خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۱۰- چیزهای عجیب‌تر

Stranger Things

جایگاه اول: یک - جایگاه دوم: یک - دیگر: ۱۰ - امتیاز: ۱۵

«چیزهای عجیب‌تر» یکی از سه سریالِ این فهرست («مردگان متحرک» و «بازی تاج و تـ*ـخت») است که به قربانی موفقیتِ سرسام‌آورِ خودش تبدیل شد. ولی در این شکی نیست که این سریال در زمانی‌که از لحاظ کیفی عالی بود، رودست نداشت و در زمانی‌که به تکرارِ مکررات افتاد، کماکان یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای تلویزیونی که چه عرض کنم، حوزه‌ی سرگرمی حساب می‌شد. در دورانی که تمامِ فکر و ذکرِ هالیوود به بازآفرینی عناصرِ گره‌خورده با فرهنگِ عامه‌ی دهه‌ی ۸۰ معطوف شده است، برادران دافر پس از اینکه موفق نشدند رُمان «آن» اثرِ‌ استیون کینگ را اقتباس کنند، تصمیم گرفتند تا سریالِ اورجینالِ خودشان را براساسِ عناصرِ داستانگویی استیون کینگ و سینمای فیلمسازانی مثل استیون اسپیلبرگ و جان کارپنتر بسازند. نتیجه سریالی بود که در مقایسه با اقتباس‌ِ مستقیمِ «آن» توسط اندی موشیتی به تم‌های داستانی و فُرمِ قصه‌گویی استیون کینگ وفادارتر است. «چیزهای عجیب‌تر» همه‌چیز داشت؛ اکشن، وحشت، ماجراجویی، کُمدی، درام، دختری با قدرت تله‌کینسیس، بچه‌های دوچرخه‌سوار و یک آزمایشگاهِ مرموز در وسط جنگل‌های بیرون از شهر. در دنیایی که تماشای مسلسل‌وارِ سریال‌ها به فعالیتِ معمول مردم تبدیل شده است، «چیزهای عجیب‌تر» در این زمینه سرآمد دیگران است. نتیجه سریالی است که از نظر محبوبیت با دنیای سینمایی مارول برابری می‌کند و به‌عنوان یک پدیده‌ی جهانی، با بزرگ‌ترین بلاک‌باسترها رقابت می‌کند. موفقیتِ برادران دافر به اهمیتشان به شخصیت‌پردازی و رابـ*ـطه‌شان با نوستالژی برمی‌گردد؛ آن‌ها در فصل اول هرگز نگذاشتند تا توسط نوستالژی بلعیده شوند، بلکه از آن به‌عنوانِ سوختِ خلاقیتشان استفاده کردند. هرچند این روند برای همیشه باقی نماند. موفقیتِ «چیزهای عجیب‌تر» یعنی سریالی که به‌عنوانِ یک مینی‌سریال متولد شده بود، باید به هر ترتیبی که شده ادامه پیدا می‌کرد. این موضوع به‌علاوه‌ی محافظه‌کاری سازندگان پس از پُرطرفدار شدنِ آن، باعث شد سریال در فصل‌های دوم و سوم در زمینه‌ی نوستالژی‌زدگی و رو آوردن به عادت‌های بد بلاک‌باسترها (تبلیغاتِ واضح و اولویت پیدا کردن اکشن بر شخصیت و کمدی نابه‌جا و غیرضروری برای پُر کردن کمبودِ دراماتیک) دچار همان مشکلاتی شود که فصل اول را به یک اثرِ دهه‌ی هشتادی مُدرنِ عالی در مقایسه با نمونه‌های هالیوودی‌اش تبدیل کرده بود.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۹- پارک‌ها و تفریحات

Parks and Recreation

جایگاه اول: یک - جایگاه دوم: ۳ - دیگر: ۱۱ - امتیاز: ۲۰

اینکه بگوییم مایکل شور یکی از تاثیرگذارترین سریال‌سازهای دهه‌ی گذشته بوده، کم‌فروشی کرده‌ایم. «پارک‌ها و تفریحات» بعد از «بروکلین ناین‌ناین» و «جای خوب»، یکی دیگر از کُمدی‌های او است که جایی در بین بهترین‌های این دهه دارد. «پارک‌ها» در حالی یکی از دو-سه کمدی برترِ دهه‌ی گذشته است که وقتی آغاز شد این‌طور به نظر نمی‌رسید که چنین سرنوشتِ درخشانی انتظارش را می‌کشد. سریال در جریانِ فصل اول و چندِ اپیزودِ آغازینِ فصل دومش هنوز مشغولِ کلنجار رفتن با خودش برای ابرازِ پتانسیل‌های واقعی‌اش بود و وقتی بالاخره این اتفاق افتاد، از آن لحظه به بعد فقط اوج گرفت. «پارک‌ها» در حالی کارِ خودش را به‌عنوانِ کلونِ «آفیس» آغاز کرد که در ادامه هویتِ منحصربه‌فردِ خودش را شکل داد. درواقع این سریال در ابتدا به‌عنوانِ اسپین‌آفِ «آفیس» ایده‌پردازی شده بود و قرار بود «خدمات عمومی» نام داشته باشد. سریال به‌طور خلاصه به لزلی نوپ (اِمی پولر) ،معاونِ رئیسِ سازمان فضای سبزِ یک شهرِ خیالی در ایالات ایندیانا می‌پردازد. فصل اول از جایی آغاز می‌شود که یک نفر به درونِ یگ گودال سقوط می‌کند و هر دو پایش می‌شکند. حالا لزلی و تیمش مأموریت می‌گیرند تا با تأمینِ بودجه‌ی لازم، علاوه‌بر پُر کردنِ گودال، آن را به یک پارک تبدیل کنند. گرچه لزلی باور دارد که دولت پتانسیلِ انجامِ کارهای خوب را دارد، اما وقتی او برای تأمینِ بودجه‌ی یک پروژه‌ی معمولی، درگیر کاغذبازی‌های اداری بی‌انتهای اعصاب‌خردکن می‌شود، اعتقاداتش زیر سؤال می‌رود. به عبارت دیگر، اگر تا حالا برای گرفتنِ امضا، پله‌های یک اداره را پنجاه‌بار بالا و پایین کرده باشید، «پارک‌ها و تفریحات» مرهی روی دردتان خواهد بود. اولین چیزی که «پارک‌ها» را در مقابلِ «آفیس» قرار می‌دهد شخصیت‌های اصلی‌شان است. هرچه مایکل اسکات به‌شکلی دوست‌داشتنی‌ عوضی، بی‌‌آبرو، فاسد، دروغگو و پُرادعا است، لزلی همچون نیروی قدرتمندِ تغییر و تحول است، در رسیدن به اهدافش مستحکم و در کوشش‌اش برای تبدیل کردنِ گوشه‌ی کوچکی از دنیا به جایی بهتر، نترس است. اگر می‌خواستم «پارک‌ها» را به‌عنوانِ یک شخص توصیف کنیم، او همان دوستتان که انگار همیشه توانایی قلقلک دادنِ روحِ خسته‌تان را دارد می‌بود. «پارک‌ها» ثابت کرد که نویسندگی قوی حتما نباید روی نبردِ متقابلِ کاراکترهایش برای هرچه بهتر توهین کردن به یکدیگر اتکا کند. در دنیایی که ماهیتِ تاریک و فاسدِ سـ*ـیاست در تک‌تکِ لحظاتِ زندگی نفوذ کرده است، «پارک‌ها» با به تصویر کشیدنِ یک دنیای یوتوپیایی که سیاستمداران مهربان از صمیم قلب برای بهتر شدنِ زندگی مردم تلاش می‌کنند آرامش‌بخش است و این کار را به‌شکلی انجام می‌دهد که صادقانه و طبیعی احساس می‌شود و در تلاش برای زورکی خوراندن خوش‌بینی به بینندگانش دیده نمی‌شود.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۸- بوجک هورسمن

BoJack Horseman

جایگاه اول: یک - جایگاه دوم: یک - دیگر: ۱۶ - امتیاز: ۲۱
بااختلاف نوآورانه‌ترین و پُست‌مُدرن‌ترین سیت‌کامی که تلویزیونِ دهه‌ی اخیر به خودش دیده است. یکی دیگر از سریال‌های که قادر به خنداندنتان در یک لحظه و گریاندنتان در لحظه‌ای دیگر است. سریالی که در ابتدا شبیه به یک انیمیشنِ زیرکانه اما آشنا درباره‌ی هجوِ صنعتِ سرگرمی و هالیوود با محوریتِ ستاره‌ی یک سیت‌کامِ دهه‌ی نود (ویل آرنت) در جدال با وضعیتِ جدیدش به‌عنوانِ یک بازیگرِ فراموش‌شده بود، خیلی زود نشان داد چیزی به مراتب عمیق‌تر و منحصربه‌فردتر است. «بوجک هورسمن» با نگاهی محزون و در عین حالِ روده‌بُرکننده، افسردگی، اعتیاد، ضایعه‌های روانی، فرهنگِ سلبریتی، احساس پوچی، روانشناسی تغییر، احساس تنهایی و در یک کلام چگونگی یافتنِ خودتان در دنیایی ظالم و پُرهرج و مرج را پوشش می‌دهد. «بوجک هورسمن» فقط مرزهای دیالوگ‌نویسی، مونولوگ‌نویسی، اپیزودهای قوطی کبریتی، شوخی‌های بصری، داستانگویی غیرخطی، صداپیشگی و شخصیت‌پردازی‌های باظرافت را گسترش نداد، بلکه استانداردهای هجو را هم بالا بُرد. رافائل باب واکسبرگ، خالقِ سریال فقط به نشانه گرفتن یک مشکل و سیخونک زدن به عاملانش بسنده نمی‌کند، بلکه او و تیمش عواقبِ آن‌ها در طولانی‌مدت را دنبال می‌کنند و شاید در آینده راه‌حل‌هایشان را هم مطرح کنند. «بوجک هورسمن» می‌تواند هر چیزی باشد؛ از ماجراهای بی‌کلامِ بوجک در زیرِ اقیانوس تا مونولوگِ ۳۰ دقیقه‌ای او در یک مراسم ترحیم. یکی از مهم‌ترین عناصری که بوجک را به شخصیتِ تاریک و درهم‌شکسته اما بسیار قابل‌درک و قابل‌لمسی تبدیل می‌کند، تمایل او به خوب بودن و شکست‌های متوالی و دردناکش در این راه است. بوجک یک اسبِ تماما در‌ب‌و‌داغون و افسرده است که ذهن و روحش عمیقا ضربه‌خورده است. این موضوع به‌علاوه‌ی باورهای اشتباهش درباره‌ی معنای خوشبختی به اسبی منجر شده است که نمی‌تواند جلوی خودش را از خرابکاری‌های بیشتر بگیرد. شاید در ابتدای یک اپیزود عزمش را جمع کند تا به اسب بهتری تبدیل شود و آدم‌های اطرافش را کمتر زجر بدهد، اما ناگهان در پایان خودش را در حال سقوط بیشتر پیدا می‌کند. عنصر هوشمندانه و زیبای «بوجک هورسمن» به همین تلاش‌های متوالی و شکست‌های دردناک و سقوط‌های عمیق‌تر مربوط می‌شود. سازندگان به خوبی درک کرده‌اند که افسردگی و اندوهی که در هسته‌ی مرکزی انسان لانه کرده است چیزی نیست که بشود به‌راحتی از دستش خلاص شد. چیزی نیست که بشود با چهارتا حرف خوشگل و انگیزشی شکستش داد. مبارزه با آن‌ها اصلا ساده نیست. بلکه خسته‌کننده است. قلق خاصی ندارد. باید آن‌قدر دست و پا بزنی تا شاید شنا کردن را بلد بشوی یا اگر در این کار موفق نشدی، محکوم به غرق شدن هستی.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۷- مدمن

Mad Men

جایگاه اول: یک - جایگاه دوم: ۳ - دیگر: ۱۳ - امتیاز: ۲۲


«مدمن» نباید نتیجه می‌داد. در تلویزیونی پُر از سریال‌هایی که شاملِ تیراندازی‌ها، قاتل‌های سریالی، خیـ*ـانت‌ها، زامبی‌ها و رویدادهای آخرالزمانی است، داستانِ مدیرِ یک شرکتِ تبلیغاتی در خیابانِ مدیسونِ منهتن در دهه‌ی ۶۰ ممکن است کهنه و غیرمعمول باشد. اما آنهایی که به این سریالِ آرام‌سوز و باکلاس فرصت دادند (و تعدادشان هم اصلا کم نیست)، یکی از باظرافت‌ترین قصه‌های تلویزیون را در قالبِ داستان دان دریپر (جان هـم) تجربه کردند. در عوض، این سریال شاملِ چیزهایی است که نمونه‌اش را در جای دیگری نمی‌توانید پیدا کنید. «مدمن» حکم اولین تلاشِ شبکه‌ی ای‌ام‌سی برای ساخت یک سریالِ اورجینال را داشت. انتظارات بالا نبود. گروه بازیگرانش اکثرا ناشناخته بودند و هیچ‌کس نمی‌دانست که جان هـم کیست. بزرگ‌ترین جذابیتِ سریال متیو وینر، خالقش بود که سابقه‌ی نویسندگی برای «سوپرانوها» را داشت که یک ماه پیش از آغازِ «مدمن» به سرانجام رسیده بود. گرچه اولین فصلِ سریال چندان پُرطرفدار نبود، اما در بین منتقدان و فصل جوایزِ سال ۲۰۰۸ مورد استقبال قرار گرفت. اگر امروز از امثالِ «برکینگ بد»، «مردگان متحرک» یا «بهتره با ساول تماس بگیری» لـ*ـذت می‌برید، باید بدانید که این موفقیتِ «مدمن» بود که راه را برای سریال‌های اورجینالِ ای‌ام‌سی هموار کرد. «مدمن» سریالی درباره‌ی بحرانِ هویت است. درباره‌ی اینکه چگونه گذشته‌مان ما را تعریف می‌کند؛ بنابراین طبیعی است که سریال در دهه‌ی ۶۰ جریان دارد؛ یک دهه‌ی انقلابی که تاریخِ ایالات متحده را بیشتر از تمام دهه‌های بعدی‌اش شکل داده است. کاراکترهای چندبُعدی بسیاری در طولِ سریال در دنیای اطرافِ دان ریپر رفت‌و‌آمد می‌کنند؛ از پگی اُلسن (الیزابت ماس)، یک دختر ساده‌لوح از بروکلین که خودش را در بینِ لاشخورترین مردانِ مرکزِ منهتن پیدا می‌کند تا همکارانش راجر استرلینگ که به نیش و کنایه‌هایش معروف است و پیت کمپل که یک آدمِ حق‌به‌جانبِ خودخواهِ تمام‌عیار اما دوست‌داشتنی است. فلش‌بک‌های جسته و گریخته‌ای که در طولِ سریال چیده شده، نشان می‌دهد که خودِ دان دریپر چندوجهی‌ترین و اسرارآمیزترین‌شان است. اسم سریال بیش از اینکه به معنای «مردان خیابانِ مدیسون» باشد، به‌معنی مردان یا بهتر است بگویم انسان‌های دیوانه است و هرکدام از کاراکترهای این سریالی جنونِ دیدنی خاص خودشان را دارند. اما به همان اندازه که «مدمن» به کاراکترهای پخته و یگانه‌اش مشهور است، به همان اندازه هم به طراحی صحنه، طراحی لباس و ساندترکش مشهور است؛ از جرینگ‌جرینگ کردن‌های بی‌وقفه‌ی تلفن‌های اداره تا ترق‌تروق کردن‌های اعصاب‌خردکنِ ماشین‌های تایپ؛ از دود سیگاری که همه‌جا حضور دارد تا نژادپرستی و جنسیت‌گرایی غیرمستقیمی که بخشی از جامعه‌ی زمانِ وقوعِ داستان است. متیو وینر از هیچ جزییاتی برای هرچه طبیعی‌تر بازسازی کردنِ فضای دهه‌ی ۶۰ کوتاهی نمی‌کند.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۶- آتلانتا

Atlanta
جایگاه اول: یک - جایگاه دوم: ۵ - دیگر: ۲۱ - امتیاز: ۳۴
پیش از اینکه دونالد گلاور یکی از بامزه‌ترین بازیگرانِ سریال «کامیونیتی» (Community) باشد، او یکی از دقیق‌ترین نویسندگانِ «۳۰ راک» (30Rock) بود. او در ادامه دنیای سیت‌کام‌ها را برای تمرکز روی حرفه‌ی رپری‌اش به‌عنوان «چایلدیش گمبینو» ترک کرد، اما فقط برای اینکه بتواند از این به بعد به‌جای اینکه جزیی از سریالِ دیگران فعالیت کند، متریالِ خودش را بنویسد. نتیجه «آتلانتا»، کمدی همواره غافلگیرکننده‌ی شبکه‌ی اف‌ایکس از آب در آمد؛ او در این سریال نقش اِرن مارکس را بازی می‌کند؛ یک جوانِ بی‌خانمان که سعی می‌کند ازطریقِ تبدیل شدن به مدیربرنامه‌های پسرعمویش آلفرد که به‌تازگی به‌عنوان رپری به اسم «پیپر بوی» معروف شده، از فقرش فرار کند. «آتلانتا» بیش از هر سریالِ دیگری در این فهرست، درواقع بیش از هر سریال دیگری از زمان «لویی»، آدم را در حال گمانه‌زنی درباره‌ی اینکه اصلا با چه جور سریالی طرف هستیم نگه می‌دارد؛ در یک اپیزود ماجراهای اسلپ‌استیکِ آلفرد در تلاش برای آرام کردن یک آرایشگر در کل شهر که راه کوتاه کردن موهایش را بلد است اختصاص دارد و در اپیزودی که داریوس (کیت استنفیلد)، دوستِ آلفرد خودش را در یک خانه‌ی گاتیکِ جن‌زده که یک قاتلِ دیوانه در راهروهایش پرسه می‌زند پیدا می‌کند، به یک داستانِ ترسناکِ تمام‌عیار تبدیل می‌شود. در یک اپیزود با جاستین بیبرِ سیاه‌پوست آشنا می‌شویم و یک اپیزود با مواجه با یک ماشینِ نامرئی تمام می‌شود. یکی از چیزهایی که «آتلانتا» را به سریالی تبدیل کرده که نمونه‌اش در سرتاسر تلویزیون یافت نمی‌شود، نحوه‌ی پرداخت سوژه‌هایش است. کسانی که «آتلانتا» را از دور می‌بینند ممکن است به این نتیجه برسند که با یکی دیگر از آن داستان‌هایی سیاه‌پوست‌محور آشنا طرفیم. ولی فرق «آتلانتا» با بقیه این است که درباره‌ی تجربه‌ی خالصِ سیاه‌پوست‌بودن است. «آتلانتا» نه درباره‌ی سـ*ـیاست‌های گره خورده با سیاه‌پوست‌بودن است و نه درباره‌ی بررسی نگاه سفیدپوستان به سیاه‌پوستان. در اکثر داستان‌های سیاه‌پوست‌محور، یک کاراکتر سفیدپوست هم وجود دارد که حکم نماینده‌ی بینندگان سفیدپوست به دنیای سیاه‌پوستان را بازی می‌کند. در نتیجه اگرچه فلان فیلم یا سریال روی کاغذ سیاه‌پوست‌محور است، اما در حقیقت داستانی درباره‌ی سیاه‌پوستان از پرسپکتیو سفیدپوستان است. چون استودیوها نمی‌توانند قبول کنند که محصولشان توسط نیمه‌ی بیشتر جامعه دیده نخواهد شد. هیچ استودیویی راضی به ساختنِ سریالی با این هدف که سفیدپوستان را مجبور می‌کند تبعیض نژادی را واقعا احساس کنند نمی‌شود. به خاطر همین است که گلاور مجبور به دروغ گفتن به اف‌ایکس شد. گلاور می‌توانست «آتلانتا» را با اضافه کردن کاراکترهای خارجی به‌عنوان دروازه‌ای به دنیای جامعه و تجربه‌ی سیاه‌پوست‌بودن به سریال‌ِ قابل‌دسترس‌تری تبدیل کند. ولی حاضر شد ریسک از دست دادنِ نیمی از تماشاگرانش را به جان بخرد و داستانی بگوید که بدون ناخالصی، از دل جامعه‌ و فرهنگ و تجربه‌ی سیاه‌پوستان جوشیده و بیرون آمده است. به خاطر همین است که نحوه‌ی حرف زدن و رفتار کردن و فکر کردن و جهان‌بینی کاراکترهای «آتلانتا» اصلا مصنوعی و دست‌دوم احساس نمی‌شود. چون اینجا به‌جای اینکه شاهد گردآوری یک سری کلیشه باشیم یا از دُز واقع‌گرایی‌اش به خاطر جذب دیگر گروه‌های آماری جامعه کاسته شده باشد، با قصه‌ای مواجه‌ایم که از دل جامعه‌ی واقعی سیاه‌پوستان زابیده شده و بیرون آمده است. اگر همیشه یک اخطار اضافه بین زاویه‌ی دید ما و زاویه‌ی دید سیاه‌پوستان وجود دارد، دونالد گلاور آن اخطار اضافه را برداشته است و اجازه داده ما شاهد یک دنیای بااصالت و دست‌نخورده که هیچ چیز خارجی‌ای آن را آلوده نکرده است باشیم. از همین رو نه‌تنها «آتلانتا» به سریال وفاداری برای خودِ سیاه‌پوستان تبدیل شده است، بلکه دیگران هم با تماشای آن، چیز شگفت‌انگیزی را می‌بینند که واقعا همچون غرق شدن در یک دنیای دیگر می‌ماند.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۵- آمریکایی‌ها

The Americans

جایگاه اول: ۷ - جایگاه دوم: یک - دیگر: ۱۳ - امتیاز: ۳۶
مهم‌ترین چیزی که تماشای جاسوسان را لـ*ـذت‌بخش و دلهره‌آور می‌کند نه دست به یقه شدن آنها با دشمنانشان، بلکه درگیری‌های درونی‌شان است. قهرمانان اکشن در بحبوحه‌ی نبرد معمولا با دشمنانی هم قد و قواره‌ی خودشان درگیر می‌شوند. اما جاسوس‌ها خودشان را در موقعیت‌های پیچیده‌ی زیادی پیدا می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها که تعدادشان کم هم نیست باید با خونسردی تمام لوله‌ی سلاحشان را به سمت فرد بیگناهی نشانه بگیرند و ماشه را بکشند. بعضی‌وقت‌ها باید با احساسات انسان‌ها برای رسیدن به مقاصدشان بازی کنند. بعضی‌وقت‌ها باید با آرامش آدم‌های بیگناه زیادی را برای مخفی ماندن در تاریکی بکشند. بالاخره یک روزی می‌رسد که به خودشان شک می‌کنند. به هدفی که به خاطرش دارند این کارها را می‌کنند. خسته می‌شوند. عذاب وجدان سراغشان می‌آ‌ید. می‌خواهند یک زندگی عادی داشته باشند. می‌خواهند دیگر مجبور نباشد با ترس و لرز مدام مراقب پشت سرشان باشند. می‌خواهد از روی این تردمیل بی‌توقفِ لعنتی که آنها را به جایی نمی‌برد پیاده شوند. اما جاسوس‌ بودن یعنی ادامه دادن. فیلیپ و الیزابت جنینگز، شخصیت‌های اصلی «آمریکایی‌ها، جاسوس‌هایی هستند که با چنین چیزهایی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. با چنین نگرانی‌ها و دلهره‌ای روزهایشان را به شب می‌رسانند. با چنین شک و تردیدهایی روبه‌رو می‌شوند. با چنین روش‌هایی جاسوسی می‌کنند. فیلیپ و الیزابت روس هستند. آن‌ها جاسوس‌های سازمان اطلاعاتی کا.گ.ب هستند که در بحبوحه‌ی جنگ سرد از طرف شوروی به امریکا فرستاده شده‌اند. آن‌ها اما جزو آن دسته از جاسوس‌هایی که در خانه‌های تیمی زندگی می‌کنند و همیشه باید در خفا و فرار باشند نیستند. بلکه جزو آن دسته از جاسوس‌هایی هستند که‌ به ماموران خفته معروفند؛ کسانی که به‌طرز عمیقی در بافت زندگی کشورِ هدف مخلوط شده‌اند و به‌عنوان شهروندان امریکا شناخته می‌شوند و در حومه‌ی واشنگتن دی‌.سی، پایتخت سـ*ـیاسی امریکا زندگی می‌کنند.


فیلیپ و الیزابت در جوانی برای این کار انتخاب می‌شوند و طوری آموزش دیده‌اند که حالا یک پا امریکایی هستند. روزها به‌عنوان صاحبان یک آژانس مسافرتی کار می‌کنند و شب‌ها مأموریت‌هایی که «مرکز» بهشان محول می‌کند را انجام می‌دهند. فیلیپ و الیزابت چنان ماموران خفته‌ای هستند که حتی دوتا بچه‌های نوجوانشان که در امریکا به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند هم هویت واقعی والدینشان را نمی‌دانند و خبر ندارند که شغل واقعی آن‌ها چیست. داستان آن‌ها از جایی کلید می‌خورد که یک مامور فدرال به اسم استن بیمن که در دایره‌ی ضدجاسوسی کار می‌کند به همسایگی آن‌ها نقل‌مکان می‌کند. اگرچه این موضوع در ابتدا خطر بزرگی برای زوج جنینگز محسوب می‌شود، اما به‌عنوان یک فرصت باد آورده و فوق‌العاده هم است. فیلیپ با استن طرح دوستی می‌ریزد. اولین چیزی که باید درباره‌ی «آمریکایی‌ها» بدانید این است که این سریال خوراک عاشقانِ داستان‌های جاسوسی و جنگ‌های سرد و کلا نبرد ماموران مخفی و آدمکش‌هایی که به روش‌های پیچیده‌ای با هم درگیر می‌شوند است. جو وایزبرگ، یکی از خالقان سریال افسر سابق سازمان سی.آی.ای بوده است و کتابی هم به اسم «یک جاسوس عادی» نوشته است. او که از مدت زمان کارش در این سازمان احساس پشیمانی می‌کند، بعدا رو به ساخت سریال «آمریکایی‌ها» آورد و از تجربیاتش برای هرچه واقع‌گرایانه‌تر ساختن روابط و سازوکار بین جاسوس‌ها و نحوه‌ی فعالیت سازمان‌های اطلاعاتی استفاده کرد. نتیجه به سریالی منجر شده که به‌طرز بی‌نظیری به واقعیت پایبند است و در آن خبری از هیچ‌گونه اضافات فانتزی‌ای که در دیگر فیلم‌ها و سریال‌های جاسوسی می‌بینید نیست. بخش‌های جاسوس‌بازی سریال اما فقط یکی از کوچک‌ترین بخش‌های سریال است. «آمریکایی‌ها» بیش از اینکه درباره‌ی عملیات‌های خارجی فیلیپ و الیزابت باشد، درباره‌ی عملیات‌های داخلی و درونی این دو است. به عبارتی دیگر «آمریکایی‌ها» بیش از اینکه در هر اپیزود یک مأموریت جلوی روی شخصیت‌هایش بگذارد، سریالی است که هدف اول و آخرش مطالعه‌ی شخصیتی و احساسی و روانی کاراکترهایش در موقعیت پیچیده‌ای که در آن حضور دارند است. «آمریکایی‌ها» از فضا و چارچوبِ فعالیت‌های جاسوسی به‌عنوان استعاره‌ای برای بررسی فیلیپ و الیزابت و ازدواجشان استفاده می‌کند؛ مخصوصا رابـ*ـطه‌ی زناشویی‌شان. «آمریکایی‌ها» روایتِ یک ازدواجِ مصنوعی و خیالی و سرد است که در پستی و بلندی‌هایی که پشت سر می‌گذارد، طبیعی و واقعی و پُرحرارت می‌شود.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۳- بازی تاج و تـ*ـخت
Game of Thrones
جایگاه اول: ۶ - جایگاه دوم: ۲ - دیگر: ۱۶ - امتیاز: ۳۸
شاید سخت‌ترین سریالِ این فهرست از لحاظ رتبه‌بندی. شاید هیچ سریالی در تاریخِ تلویزیون مثل «بازی تاج و تـ*ـخت» موفق نشده باشد همزمان بالاترین درجاتِ کیفی و پایین‌ترین سقوط‌های ممکن را تجربه کند. «بازی تاج و تـ*ـخت» دریایی از صفاتِ پارادوکسیکال است؛ هم رضایت‌بخش است و هم ناامیدکننده؛ هم منحصربه‌فرد و هم افتضاح؛ هم نبرد بلک‌واتر را دارد و هم میزبانِ نبردِ وینترفل است. دقیقا چگونه می‌توان به نتیجه‌گیری درستی درباره‌ی سریالی که قوی‌ترین لحظاتش، مدیومِ تلویزیون را در گرد و خاکِ خودش به جا گذاشت و ضعیف‌ترین لحظاتشان به‌طرز خنده‌داری شلخته و بی‌منطق بود رسید؟ گرچه چند فصلِ پایانی پُرمشکلِ سریال جلوی آن را از پیوستن به جمعِ بی‌نقص‌ترین سریال‌های تلویزیون گرفت، اما واقعیت این است که همین که این سریال ساخته شده و همین که این سریال به محبوبیت رسید، به‌گونه‌ای چهره‌ی تلویزیون را با زلزله‌ای دگرگون‌کننده خراب کرد و از نو ساخت که حتی فصلِ فینالِ اسفناکش هم نمی‌تواند این حقیقت را تغییر بدهد؛ اقتباسِ «نغمه‌ی یخ و آتش» به قلم جرج آر. آر. مارتین، پای چیزهای گران‌قیمتی که تاکنون برای بلاک‌باسترهای هالیوودی کنار گذاشته شده بود را به تلویزیون باز کرد و یک سری کتاب‌های فانتزی نِردپسند را به پُربیننده‌ترین سریالِ دنیا و موفق‌ترین سریال تاریخ در جوایزِ اِمی تبدیل کرد. کژوال‌ترین بینندگانش را به تاریخ‌دانانِ خاندانِ تارگرین تبدیل کرد و همه را شیفته‌ی کاراکترهای چندبُعدی و توئیست‌های خونینش کرد. «بازی تاج و تـ*ـخت» مقدارِ قابل‌توجه‌ای از محدودیت‌های بودجه‌ای و موضوعی تلویزیون را برداشت و شبکه‌ها را به‌طرز سراسیمه‌ای به‌دنبالِ پیدا کردنِ کتاب‌های فانتزی نِردپسندِ خودشان برای اقتباس فرستاد. همین که این سریال توانست در اکثر اوقات خط‌های داستانی جداافتاده و کاراکترهای پُرتعدادش را درکنار یکدیگر نگه دارد، دستاوردِ بزرگی است و حتی با اینکه داستان همیشه در خدمتِ توانایی‌های گروه بازیگرانش (مخصوصا لینا هیدی در نقش سرسی، پیتر دینکلیج در نقش تیریون و میسی ویلیامز در نقش آریا) نبود، ولی آن‌ها دست به کارهای شگفت‌انگیزی برای دمیدنِ زندگی به دنیای موازی مارتین کردند. «بازی تاج و تـ*ـخت» لحظاتِ به‌یادماندنی زیادی از خود به جا گذاشت؛ از سرنوشتِ ند استارک در فصل اول تا عروسی سرخ در فصل سوم؛ از دوئلِ کوه و افعی در فصل چهارم تا انفجارِ سپتِ بیلور در فصل ششم؛ همین لحظاتِ بزرگ بودند که «بازی تاج و تـ*ـخت» را به اوج رساندند و فاسد کردند. به محض اینکه تمرکز سازندگان به ارائه‌ی لحظاتی با مقیاس‌هایی بزرگ‌تر و اتفاقاتی غافلگیرکننده‌تر تغییر کرد، همه‌چیز بزرگ‌تر اما به مراتب از لحاظ دراماتیک بی‌پایه و اساس‌تر و از لحاظ منطقی بی‌سروته‌تر شد. شاید «بازی تاج و تـ*ـخت» را به‌راحتی بازبینی نخواهیم کرد، اما تاثیراتِ به جا مانده از آن را تا ابد در سراسرِ تلویزیون احساس خواهیم کرد.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۲- فلی‌بگ

Fleabag

جایگاه اول: ۲ - جایگاه دوم: ۴ - دیگر: ۲۷/۵ - امتیاز: ۴۱/۵
جدیدترین سریالِ دهه‌ی اخیر که برخلافِ عمرِ کوتاهِ دو فصلی‌اش، طرفدارانِ دوآتیشه‌ای جمع کرده است. «فلی‌بگ» که از فرزندانِ «لویی» حساب می‌شود، یکی دیگر از سریال‌های دهه‌ی گذشته است که براساس انعطاف‌پذیری احساسی و روایی ساخته شده است؛ یک مطالعه‌ی شخصیتی در قالب یک کمدی بریتانیایی بددهن. ساخته‌ی فیبی والتر-بریج در باب جنسیت، خانواده و دین فقط ۱۲ اپیزود به طول انجامید، اما کمدی تیز و بُرنده‌اش و احساساتِ پُردرد و رنجِ صادقانه‌اش هنوز هیچی نشده، آن را به یکی از نمادهای تلویزیون تبدیل کرده است. کاراکترِ والتر بریج زنی افسرده که پشت سر هم سیگار می‌کشد، به‌طرز شگفت‌انگیزی شلخته و درب و داغون است. «فلی‌بگ» روایتگرِ سگ‌دو زدنِ این زن برای پیدا کردن راهش در دنیایی ظالم و پُرهرج و مرج و یافتنِ حقیقتِ زندگی‌اش در میان دریایی از چرت و پرت و مزخرف است. فلی‌بگ نماینده‌ی هرچیزی که زنان تحت‌فشار قرار می‌گیرند تا آن‌ها را پنهان کنند است: او آواره، عصبانی، حسود، غمگین، پُرنیش و کنایه، بدبین و بذله‌گو است و هر چیزی که به ذهنش می‌آید را رک و پوست‌کنده به زبان می‌آورد و حتی وقتی در شرایطی قرار دارد که نمی‌تواند این کار را انجام بدهد، با شکستنِ دیوار چهارم و مستقیما خطاب قرار دادنِ بینندگانش، اجازه نمی‌دهد احساسِ واقعی‌اش مخفی بماند. همین که فلی‌بگ سعی می‌کند با مرگِ بهترین دوستش، رابـ*ـطه‌ی پُرتنش‌اش با خواهر و پدرش و درگیری‌اش با نامادری تنفربرانگیزش کنار بیاید، سریال به نگاهی پُر از اندوه در بابِ تنهایی و موشکافی خانواده‌ای که هرکدام از اعضای آن به شکلی شکسته‌اند که دیگر مثل گذشته درکنار یکدیگر چفت نمی‌شوند تبدیل می‌شود. بهترین لحظاتِ «فلی‌بگ» به اواخرِ فصل دوم که حول و حوشِ شیفتگی غیرقابل‌کنترلِ فلی‌بگ به یک کشیش جوان (اندرو اسکات یا جیمز موریاریتی خودمان) می‌چرخد اختصاص دارد. با اینکه سریال در کل فقط حدود چهار-پنج ساعت زمان دارد، ولی والتر بریج تک‌تک لحظاتش را با مهارت و دقتی بی‌کران طراحی کرده؛ او ما را با کمدی دیوانه‌وارش به خود نزدیک می‌کند و سپس، مشت‌های بی‌رحمانه‌اش را روانه‌ی قلب‌مان می‌کند.


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
۱- باقی‌ماندگان
The Leftovers
جایگاه اول: ۷ - جایگاه دوم: ۳ - دیگر: ۱۵ - امتیاز: ۴۲
بعضی از سریال‌ها محافظه‌کارانه عمل می‌کنند، بعضی‌ سریال‌ها بلندپروازی می‌کنند و در گروه سوم «باقی‌ماندگان» قرار دارد که خودش را به یک موشکِ شاتل با هدف شلیک به یک بُعدِ موازی دیگر بسته است و در این کار موفق هم می‌شود. این سریال در حالی مقابل هرگونه توضیحی مقاومت می‌کند که همزمان دقیقا همان چیزی است که انتظارش را دارید. دو درصد از جمعیتِ سیاره زمین (معادل ۲۰ میلیون نفر) در اتفاقی که به واقعه‌ی «عزیمت ناگهانی» معروف می‌شود، به‌شکلی که نه علم و نه دین قادر به توضیح دادنِ آن است به‌طور ناگهانی در یک چشم به هم زدن ناپدید می‌شوند. حالا چه می‌شود؟ سریالِ ماوراطبیعه/پسا-آخرالزمانی دیمون لیندلوف و تام پروتا که اقتباسی از رُمانی به همین نام به قلمِ پروتا است، به عواقبِ یک رویدادِ جهانی غیرقابل‌هضم اختصاص دارد. لیندولف قبلا با «لاست» نشان داده بود که به داستان‌های معمایی علاقه دارد؛ شاید حتی بیش از اندازه. بنابراین تعجبی ندارد که پروژه‌ی بعدی‌اش با یک راز آغاز شود. با این تفاوت که او در «باقی‌ماندگان» علاقه‌ای به حل کردنِ این راز ندارد. چرا که سریال تمام سوختِ دراماتیکش را از ماهیتِ غیرقابل‌توضیحِ این راز تأمین می‌کند. برخلافِ «لاست»، عدم فراهم کردن پاسخ برای سوالاتِ فراوانتان در دی‌ان‌ای «باقی‌ماندگان» بافته شده است؛ ما چه کسانی هستیم؟ وقتی می‌میریم به کجا می‌رویم؟ کسانی که ناپدید شدند کجا رفتند؟


واقعه‌ی عزیمت ناگهانی که استعاره‌ای از مرگِ فیزیکی، اندوه ناشی از فقدان و ناشناختگی هستی است، به‌عنوان بزرگ‌ترین کاتالیزورِ بشریت در دنیای واقعی نیز یک معما است؛ معمایی که هر مکتب و فلسفه‌ای که ادعا می‌کند آن را کشف کرده است دروغ می‌گوید. بنابراین چطور می‌توان انتظارِ پاسخ گرفتنِ آن در دنیای سریال را داشت. در عوض «باقی‌ماندگان» درباره‌ی انسان‌هایی است که حالا که تمام اعتقادات و پیش‌فرض‌هایش در ابعادی جهانی درهم‌شکسته است، چگونه به فلسفه‌های من‌درآوردی، فرقه‌های عجیب و غریب و توجیه‌های دیوانه‌وار چنگ می‌اندازند تا آتشِ شعله‌ور غمشان را به‌طرز ناموفقی کنترل کنند و توضیحاتی را برای سوالاتی که به دیواره‌های جمجمه‌هایشان فشار وارد می‌کنند دست و پا کنند. دنیا نه با هجوم زامبی‌ها یا جنگ اتمی، بلکه با چیزی خشن‌تر تمام شده است: همه معنای فقدان را در ابعادی جهانی احساس کرده‌اند و حالا نمی‌توانند روی چیز دیگری تمرکز کنند. سریال از جفت‌پا شیرجه زدن به درونِ غمِ غلیظ و جنونِ بی پوششِ کاراکترهایش تردید نمی‌کند؛ از کوین گاروی به‌عنوان رئیس پلیس یک شهر کوچک که در عین حفظ نظمِ این دنیای آشوب‌زده، باید با ذهنِ متزلزلِ خودش مبارزه کند تا همسرش که به جمعِ فرقه‌ی سفیدپوشی که روزه‌ی سکوت گرفته‌اند و می‌خواهند پایانِ دنیا را به دیگران یادآوری کنند می‌پیوندد؛ از پدرِ کوین که فکر می‌کند از زمانِ آخرالزمان با خبر است تا نورا دِرست که همسر و دو فرزندش را در جریان عزیمت ناگهانی از دست داده است. «باقی‌ماندگان» با کمک موسیقی مکس ریشتر که در اینجا نقشی فراتر از یک عنصرِ مکمل را دارد، روحِ تکه و پاره‌ی کاراکترهایش را با صمیمیتی بی‌نظیر کندو کاو می‌کند. اما «باقی‌ماندگان» در عین حفظ کردنِ لحنِ افسرده و تیره و تاریکش، با فصل دوم و سومش، به گوشه‌های عجیب‌تر و بامزه‌ترِ دنیایش نیز سرک می‌کشد؛ از فرقه‌ای که یک شیر پیر را می‌پرستند تا مردی که خودش را خدا جا می‌زند؛ از مردی که آ*غو*ش‌هایش تاثیرِ درمانی دارد تا سفر به دنیای مردگان در قالب یک قاتلِ بین‌المللی خوش‌پوش در مایه‌های جان ویک؛ همه‌چیز در این سریال زیبا اما هولناک و پُرتلاطم اما آرامش‌بخش است. «باقی‌ماندگان» روحِ ما را همراه‌با کاراکترهایش درون ماشین لباس‌شویی می‌اندازد و سپس، آن را دو دستی می‌چلاند. «باقی‌ماندگان» می‌داند که معجزه‌ی زندگی این است که می‌تواند در هر لحظه ما را با بی‌تفاوتی زیر پاهایش له کند. اما ما کماکان به زندگی کردن ادامه می‌دهیم.
#زومجی


۲۲ سریال برتر دهه گذشته از نگاه متاکریتیک

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا