنه و بالشتی کم قطر، به سر می‌بردند. هر کدام قصه خود را داشتند، یکی افسردگی شدید داشت و دیگری در خیابان به کودکان حمله می‌کرد. تیمارستان بود و روانی‌های منحصر به فرد و شگفت‌اش‌. رایکا گره روسری کوچک و سفیدش را محکم کرد و به انتظار نشست. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
_ این شام آخره!
پوزخندی زد و ظرف یک بار مصرف غذا را از دست پرستار کشید و مقابل خود روی تـ*ـخت نهاد و به خوردن مشغول شد. تماشای غذا خوردن روانی‌ها صحنه دل‌خراشی بود اما او با اشتیاق اطراف را می‌پایید و از آخرین نگاه‌ها لـ*ـذت می‌برد. چند شبانه روز وقتش را صرف نقشه بی کم و کاستی کرده بود که بتواند بدون کمترین مشکلی آنجا را به مقصد وطن جاودان‌اش بدرود گوید. ساعتی که گذشت جمع آوری ظرف‌ها هم به اتمام رسید و نگهبان و پرستار آسوده خاطر بیرون سالن رفتند و درب فلزی توری را قفل کردند‌. دقایق به کندی می‌گذشت، حدود پنجاه زن و دختر در آنجا محبوس بودند. یکی زیر لـ*ـب غر می‌زد و دیگری پاهای آویز ز تـ*ـخت‌اش را تاب می‌داد. رایکا که جوان ترین آنها بود همچنان مشغول نگریستن دیگران بود، بدون کوچک ترین سخنی. طره‌ای از موهای آتشین‌اش را زیر روسری فرو برد و بار دیگر در ذهنش نقشه فرار را مرور کرد و سپس لبخندی از خشنودی بر لبان باریک و کالباسی رنگ‌اش نشست‌. همانطور که حساب کرده بود سه ماه و پنج روز بود که در آن بیمارستان روانی به سر می‌برد. درست از ابتدای تیر ماه به علت درگیری‌های وحشیانه و وافر او با دیگران به اینجا آورده شده بود. زمان خاموشی فرا رسید و تمام چراغ‌های سالن خاموش شدند. یک ساعت که گذشت با لبخند نادری استارت عملیات فرار را زد. به سمت تـ*ـخت سارا که دختر جوان افسرده‌ای بود رفت و جیغ ممتد و کر کننده‌ای کشید.


#پارمیدا_کولیوند
#رمان_ازهار
#ازهار


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 46 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دو


دختر که حدود بیست و پنج سال سن داشت از تـ*ـخت‌اش بلند شد و فریاد کشید:
_ چه مرگته؟
_ هی اگه جرعت‌ش روداری بیا من رو بزن!
به جوش آمد و به سمت او حمله‌ور شد. رایکا بی مکث فرار کرد و خودش را روی تـ*ـخت مینا که زن سی ساله و قوی هیکلی بود پرت کرد. سارا روی موزاییک‌های سرد و نم‌زده به حرکت در آمد و در تاریکی کور کورانه به دنبال او گشت. جیغ رایکا بیداری مینا و فریادهای او را در پی داشت. زن غرید:
_ برید گورتون رو گم کنید احمقا!
رایکا که قصد آشوب گری داشت، او را ترغیب کرد:
_ مثلا می‌خوای چه غلطی بکنی؟
مینا امان برید و به سمت او جهید که نگهبان چراغ‌ها را روشن کرد و درب توری را گشود، فریاد‌ کشید:
_ برید سر جاتون بخوابید! همین الان!
نفرت وافری که روانی‌ها نسبت به نگهبانشان داشتند، محرک خوبی برای داد و هوار و حمله بود‌‌. از خواب بیدار شدند، یکی دمپایی‌اش را به سمت نگهبان پرت کرد و دیگری بالشت‌اش را. فتنه‌ای کم سابقه برپا شد و این برگ برنده‌ای برای رایکا بود. از فرصت استفاده کرد و تا پرستاران به داد نگهبان بدبخت که در چنگ روانی‌ها به سر می‌برد نیامده بودند، نامحسوس کلید را از جیب او بیرون کشید و به سمت درب فلزی یورش برد‌.
برق غرور در چشمانش بود. وقت آزادی از آن چهار دیواری وسیع سرد و خشن بود، کلید را چرخاند و بی مکث از سالن خارج شد. درب را پشت سرش قفل کرد و کلید چراغ‌ها را زد. با خاموش شدن چراغ‌ها فریادها شدت گرفت. هنوز لامپ‌های سالن کارکنان روشن بود و چند پرستار دوان دوان در آن حرکت می‌کردند. درب چوبی سمت چپ‌اش را گشود و به درون سرویس بهداشتی پناه برد و نفس آسوده‌ای کشید. برای این قسمت هم برنامه داشت، وقتی که او را به تیمارستان آوردند متوجه این پنجره بی حفاظ دستشویی شده بود‌. دستگیره پنجره را چرخاند، کمتر از یک متر مربع مساحت داشت، قدری بود که بتواند از آن بپرد‌. پنجره مشرف به حیاط پشت ساختمان می‌شد و دو متری از زمین ارتفاع داشت. در چهارچوب قرار گرفت و بعد از پرشی کوتاه به روی زمین شن ریزی شده حیاط فرود آمد. لباس‌های گشاد و سفیدش را تکاند، طول ساختمان را در تاریکی طی کرد و از پشت دیوار، حیاط اصلی تیمارستان را زیر نظر گرفت. حیاط شامل چند وسایل ورزشی رنگ و رو رفته و دو درخت کهن سال سپیدار بود‌. خوشبختانه نگهبان‌ها برای یاری رساندن به پرستاران به درون سالن رفته بودند و اتاقک نگهبانی خالی بود. نفس‌اش را حبس کرد و با سرعت کم نظیری شروع به دویدن کرد، به طوری که دیگر قادر به دیدن حرکت پاهایش نبود‌‌. حدود سی متر را دوید تا به درب اصلی سبز زیتونی رسید. هیچوقت به جز زمان هوا خوری تیمارستانی‌ها درب حیاط را قفل نمی‌کردند. آن را گشود و با احتیاط پشت سرش قفل‌اش کرد. پلک‌هایش را فشرد و به سمت نا کجا آباد دوید.
درست نمی‌دانست چقدر طول کشیده، یک ساعت یا شاید هم بیشتر! اما حال به ترمینال رسیده بود. اتوبوس‌های بسیاری به ترتیب کنار یکدیگر جا خوش کرده بودند، پس از هجده سال زندگی این را می‌دانست که دوشنبه‌ها اتوبوس ایلام_تهران عازم می‌شود و چهارشنبه برمی‌گردد. هیکل‌اش ریز و ظریف بود، به زیر ماشین خزید و در خودش جمع شد. نمی‌دانست بعد از این چه انتظارش را می‌کشد اما قصد داشت به هر بهایی به ایتالیا برگردد و انتقام خون ماسیمو را بگیرد. سال‌ها بود که خاطرات او را به چشم‌ خود می‌دید، پس از مدتی تحقیق پی برد که ماسیمو خود او در زندگی گذشته است و حال ازهار و تولد او ماموریتی برای انتقام بود! انتقام کسانی که مسبب مرگ او و تزلزل خاندان شدند! او برمی‌گشت به اصالتش! به خانه‌اش! برای از نو ساختن و تصاحب قدرتی که متعلق به او بود...!



#پارمیدا_کولیوند
#ازهار
#رمان_ازهار


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 45 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سه
بامداد خمار بود که صدای موتور اتوبوس و بوی گازوئیل او را از آ*غو*ش خواب شیرین بیرون کشید. چشم‌های به رنگ شب‌اش را به سختی گشود و از زیر اتوبوس بیرون خزید و به سمت جایگاه فروش بلیط رفت. هوا ابری بود و خورشید هنوز آنسوی کوه‌ها خفته بود‌، نسیم ملایمی می‌وزید و گاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Lida eftkhar، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 42 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهار
دقایقی به سکوت طی شد و ماسیمو ذره به ذره نوشیدنی‌اش را مزه می‌کرد و بیشتر وقت را هدر می‌داد، اتاق را که شامل قفسه‌های کتاب چوبی مشکی و پر از پرونده، پنجره‌ای بزرگ با پرده کرکره‌ای سفید و میز کار و دو ردیف صندلی جلوی آن می‌شد از نظر گذراند. صدای فرسوده و لرزان پیرمرد بلند شد:
_ از این به بعد چشم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ و 38 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنج
***
رو به روی ساختمان کبیر و گران قیمتی ایستاده بود. کمی به اطراف، که شامل خانه‌های لوکس و غالبا سنگ نما بود، نگاه کرد و بعد از مرور آدرس به سوی آیفون نقره‌ای رفت و دکمه را فشرد. صدای با طراوت و شاداب مریم که خوش آمد گفت به گوش‌اش رسید و سپس پشت بند آن با صدای جیر مانندی درب آهنی طلایی گشوده شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Matiᴎɐ✼، Amerətāt و 37 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
"در حال ویرایش"


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Amerətāt، Cadman و 36 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
"در حال ویرایش"


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Amerətāt، Cadman و 31 نفر دیگر

Parmida_viola

مدیر آزمایشی تالار خانواده و زندگی
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
  
عضویت
3/10/21
ارسال ها
1,738
امتیاز واکنش
6,635
امتیاز
233
محل سکونت
Sicily, italy
زمان حضور
29 روز 15 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
"در حال ویرایش"


در حال تایپ رمان ازهار | Parmida_viola کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Amerətāt، Cadman و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا